رو به دیوار نشستند و به دنبال درند
چشم بستند نفهمند چرا لال و کرند
غرق بودن…وسط حوض چه در اقیانوس
آتش انداخته اند و پی خشکند و ترند
آب برده ست دلی را و رگش خوابیده است
خوش خبر های شما از غم ما بی خبرند
پیت نفتند زمانی برسد ساعت آن
دانه های دل کبریت اگر بی خطرند
ریشه می خشکد و در بادیه جز شن ندمد
ساقه های تن یک جنگل اگر از تبرند
دست گیری شود آیینه ی دولت مردی
این گدایانِ سر خوان همه نا معتبرند
خاک اندازه ی ناموس بیارزد وقتی
مردم جامعه از کارگر و برزگرند
سر دلتنگی و دلدادگی و حرمان نیست
اشک ها عاقبت غصه و خون جگرند
تا که خون در رگ خورشید نجوشد، سرماست
همه شب های من و ما و شما بی سحرند
رستم و ارش و رودابه و سهراب دهند
کودکانی که در این خاک بدون پدرند
« برهان جاوید »