![همایون فتاح](https://sherepaak.com/wp-content/uploads/2019/01/avatar_380.jpg)
🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دانم که یکی لعبتکی بود به شهری
چشمان خلایق همه اندر بر و رویش
از شوفر و از موفر و از ترک ومسیحا
بودند هواخواه وی اندر سرکویش
بزاز بدادی بویش چادر ارزان
بقال نخودلپه و از نقل نکویش
عطار زیکسو همه مشک ختن خویش
میکرد عطاها که زند عطر بمویش
القصه که هر کس بطریقی به دوصددام
گسترده مگر تاکه چشد جام سبویش
از بهر خدا عابد وارسته درآن بین
بد منتظرآنجا زپی سبقت گویش
چون طبع عطاها بندش مردک عابد
کرد عرصه بوی تنگ زهرسو همه سویش
گفت آمده ام بهر ذکات وهمه خمسم
گر می ندهی حد تو بد حکم نکویش
آن دلبرک از ترس حدود آمده دلریش
عابد زرضا خنده زنان رفت بسویش
بخشید بوی بهر شبی خمس و ذکاتش
پس در بغل آورد شد آنگاه چو شویش
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):
بستن فرم