🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 داستان سرخ سترگ

(ثبت: 229924) مرداد 7, 1399 
داستان سرخ سترگ

 

سلام

مادر می گفت :
زمستان بود که زاده می شدی و برف ،گلهای سپید به زلف آشفته ی ثانیه ها می زد
و دامان بلند هوا را از گلهای برف رنگ آمیزی مادر می کرد
سفید متن همه ی رنگ و این را فالی نیک تلقی می کرد…
و از دیگر سو
شناسنامه رقم امردادی می زد و می داد بخورد در پارادکسی سر شار از گرمی و شور و شرار و شرر
در متن بودنم موج می زد با نمادی از اسد با همه لوازمش
نزدیکترین فاصله با منزل خورشید ، اوج بی سایگی
و
این بود که من در جستجوی شا خص ظهر بودم
سایه باید گم می شد …
نمور در امرداد می مرد…
شب در مقابل روز عقب می نشست…
موج آفرین عطش بود این پارادکس در من
لب سوز بود به ساحل شطرنجی وملس
و
خطوط محیط برم نوک تیز و مضرس ،
امّایم پر می شد حتی از آبان توامان باعطش،
آبی زندگی در چشم جاری ، صحنه ی دقایق بود بوی مهربانی باید می داد به زمین بی هیچ اسارت زمان .
پانسمانی باید می شد بر ناتمامت زخم از متن سرد تا سوزانی امرداد که بر دوش و از دو ش کشیده است
تا اکنونت
در اندماجی از نبرد با تنگی نفس ،
هزار ضیق باید می برید …به دندان و پا و دست ودرین پارادکس بودن ، یک نفس یک دست هی بایدش گزیر می کرد دست و پا در لاشه لاشه ی بودن خودمی زد.
چیزی از ارغوان در رگش تا متن نا پیدایی می رفت ، شبیه جگر در زمین ، و این
مادر حماسه می گفتندش ، نوگلان واژگون لاله گون ، ششهای بی بدیل زمین ، و فقط اکسیژن می طلبیدند در تنفس خفگیهای و خفتگیهای زمین ،
وهیچ گاز و گام مزخرف دیگر نه ، که مزمن نفس رادر درد دیگر بیشمار می برد…
و
این پارادکس گفته ی مادر ، نقطه ی عطف بود و سویدای جگر ، و بایدم داغی می داشت از لاله گونیها بر کنه جگر
تا در نسبییتی ، نقطه ای در مدار صورت سرخ می شدم پنهان ، نه ،
بر ملا ام می کرد متن موجودی متراکمی از فراز و نشیب خطر ناکیهایی بود در دامان بلند پر پارادکس و
می رفت …
از بهاران فقط لاله می جست که فقطش سرخی صورت باید می بود با داغی درشت ، که تک خالم بود
و من
به این بودم به این شمایل گلکون و رایت سرخ ، بیرق بودنم بود جاری در نور چشمان هرچه روز ،گمان را در گامها می کشت…
خورشید را بر پیشانی و تارک مهربانی می کاشت و ماه در مشت،
آیین آیینگی بر پایمردی سترگ می برد به پیشباز حتی رنگی از صبح،
نفس نوع بود بیشتر از نو
اصالتش جمع و رسالتش فرد نبود و این از شخصییت درست داغ درشت بر می نشست بر کرسی از روز نخست،
برای و براه زخمی عمیق که زمین را خسته کرده بود ،
بر راسخون عزمی می نشست که نگو
و
برای زخمهایی که بر دوش بود از دیروز تا امروز و هر هنوز ، این متن منشور شعور شعر بود در عشق و حماسه دو مضمون از اول سترگ ِ بود تا هنوز و همیشه اش
صیقل جاودانگی خواهد خورد از شرق شرف و مشرق نور …

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا