🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
مژده ای دل که دلارام بَرَم می آید
آنکه آرام کند چشمِ تَرَم می آید
طایرِ غم که بُوَد لانۀ تو مأوایش
میرود شور ونشاطی به سَرم می آید
جایِ آن نالۀ شب آهِ سحر هر روزم
خنده ها از تو و من در نظرم می آید
آسمانت نشود ابری و گریان زین پس
چون که آن مهر رخ و سیمبَرم می آید
خلوتِ امشبِ من با تو دگر نیست ز درد
کان دوایِ تو و آهِ سحرم می آید
شُکر دیگر نرسد تلخیِ هجران در کام
کو به لعلِ شِکَرینش ز دَرَم می آید
میشود عمرِ خزانم چو بهاران خرّم
زانکه دانم زِ وصالش خبرم می آید
گر شدم در رهِ او پیر چو آید، بر من
که جوانیست به پیرانه سرم می آید
زاهدی صبرِ تو در هجر نمانده بی اَجر
صبر را گو که همایِ ظفرم می آید
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (2):
بستن فرم