🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 همپای روزگار

(ثبت: 239748) خرداد 20, 1400 

 

گاهی به ذهنم می رسد بیتی ، کلامی
چون آرزو بی انتها و نیمه کاره
می گویَمَش، می آورم بر روی کاغذ
می خوانَمَش ، بعدَش کُنم هی تکه پاره

حیران و سرگردان دنیایی غریبم
با کوهی از فکر و نیاز و آرزوها
پنجه به پنجه با امید و انتظارم
بندم میان این همه آداب و خوها

در قیل و قال شهر با سیل شلوغی
در لابه لای این همه فکر و خیالات
دیگر چگونه از گل و بلبل بگویم
با قار و قار این کلاغ بی مبالات

با این همه آلودگی از دود و از صوت
بُستان درون ذهن من جایی ندارد
شهر سیاه من در این دود و شلوغی
باران سمّی و اسیدی هی ببارد

فکر من از معشوق حافظ رَخت بسته
اندیشه ام مشغول با درد و ستم هاست
گاهی اگر زیبا رُخی در ذهنم آید
معشوقه ام امروزی و با رنج و غم هاست

دیگر کجا آن ((داس ماه)) و ((مزرع سبز))
در بین حجم دود ماشین و موتورها
این چارپای آهنی با باک بنزین
اینک نشسته جای اسبان و شترها

امروز من انسان عصر ارتباطات
دیگر چرا مجنون صفت غمخوار باشم
یا در میان خَیلِ عاشق های بیکار
چشم انتظار دار زلف یار باشم

چون شاعر امروزم و با فکر تازه
دیگر چرا در بند جام باده باشم
دیگر چرا از یار و از نازش بگویم
یا بر سر هر ناکسی مدحی بپاشم

چون شاعر امروزم و با غصه ی نان
درد من این اندوه یا غم های مردم
غمهای ما از کار آدم ریشه دارد
او رانده شد با خوردن یک خوشه گندم

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):

نظرها
  1. حسین شیرکوند

    خرداد 20, 1400

    🌹🌼🌸🌻🌷💐🌺

  2. درودتان باد جناب زارعی بزرگوار

    درد بسیار و درمان نبست هم

    حق یارتان باد

    🌺🌺🌺🌺🌺🌺

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا