🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
” آحاب قاتل ” تا صبح چاقو تیز میکرد.
“ساوین قدیس” صبح که بیدار شد ، آحاب را در کنار خود دید که گریه کنان به او می گفت : ” تو نه از من ترسیدی و نه قضاوتم کردی…برای اولین بار در عمرم یک نفر با اطمینان از اینکه من میتوانم آدم خوبی باشم ، شب را در خانه ام گذراند … برای اینکه تو باور داشتی که من میتوانم خوب باشم،خوب بودم … .”
خوانش: 338
سپاس: 2
تعداد نظر: 4
آدم های قدرتمندی هستند….میگویم قدرتمند چون میتوانند
شب را بخیر کنند…
خوانش: 477
سپاس: 4
تعداد نظر: 2