🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
نفس هایت روی گونه هایم به شماره افتاده بود
و گدازه ها
از چشمه ی مژگانت
بر لبانم
جاری می شد
تا سحرگاه
اذان شبنم ها
از تمام گلبرگ های روی زمین
به گوشم می رسید
و من چقدر خسته بودم…
چنگِ قلبم
از آزارِ هیچ کس نبود
و من در مجازات دلدادگی نبودم
آواز شماره ها،
از ناقوس دوردستی
در خاموشی نامتناهی شب
تکرار می شد:
چشم هایت بسته اند
دهانت باز
ماشه را بکِش!
تا آخرین بوسه
در حسرت این پرواز نسوزد
و من چقدر خسته بودم…
یک نفر به شیشه ی پنجره می زد
با سر انگشتانی که یاد آور باران بودند
و تصنیفی از شعر های شانزده سالگی ام
که
“… دلم در آتش هجران تو می سوخت
لبم بغض فراقت را به لب می دوخت
نگاهم پشت پایت خیره مانده بود
درونِ دیده ام آبی نمانده بود
دو چشمم در مسیر سنگ های کوه
ردِ پای تو را می جُست با اندوه …”
و من
از بهرام و ناهید می گذشتم
تا در آغوش خورشید جان بازم
نفس هایت روی گونه هایم دوباره به شماره افتاده بود
چقدر خسته بودم…
ششم دی ماه نود و چهار
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):
اسفند 12, 1397
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
اسفند 12, 1397
سلام
واقعا لذت بردم
ممنون از ارسال این اثر نفیس
در پناه خدا 🌿👏🌿
پاسخ
بستن فرم