🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «صدا در چشمِ فقر سرما می خورد»

(ثبت: 254809) دی 20, 1401 

 

آبادان ِاین شهر
به هیچ آبادی آبادانی شبیه نیست!
و در کشورِ جملات
هیچ حروفی نمی خندد
من دوستِ صمیمی هر ویرانه ام که پروازش را
از شاخه های پنهانِ شب می گیرد
حضوری یگانه که
در بیگانه های این شتاب بی شتاب است!
و تمامِ روز
رسالتِ خود را از غروبِ غم ها اقتباس می کند
اقتباس
یک دریافت از آینده ی آلاینده که بالنده نشد
بیا ای همیشه دریافت که
یافت را با بافت اشتباه می گیری!؟
بیا کمی از خیلی جلوتر بیا
این روزها
اندیشه بر شاخکِ مرگ هوای پریدن دارد
هراسِ ما
فوبیا به کاغذی سیاه دارد
و می ترسد که
صورتِ کلمات را در فصلِ لبخند بیاد آرد
بیائید
به دمکراسی نقطه ها در شبی زمستانی ایمان بیاوریم
شبی سرد که
ها ها ها
هی هی هی
ها ها می شدیم
بر گونه ی انگشتانِ آن گونه ی خود
که برگونه ها دستی مشحونِ از مهربانی کشیدند
می خواهم
روی آشیانه ها
آوای کودکی را نقاشی کنم که
خانه اش را گُم کرده است
آواز ِپرنده ای که عشق دلیلِ پروازش بود
شاد بودن ِکلمات درکنارِ هم
یعنی شنیدنِ
لبخند کتابی که شنیدنِ حرفِ یکی
از دیگری را درآغوش دارد
چه فرقی می کند
وقتی هیچ فردایی با فردای خودش راحت نیست
هیچ دیروزی امروزش را به یاد ندارد
من در روزهای بی حادثه ی خود حادثه شدم
یک سکانس تلخ ام که می خواهم
سیب های شهر را ادیب کنم
من رؤیای پیرمردی پیرم که
آشفتگی خواب اش را به هیچ دریایی فاش نگفت
دوستِ کوچکِ سایه ی همسایه ام
که سایه اش را با تیر زدند
و تو
یک تجریش پر از تشویش ازپیش
که
بیش از پیش در ناآموخته ها آموخته شدی
بخشی از عاطفه ی شهر را
بیاد آر
در میدانی که
خودش را در عصرها تا ولی عصرها پیاده دورمی زند
تا که شاید
ازحال و احوالِ سوارانِ زندگی با خبر شود
بیا تا با هم
در صبحی تلخ غروب های خیابان را بیدار کنیم
بیا تا در نشسته های این مترو
ایستاده های خود را مرور کنیم
زندگی پر از قصه ای پرغصه و جُثه دارد
هنوز هیچ داستانی به رمانِ آن پی نبرده است
صدا در چشمِ فقر سرما می خورد
و بی حضور ِحضور خود را
بر بال های فراموش خاموش می کند
صدا مثل «دا»( در زبانی لری به معنی مادر است) مهربان است
و دست هایی شبیه یک بوسه دارد
دست در دستِ دای صدا که می گذارم
به یادِ «دا» می افتم
که
در هزار پنجره صبح را درتبسم
کلمات می وزد
شانه های تو
بر هر پروازی که می نشینند
رؤیای هر مدرسه ای را پرواز می دهند
من آسمانی را می شناسم که
بی خورشید شب را آفتابی می کند
بی ابر
باران را بر گونه های قطره می نشاند
من دلباخته ی ساخته ی این زمستانم
که ازعشق می میرد
در یک دیرگاهِ تابستانی خودش را
به زودگاه خیال می رساند
من چنین عشق را
در دستانِ تو طراحی می کنم
چنین که چنان های چهره ات به چانه ی شب
عاشقانه با چشم های روز چانه زنی می کنند
در این چهار راهِ گُمان
بی گُمان گمانه زدن هر چیزی سخت است
در این دو راهی که آهی در هر گاهی دارد
من راهِ اول را دوم رفتم
و راهِ دومِ این دو راهی را
اولِ از هر آغازی پایانم!
چگونه می شود
همسان با سانِ همسان شد
وقتی هیچ مانندی
به مانندِ خیره گی ام در چشمانِ تو خیره نیست
خسته و پیوسته ام
به این پیوستگی که در چند دستگی زمان
به راهی دورتر از خودش نزدیک است
چند کلمه ی مسافر
در من به قطار زندگی فکرمی کنند
زندگی قطاری سریع السیر است
که
دور به مقصد می رسد
ما در قطاری زندگی می کنیم
که
روزی چند بار در خودش می ایستد
ما به ایستادنِ سرپا در دستانِ خود عادت داریم
مانند درختانی که درکنارخیابان
هرروز برای چشم مردم خبردار می ایستند
ما فرزندِ ایستادن هستیم
ایستادن نامِ کودکی شهر بود
نام صندلی هایی بود
که
در یک کنفرانس سیاسی در سمتِ راست ایستادند
و فکرهای چپ خود به خود نشستند
ایستادن
نامِ بارانی است که چون در خودش ایستاد
آماجِ گریه شد
نام نشسته هایی است
که
در برخاسته های خود ترجمه می شود!

 

شعر از: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ: حسرت این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):

نظرها
  1. جواد مهدی پور

    دی 20, 1401

    درود بر شما جناب پاپی گرامی🙏💐

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا