🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 شعر زهر

(ثبت: 240508) تیر 20, 1400 

مردی از دست زنش در مانده بود
از زن و از زندگانی رانده بود
رو به سوی حجره عطار کرد
تا چه دارویی توان در کار کرد
گفت با عطار کاری کن به من
تا درارم از تنم این پیرهن
هرچه میسازم ندارد هیچ سود
روز روشن را به من چون شب نمود
زندگی را همچو زندان کرده است
روزگارم را پریشان کرده است
سوی منزل چون که می آیم ز کار
قوت روزم را نماید زهرمار
گفتم او در فکر تیمار من است
لیک دائم فکر آزار من است
مانده ام در کار و بار روزگار
دارویی ده تا که بربندم به کار
فکر در حل معما کرده‌ام
عاقبت سوی تو روی آورده‌ام
از تو می‌خواهم مرا یاری کنی
بهر حل مشکلم کاری کنی
دارویی ده تا که در کارش کنم
یکسره وی را نگونسارش کنم
گفت عطار آنچه را گفتی درست
لیک می‌فهمند مردم کار توست
دارویی دارم برایت دوست جان
تا کشی او را و باشی در امان
کم کمک این نسخه بیمارش کند
اندک اندک مرگ را یارش کند
لیک شرطی دارد این داروی تو
تا نداند کس چه باشد خوی تو
با محبت باش تا یارت شود
تا مبادا آگه از کارت شود
مرد رفت و این دعوا در کار کرد
عاقبت هم رو سوی عطار کرد
کز چنین کاری پشیمان گشته ام
حال، خوب و شاد و شادان گشته‌ام
چاره ای برساز تا گردم رها
عاطل و باطل شود دار و دوا
از چنین کاری غلط کردم غلط
من ندیدم زن به‌خوبی زین نمط
گفت عطار آن چه دادم آب بود
لیک روح خسته ات در خواب بود
چون محبت کردی او را بارها
زندگی گردید از غم ها رها
با محبت سحر و جادو کرده ای
خوی او را خوب و نیکو کرده ای
نسخه زیبای مولاناست این
می‌کند خوی ترشرو را چنین
از محبت خارها گل میشود
از محبت سرکه ها مل می‌شود
می‌شود شاه از محبت چون غلام
داروی هر درد باشد و سلام

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا