🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «وقتی سرما سرِما را داغ می کند»

(ثبت: 254897) دی 22, 1401 

 

در حال و هوای بهمنِ سخن بودم
سرما در سرِما آغازشد
سخنی از یک چشم
که برای گرمای آفتاب بایگانی کرده ام
شاید روزگاهی از آگاهی برسد
و این آسمان بی خورشید ببارد
دست های ما جوان مردانه هم که گرم شوند
پیرهای این خیابان را نخواهند ساخت
ساخت
ساخت با باخت تفاوت دارد
شما وقتی ساخته می شوید
باید به فکرِ زمانی باشید که باخته نشوید!
من خودم را در قرن های پیش ساختم
اما شما را در خودم ناجوانمردانه باختم!
برگرد
از خیابان های پاریس
با کلماتی که
در پردیس با خود خیسِ خیس به پاریس برده ای
این کلمات هر شب در ذهن تو فرسنگ ها را
به سوی سنگ های پار تا پاسارگاد طی می کنند
گارد گرفتن برای خودت خوب نیست
یکهو دیدی که خودت را توسطِ خودت به قتل رساندی!
تو خوب ها را خوب می دانی که چگونه عالی می شوند
تو خوب می دانی
هنوز
مشتی از خاکِ تن را برای وطن نزدِ خود نگه داشته ای
در قبله ی تو قبیله ای سراغ دارم که هنوز
به «پست های» مدرن سنتی فکر می کند
من عشق را
قرن هاست که برایتان پست کرده ام
اما گویا هنوز به دستِ تان نرسیده است!
نرسیدن
همیشه با همیشگی های من «همیشه» بوده است
من برسالِ بال ها یال های هر خاطره ای را به یاد دارم
در خاطرم به خطورهایی فکر می کنم که خطر شدند
به فاصله ی بین مدرسه و خودم می رسم
که یک رسیده ی نارسیده بود
من لقمه های آرزویم را نان نکرده ام
هر وقت که می خواهم برسم
ناگهان خانه ام را سیلی از کال های رسیده می برد!
این بادِ سخن گو مثلِ ابرهایی است که
در نمی بارم های خود می بارند
این داد و یادِ سخن جوی هم
هرگز یادی از جویای دادِ ما نکرد
بیا تا با هم اسفندِ این نوروز را بی هم قدم بزنیم
من فروردینی می شناسم که
گذشته هایش مانندِ آذر می بارند
باریدن نامِ چشمان من است
این قدر باریده ام
که گویی نامِ بزرگِ من جنابِ نباریدن است!
من برای هر برگی باریده ام
برای هر نقطه ای که دوست دارد
دلِ جمله ای را شاد کند
برای چشمانِ رنگ پریده ای تو هم پریده ام
من تا بامِ کامِ لبانِ عشق هم پریده ام
برای سئوال های بی جواب و آب و تاب هم باریده ام
حتا برای گریه های خندانِ باران هم باریده ام
کاش
در دنیایی
به دنیا می آمدیم که در جای خودش محکم بود
فرقی بین کُم و محکم است
کم به زیاد فکر نمی کند
اما محکم به کمی فکر می کند که زیاد است
کاش
ناگهان در دستِ خودم نمی افتادم
ارتفاع هر کسی به اندازه ی ارتفاع خدا که نباشد
خدایش شکسته می شود
و نمی شود
پاره های این فکر را
درپاره پاره های زندگی به هم دوخت
پاره ی تنِ ما پاره که می شود
برهنگی خود را در هیچ کهنه گی نمی توان دید
این ارتفاع که به تماشای دماوند نشسته است
خیلی برخاسته تا نشسته است
هیچ آتشی دستانِ ما را گرم نمی کند
وقتی سرما سرِما را داغ می کند
و تاریکی در برابرِ شیونِ فصل ها
در هنگامه ی خودش بی هنگام می شود
بیا ای داد تا مداد باشیم
مداد نامِ خانوادگی داد است
من سال هاست که زندگی را با مداد می نویسم
اما خودکارِ تو مرگ را با خودنویس می نویسد
من در چشمانِ شعرهای سرخ قدم می زنم
و تو
شبیه احساسِ یک رُخ که وقتی حسِ پژمردگی کرد
به فکر خودکشی افتاد
هیچ برگی مانند سبزهای قلم موسیقی اش فَرَّاخ نیست
نزدیک بیا ای دورترین لباسِ سرخ
دیرگاهی است برهنگی خودم را با لباسِ تو گرم می کنم
بیا ای فصلِ فراخ از واژه های باخ
هیچ می دانی
من زندگی را در ادامه های چشم تو ادامه می دهم
می دهم
اما به هرکسی دل نمی دهم
و تو
فرزندِ نمی دهم های این می دهم
که
چشم های زندگی را از دست می دهد
راستی نگاه بدونِ چشم چگونه عاشق می شود
وقتی بال های من
برای پروازِ آزادی از دهان افتاده اند
بیا دورتر از هر بیا بیا
ای غیبتِ آباد که سوارِ بر باد یاد می شوی
بیا ای نگاهِ بی چشم و خشم
من به سانِ رودی ام که سنگ را شعله ور می کند
مانند گرسنه ای
که
با گریه ای خوش مشرب سیر می شود
بیا نزدیک بیا تا با هم تیک شویم
این روزها
هیچ جفتی جفت و جور نمی شود
و باید جَورِجَورهایی را بکشیم که جُور نشدند!
بیا
شاید با هم عاشقِ بارانی شدیم
که
از نسلِ یاران است؟
بیا وکلمات را هرجورکه هستند ببین
شاید یک روزی دیده شدی؟!
من کفش هایی را سراغ دارم که
در پاهای شما دونده ی خوبی اند
و دست هایی را که
در دست های شما دست می شوند
چگونه می شود
از شکوفه ها نوشت
وقتی هیچ رؤیایی جادوی خودش را رئالیسم نمی کِشد
وقتی آه
در گداخته گیِ خویش گداخته می شود
این روزها طعم دیروز می دهند
و هیچ شقایقی عاقل نیست
به سرش که بزند
دقایق را در یک ثانیه دیوانه می کند
بی دار بیدارشو
که نامِ دیگرِ خواب است
این روزها
درختان در راه پیمایی هر ابری شرکت می کنند
باید بر گونه ی قلم سخن شد
سخن را مثلِ من می توان بوسید
من فریاد شما را می بوسم
و هر حرفِ آرام را اقیانوسم
و تو زخم خورده ی دوشی
و برای آزادی
خونِ وطن را می پوشی!؟

 

شعر از: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ: حسرت این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):

نظرها
  1. سیاوش آزاد

    دی 22, 1401

    سلام
    آثار طولانی بیش تر مخاطب خاص دارد

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا