🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 تدوین کتاب شاعران برتر ۲

(ثبت: 238076) فروردین 24, 1400 
تدوین کتاب شاعران برتر ۲

تدوین کتاب شعر شاعران برتر ۱
بسم الله الرّحمن الرّحیم
با سلام و درودهای فراوان
و تبریک اعیاد و ایام ماه شعبان و نوروز و سال نو به عزیزان و گرامیانم اعضای ارزشمند سایت پاک در راستای پاسداشت شاعران برتر سایت پاک از ابتدا تا کنون سال 99 و نظر به تقبل هزینه های چاپ و دیگر موارد مربوط به این کار از طرف جناب استاد خراسانی عزیز و اینکه فرمودند که بنده این کار را از دریافت اشعار و تا مراحل تدوین و چاپ و ارسال به عزیزان بعهده بگیرم
ونیز در امتداد عرض ارادتی به دوستان و بزرگواران خودم
این کار را با افتخار انجام خواهم داد
تا با عنایات خداوند بزرگ، کاری بیادماندنی از ره آوردهای علمی و عملی این محفل شریف ثبت در جریده ی تاریخ ادبییاتمان گردد
توفیق و سلامتی همه ی عزیزان را از خداوند کریم خواستارم
با ارادت واحترام
لذا از همه ی شاعرا ن منتخب و برتر سالیان قبل این سایت تا کنون سال 99 استدعا می شود حداکثر تا آخر خرداد ما ه 1400 ده تا از اشعار برتر خود را با آخرین ویرایش با ذکر نام به این صفحه منتقل کنند
حداکثر تا گنجایش ده صفحه تا در روند چاپ کتاب و تدوین قرار گیرند
که ان شا الله بعد از طی مراحل تدوین و چاپ به هر یک از این عزیزان 5 جلد تقدیم شود
و ضمنا شماره تماس خود را به این شماره نیز
ارسال بفر مایید 09300343854
ضمنا
اسامی افراد منتخب سالهای قبل تاکنون سال 99 به شرح ذیلست:
خانمها و آقایان
به ترتیب سال انتخاب:

مرحوم محمد حسن صباغ کلات

غزل آرامش

عباس خوش عمل کاشانی

طلعت خیاط پیشه

ابراهیم حاج محمدی

آرزو‌ نوری

پانته آ عسکری

عظیمه ایرانپور

علی معصومی

مستانه دادگر

اکبر رشنو

فریبا نوری

جواد مهدی پور

لیلا صالح

با آرزوی سلامت و توفیقات برای برای همه ی عزیزان
لازمبه ذکرست اگر این افرد زودتر اشعارشان را ارسال نمایند کار تدوین سریعتر انجام می شود
با تشکر

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (5):
مستانه دادگر ( ماهور)جواد مهدی پورلیلا صالحشیدا شهبازیمحمدرضا نعمت پور
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (23):

مدیر سایتاکبر رشنوفریبا نوریجواد مهدی پورخشایار حسامیکتایون جلیل پورمستانه دادگر ( ماهور)علی معصومیعلی احمدیلیلا صالحمحمد علی زرندیابوالحسن انصاری(الف.رها)مهدی محمدیشیدا شهبازیغزل آرامشمحمدرضا نعمت پورطارق خراسانیعباس خوش عمل کاشانیابراهیم حاج محمدیعظیمه ایرانپورآرزو نوریمدینه ترکاشوندپانته آ عسکری
نقدها4
اکبر رشنو
فروردین 5, 1400

و
سلام بر دوستان عزیز

اشعاری که ارسال می کنید لطفا به ترتیب اولویت چاپ باشد که اگر بیشتر از ده صفحه شد شعری با اولویت کمتر حذف بشود
و
حرفی دیگر
هروقت در این مدت معین برای ارسال شعر
همه دوستان اشعارشون را فرستادند بلا فاصله کار تدوین شروع خواهد شد به حول و قوه ی الهی ان شا الله
لذا
اگر دو.ستا ن محبت کنند وهمتی در این راستا خیلی زودتر کار به سامان می شود

با احترام

اکبر رشنو
فروردین 16, 1400

سلام
بر دوستان عزیز
از شما گرانقدران که در لیست شاعران برتر قرار دارید و ذینفع در تدوین و چاپ کتاب هستید
تقاضا می شود که اگر نامی برای کتاب و همچنین طرحی مورد نظرتون هست برای جلد
و نیز و مهم تر ارسال سه سطر حد اکثر از بیو گرافی خودتان را
لطفا
برای بنده به شماره تلفن ارتباط ذکر شده در این صفحه
ارسال نمایید حد اکثر تا پایان فروردین
سپاس از حضور و همراهی همه ی عزیزان

اکبر رشنو
فروردین 19, 1400

سلام
بر گرانقدرانم

دو ستان در خواست کردند که اگرمیسره هر عضو ذینفع منتخب مبلغ ۱۵۰ هزار تومان بدیم تا هزینه ی کیفییت چاپ کتاب بشود و اگر بیشتر شد بر تعداد جلد کتاب افزوده بشه
که جناب معصومی فرمودند من شماره کارت بدم
بنابرین

این شماره کارت
۵۰۴۱۷۲۱۰۶۲۶۹۲۰۳۴ اکبر رشنو
درصورت تمایل دوستان می توانند این مبلغ را واریز کنند
تا در این مورد کار سازی بشود
اگر کم و کسری بود و یا اضافه اومد به اطلاع عزیزان رسانده میشود
و مهمتر
شماره تماس خود را برای ادامه این کا ربرای بنده به شماره های بالا ارسال فرمایید

با احترام

علی معصومی
فروردین 22, 1400

بنام خدا
صمن سپاس دوباره از جناب استاد طارق خراسانی بزرگوار و جناب استاد رشنو عزیز
انشالله دوستان ارجمندی که اثار ارزشمندشان در شرف چاپ است، با همیاری و همکاری موجب شوند که کتابی با کیفیت و زیبا و ماندگار خلق شود تا این همکاری و همیاری خود موجب ترغیب و تشویق دیگر دوستان ادیب و استاد در زمینه نشر و برکات فرهنگی دیگر گردد.
اگرچه سرور ارجمندم جناب خراسانی عزیز هزینه چاپ کتاب را تقبل فرمودند، صمن دعوت عزیزان به همکاری در واریز مبلغ ۱۵۰ هزارتومان برای بالا بردن کیفیت و تعداد مجلدات بیشتر اثری که در خلق ان نفش داشته اند، امید دارم نتیجه گرانسنگی حاصل شود.

نظرها30
فریبا نوری
فروردین 4, 1400

با سلام و احترام استاد گرانقدرم
و سپاس فراوان از قبول زحمت تدوین کتاب شاعران منتخب
و سپاس مجدد از استاد ارجمند جناب خراسانی
و درود به روان پاک استاد محمد حسن صباغ کلات
و آرزوی موفقیت برای همه زحمتکشان عرصه قلم در این مرز و بوم
پیشنهادی داشتم که چنانچه قطع کتاب مشخص است بفرمایید تا دوستان بتوانند حجم هر صفحه را تخمین بزنند و انتخاب و نگارش آثار خود را بر آن مبنا از آغاز در ۱۰ صفحه ساماندهی کنند.

اما با کسب اجازه از محضر اساتید برای شروع شدن فرایند شعرهای انتخابی خودم را در همین جا به اشتراک می‌گذارم:
1- جام زوال
شرابخانه مجوی و خمارِ صد شبه ات* را
به جشن‌های شرابِ دلِ سه‌پاره بیاور!
خدای شادی و شورم! نشانه‌های زبورم!
بیا به معبد ِ دورم،کمی شراره بیاور!
بخوان به خط‌ خطِ شعرت، بزن به جامِ زوالم
ببر به جوهرِ ذاتم، شرر دوباره بیاور!
خراب‌خانه دلِ من، شرابخانه نگاه‌ات
برای خوابِ خدایان، شب و ستاره بیاور!
نه صُلبِ وادیِ حیران، نه صمغِ خارِ مغیلان
برای گوشه‌نشینان، لب و کنار …ه بیاور!
نه هیچ راهِ عبوری، نه هیچ روزنِ نوری
فقط صدای حضوری، فقط اشاره بیاور!
به نام شاهد و ساقی، به یادِ روی عزیزان
طبیبِ سوته دلان شو، غزل به چاره بیاور!
پ ن:
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟! (حافظ)
#فریبا_نوری (سیزدهم مهر نود و پنج)
——————————————————-
2- باران آفتاب:
رِ- رِ – رِ
هو – هو – هو
هزار قطارِ آبی می‌آید و می‌گذرد
از وسعت چشمانت
که غمگنانه‌ترین شب ستارگان را
به ضیافتِ سنگ‌ها نشسته‌ است
چه گرگ و میشِ غریبی است
هوایِ باغ‌هایی که در ویرانه، گل می‌دهند
و رقصِ کاسبرگ‌های سبز
به لحن و حزنِ سوره سوره سکوت
حتی بی گلاب
حتی بی‌گلایول …
بارانِ ریزِ مداوم
آتش می‌زنَد تارِ حنجره‌‌‌ها را
در انقباضِ سرخِ ابرهای سیاه:
بگذار بنوازمت؛
من گام‌های فاصله را
خوب می‌شناسم!
اول، شراره‌های روشنِ گندم:
رِ – رِ – رِ
حالا،
صدای سوتِ قطاری بر دهانۀ شب:
هو – هو – هو
#فریبا_نوری (26 فروردین 1399)
———————————————–
3- در سحر تاریکی:
بارشِ خفیفِ فصلِ نو
می‌زُداید از سرِ درخت‌های جنگلی، تبِ … نوبِه را وُ من
در میانِ حلقه‌های عطرِ خاک‌‌های نم‌زده
بوی یک گیاهِ تازه را کشف می‌کنم!
بذرهای پهنِ این‌گیاه
با نسیمِ صبح
در لباسِ خیسِ من، به خواب می‌روندُ بعد،
قطره‌های پاکِ آب را
جذب‌کرده وُ –
ریشه‌می‌کنند
در درونِ چشم‌ها و گوش‌ها و نای و سینه‌ام
نوری از نگاهِ سبزِ‌ آسمانِ آبی‌ات بتاب
تا که دردِ هر گُلی،
در میانِ دست‌های خاکی‌ام
گِلی شود، برای رویشِ جوانه‌ها
ما مراقبیم
ناشکفته غنچه‌های روحِ زنده و رهای تو
در سکونِ برگ‌های خشک و غمزده، نَپَژمُرَند.
#فریبا_نوری
————————————————-
4- نازنین من:
آرام خفته حنجره‌ات
زیر سنگ سخت
آن را به من بده!
تا با صدای نای شبان در سکوتِ دِه
از قصه های باغ بخوانم دوباره و
از عطرِ نانِ ساج …
هر چند دِه بدون شبان است و کلبه‌ها
خالی است از حضورِ تنوری که پنجه‌کش
با عشقِ آتشینِ زنان
قرصِ نان شود؛
اما هنوز بر سر شاخه، پرندگان
با هر ترانه‌ای که تو خواندی برایشان
مدهوش می‌شوند
در خواب‌های دِه
اندوهِ نالۀ نی و رویای زندگی
پیوند می‌خورد:
این بار اگر که فصل زمستان گذر کند
شاید بهار را
با خود بیاورد
شاید … ولی بهار
وقتی بیاید و ….
ببیند که نیستی
مانند نان و حنجره کوچ می‌کند.
#فریبا_ نوری
——————————-
5- تا آب‌های وحشی:
سال های خشک
سال های تر
حرف های محرمانه ی عقاب و باد
بر فراز بام ِ کلبه های روستا
توی گوشِ پاکِ آسمان:
شامگاه،
تا که انعکاسِ ماه هم
از سرِ حیا و حجبِ خویش
می شود نهان، میانِ سنگ های رود
تا سحر ؛ صدای آه و ناله می رسد
از درخت های جنگلی
که درد را
با شهامت و شرافتی عجیب و ناب
در تمام روز
ساکتند …
کوه ها و تپه ها و دشت
جای ناله، بغض می کنند
تا غزاله ها غزل شوند
توی قلب های مهربان
سایه ها ولی نشسته اند همچنان
سایه های سردِ سوگوار
بر درخت و جنگل و بهار و ذهنِ مردمان…
آسمان گریست
های و های و های
جای دردهای هر درخت
جای کوه ها و رود و دشت
سیل شد روان
سیل، بی امان
خانه خورد و خون و بحر و بر
چشم بسته با …
گوش های کر
خورد شاخه های خشک و تر
در میانِ شعله های نا امیدیُ …
… سیلی ِ سیاه ِ اشک و آب
سوخت ناگهان
آدمُ … لوآسُ* … شالُ* … خی*
بی ملاحظه، به یک زمان
در هراسِ خوابِ کودکان
هیچکس نبود؛ هیچکس نماند
تا به آب های خیره سر بگوید او:
“آی با توام!*”
قلبِ ما درست
زیرِ
پای
توست
پ‌ن:
1– لوآس loas : روباه / شال shal: شغال/ خی khi:خوک و خرس (در برخی گویش های گلستان و مازندران)
2– به یاد نیما یوشیج
#فریبا_نوری
—————————-
6- شال، شال مشکیِ …
نوحه، دستِ ابر:
بالبداهه خوانده می‌شود
با صدای نازکِ بهار
توی گوشِ ناو‌های کَر
ناوهای سالخورده‌ام!
نوحه، دستِ ناو:
درسیاهیِ شگرفِ شب
من برای اخترانِ خفته در شمال
از تمام عرض‌های جنگلِ جنوب
چوب برده‌ام!
نوحه، دستِ چوب:
پشت تخته‌ها
روی دوشِ کودکی نحیف
چشم‌های زهره را در آسمانِ سبزِ نیمه‌شب
من به خواب‌های خوب برده‌ام!
نوحه، دستِ خواب:
برقِ خودروهای زیرِ پُل
از شکستِ شاخه‌های یخ‌زده عقب نماند
برف و باد را
من به گریه‌های گنگِ کودکی سپرده‌ام!
نوحه، دستِ کودکی غمین:
حلقۀ وسیعِ عطرِ او
عینِ بوی پودِ نیمه‌باف
در هوای تار
عینِ بارِ آه،… روی گُرده‌ام!
نوحه، دستِ آه:
آبِ سنگِ قیمتی‌ترین بلورها
تا صدای سبزِ زهره را
تا سپیده‌دم
من، سکوت کرده‌ام!
….
رودخانه فوت کرده است
حاملانِ نعشِ خفته‌اش
در مراسم وداعِ پاک
نوحه را به من سپرده‌اند
نوحه، دست من
شال،
شالِ مشکیَم کجاست؟!
نوحه
دستِ
تو!
#فریبا_نوری (نوزدهم اسفند نود و پنج)
——————–
7- برای استاد شجریان:
همنوا با بم چه شب‌ها غم‌نوازی کرده‌ای
مرغ خاموش سحر را هم‌نوازی کرده‌ای
با صدایی که یقینا از گلوی دوست بود
نغمۀ باران شده، عالَم‌نوازی کرده‌ای
زندۀ جاوید عشقی در کتابِ روزگار*
حافظِ مُلکِ سخن را دم‌نوازی کرده‌ای
تا جراحت کم شود از لحن و حزنِ گوشه‌ها
چون همایون زاده ای مرهم‌نوازی کرده‌ای
لرزشِ مژگانِ خیسِ ربَّــــــــــنایی تا ابد
وقت تشویشِ سحر، شبنم‌نوازی کرده‌ای
نوری از شیداییِ رندانِ مستت در دل است
تا طریق عشق را … محرم‌نوازی کرده‌ای
#فریبا_ نوری (هجدهم مهر ماه 1399)
پ ن: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق (حافظ)
———–
8- با چوبه ها برقص!

باد می وزد
مثل صحنه ای که شِمر
در نوای طبل
چرخ می زند
با صدای خون چکان به چکمه های خیس
پیچ و تاب می خورد؛ اسیر سرفه می شود
خسته از رَجَز
خسته از نگاهِ سرد و بی تفاوتِ ….

[مرد و زن کنارِ خیمه ایستاده اند] :

باد می وزد
چون بخارِ گرم
از سرِ جنازه های غرقِ خون
کنجِ چشمهایشان هنوز
جانِ عاشقی که مرگ را
تا بلندِ زندگی
داد می زند

شمر ،
پای در جدل
ضربِ تیغ تاج بر سرش:

این منم !
همان کسی که آخرین صدا
از رهاترین نگاه را
به گوش خود شنیده است!

باد می وزد
نیزه بر زمین
میان دست های ماست

تو میان اشقیا ، فقط
اسم شمر را شنیده ای؟!

من سوادِ حج نا تمام
من سوادِ چند – صد مُرید
من سوادِ دشتِ کوفه ام!

آی روزگار !
من ، حسین را، نکُشته ام!
این جماعتی که سنگ می زند مرا
ناله می کند
در نوای خلسه ای غریب…

آاااای!
با توام!
تو… خودت … پرنده را… نکُشته ای؟!
.
.
.
باد می وزد
لابه لای موی دختران ِ ابر و آب
در صدای بغض ِ صخره ها
در مراسم دعای پاکِ ناخدا
درصدای رقصِ چوبه های بادبان که در افق
مثل چوبه های خیمه ” دار” می شوند …

این، صدای نبضِ روشنی ست
از گلوی خسته ی زمین
از رگ ِ غم ِ ترانه ای که شاخه ی شکسته را
روی موج ِ خون و آب می بَرَد

از پرِ پرندگان ِ شاد
از سرِ رهای آسمان
از هوای جاودانِ جنگلِ بلوط

تا دلی که پاک …
.
.
می شود ؟؟؟

#فریبا_نوری
پ ن: ما همه شیران ولی شیر علم …(مولانا )
———–
9- انعکاس گنگ یک آه

کوه خسته شد
بغض لاله ها
در میان صخره ها شکسته شد
گوش پیرمرد دوره گرد
بر تمام قصه های تیشه و کلیشه
بسته شد
داستان درد دیگریست
کودکی که سخت
با تراکم سکوت و سرفه آشناست
درس “زیست” را
در میان طاقه هایی از گل و علف
بار کرده است
در نزاکت غریب و خشک سینه اش
زخم و خون و خلط و مرگ را
صخره صخره، لاله لاله، واژه واژه
کار کرده است…
——————–
10-
امواج دریاچه
دور می‌شوند
میوه‌های کاج
———————–

با سلام دوباره استاد گرانقدرم، حسب‌الامر توضیحات مربوط به شماره ثبت و مناسبت حذف، و شعری اضافه شد اما فکر می‌کنم بیش از ده صفحه شود و نیاز به حذف باشد.
با سپاسی دیگر

اکبر رشنو
فروردین 5, 1400

درودهابانوی گران ارج عالیست سال نو تون مبارک
و سلامت سر بلند باشید

جواد مهدی پور
فروردین 4, 1400

با سلام و احترام محضر استاد گرانقدرم جناب رشنو

با عرض ارادت و تبریک به مناسبت عید نوروز ، امیدورام سالی سر شار از عشق و مهر داشته باشید

جا دارد از زحمات ارزشمند استاد والامقام جناب طارق خراسانی بزرگ که در برای اعتلا و شکوه شعر و ادب ایران عزیز از هیچ کوششی فروگذار نیستند ، صمیمانه تقدیر و تشکر نمایم . ساحه ی مقدس شعر و ادب سرزمین هنر و ادب ؛ همواره مدیون تلاش های بی وقفه و مساعی مستدام این مردان بزرگ است .
به نوبه ی خودم از زحمات جناب عالی و استاد طارق گرانقدرم و دیگر دست اندرکاران پایگاه ادبی شعر پاک سپاسگزاری مینمایم
برایتان از درگاه احدیت سلامتی و عزت روز افزون مسئلت دارم

سر بلندو پیروز باشید به مهر

درود هاااا

مستانه دادگر ( ماهور)
فروردین 5, 1400

با سلام و احترام استاد گرانقدرمو سپاس فراوان از قبول زحمت تدوین کتاب شاعران منتخبو سپاس مجدد از استاد ارجمند جناب خراسانی که قبول زحمت فرمودند
بنده با کمال میل اشعار برترم را در اینجا منتشر میکنم

******

1_نگاه نفسگیر آینه

نگاه نفسگیر آینه بود و
زنی در امتداد تنهایی
سراب دیدن رویش
به دیوارها خط میکشید
چه مؤمنانه گوش میداد…
.خنده های باد هرزه را
و بغض شکوفه میداد
در اندوه نخورده سیب
زندگی خودش را
غرق میکرد
میان سالهای خیس و
بافته از رویا
تمام غزلها
به رویش خندید
زنی که شعرش
به زیر پا میلغزید
حواس باغچه پریشان
ز عطر پوسته ی شعرش
دریغ
حباب بود و رویا
زنی
که دامن بلند شعرش را
از لجنهای خیابان
کوتاه میکشید ……
#مستانه_دادگر*********************************
2_حکم سنگین بود

شهر در نقاب بهشت
آرمیده بود
پدران
دریای نفرت و غرور
مادران خواب آلود
هرشب
عطر زنانگی شان را
فراموش میکردند
و دخترک
در نقش تلخی
نوجوانی اش را
پرسه میزد
پستان هایش
هرگز جرأت بلوغ نیافتند
کلاغهای گیج
در گریبانش
شعر عروسی میخواندندو
شب لجوج
قطره قطره تاریکی اش را
بر دهان پنجره اش
قی میکرد
آخر قصه
دختری بر ستون حوادث روزنامه ها
خوابش برده بود
حکم سنگین بود….. #مستانه_دادگر**********************************

3_آن مرد نیامد

برای این شعرم یک زن و یک مرد می خواهم
زنی که هر صبح
گلبرگهای رویای خود را
درون آینه
دانه دانه بر تنش بچسباند
و مردی که تا شب
تک تک گلبرگ ها را ببوید…
آن زن ” من” بودم
و آن مرد
هرگز نیامد…
شاید پاهایش
در نقطه چین سوزان شبهایش
خواب رفته بود……

.#مستانه_دادگر

*******************
4_عصیان
چه بی گناه افتادیم در عصیانی
که نامش زندگیست
هنوز شانه هایم
معطر از بوسه های آدم بود
که فرو افتادم در تاریخی که مردمانش برای عفتشان
روزی هزار بار
فرشته ای را در خود میکشند.
.اینجاکسی با نور
خودش را نمی‌شوید
و در کوچه هامان
هر شب
حسرت خیرات میکنند…#مستانہ‌دادگر******************************
5_دختران منجمد

صورت‌هایی خالی
چشمهایی گام زنان در شبم
سنگهای آسمانی
که خود از پیکار خسته اندو بهاری که
اردی بهشت را
میان دخترانی منجمد
تقسیم می کند..
.بگذار بروم…
شایدلبانم خاموش شوند……
#مستانه_دادگر**********************
6_درد معاصرم

برای مردمم می‌نویسم
برای درد
برای فقر
من سرگیجه ی معاصرم
که هیچ ‌آرامشی در من بارور نمیشود
و اخبار صبحگاهی
همیشه
چند غلط املایی
در خاورمیانه را
در مغز من شلیک میکند
برای دختران می‌نویسم
که هر شب
جنین معشوقه ی شان
در من خودکشی میکند
و نگاه نافذ باغبان
که هر روز
دانه های تسبیح مرا
به خاک میسپارد
من
گلوله ی خاموش قرن بیستم
جامانده از جنگم
که گاهی سینه و‌چشمان زنان مرزنشین
مرا تحریک میکند
برای تاریخ می نویسم
از نجوای پارسی بر لبان حزن آلودش
برای مردگانی که در خیانت صلح دوباره می‌میرند
از گندمی نفس بریده
در رگهای عقیم کشتزارها
یااز جان دادن خاکی
در سینه ی آخرین سرباز
برای طوفان می‌نویسم
از قصیده ی نسیم
در گوش ابری بی انتها
برای آشتی می‌نویسم
در قهرترین حرف سال
و سیگار موعظه ای که همیشه بر لبان من خاموش میشود#مستانه_دادگر_*****************************

7_بازگشت

باید بازگردم
از کافه هایی که خودم را در آنها جا گذاشته ام
از شعرهاییکه از چشم من اشک می نوشند
و قدم هایی که در پاییز
گل آلود مانده اند
من جای صحبت با تو را
جای عشق با تو را
در این بازگشت
خالی کرده ام
و دامن و چادری
از جنس اردیبهشت
بر تن نو یافته پوشانده ام
تا رسیدن به اولین گام
مرد اهورایی من باش…. #مستانه_دادگر

***************************
8_‍ یک _روسری _قرمز

میان واژه های آویخته بر لبانم
یکی مصلوب ست
یکی در آشوب
و یکی همیشه قد میکشد …
گل میدهد
تا مرا بیدار کند
آنگاه;که دستهای مخملی رویا
مرا چون صبحی پاک
و باکره
به آغوش قلم میسپارد
واژه های هراس
از خدایی میگویند
که پشت برگهای زرد تاریخ
خوابش برده
و من
هر چه که داشتم و دارم را
در استخوانهای لخت هفت سالگی ام
جا میگذارم
میان واژه های خاکی و زخمی کودکی ام
همیشه
یک روسری قرمز
در انتهای دیواری سرد و خشک
پیام تسلیت من ست
به بند رخت سیاه پوش دردهایم…
.میان واژه های آویخته بر لبانم
همیشه سایه مجروح مردیست
که در خنده ی خونین بلوغ
از سنگفرش باران خورده ی آغوشم
عبور کرد و …
هرگز…برنگشت
و آینه ای کوچک
روزی هزار بار
یقین عریان مرا
بر پیشانی دردهایم
حک میکند….
میان واژه های آویخته بر لبانم…..#مستانه_دادگر*********

9_حروف سبز جنگلی ات

ای مهربان
ای آشنا
روزی با آن حروف سبز جنگلی ات
بند بند زخمی مرا
دوباره بنویس
روزی با نیلوفرسرانگشتانت
گردنه های برفگیر مرا
بیدار کن
ابرهای شوق
در دستهای تو
خاکستر هراس
در استخوانهای من
ای نازنین
روزی با آن بهار چیره دستت
برگ ریزان حسرت را
از سطر سطر شانه های من
به یغما ببر
ای آشنا
ای حروف روشن دیر آشنا
روزی
تنها بر افق سینه ی من
ادامه ی خورشید باش
ادامه ی خورشید باش
#مستانه _دادگر***********************

10_مقصد آرمیدن نیست

در « تو »سرزمینی ست
که در جویبارانش ، گل‌های سرخ
برهنه و جاودانندو
پروانگان
میان شاخ و برگ سلطنت تو
و عطر آزادی سرگردان….
آنجاکودکی ام رابه گوشواره ی بادبادک‌هاخواهم سپرد
تا هوس پریدن از آن نهر دوردست
در انتهای باغ زنانگی ام رابا « تو » قسمت کنم…
.مقصد آرمیدن نیست!!
مؤمن شدن به انتقام است!!انتقام تب واژه
از قرنطینه ی کتاب
آبشار از سکوت
جنگل و عقاب
از سایه ی زنجیرها
مقصد _ هرگز _ آرمیدن نبوده!!تب « آیدا در آینه » ی شاملوست
که اینبارچادر نازک مراخواهد سوزاند….
.ای عشق!در تو سرزمینی ست
که فرداهایش
همیشه زنده است
بوی چرک نمی دهدو همیشه
شعری« آزاد » است!!#مستانه_دادگر
با تشکر از جناب رشنو ارجمند و جناب خراسانی گرانقدر

اکبر رشنو
فروردین 5, 1400

خیلی عالی
بانوی گران ارج
سال نو تون مبارک
سربلند و سلامت باشید

علی معصومی
فروردین 5, 1400

درود و عرص ادب و احترام
اساتید بزرگوار و سروران ارجمندم که قبول هزینه و زحمت تدوین کتاب اشعار برگزیده برترینهای شش ساله اول سایت شعر پاک را بر عهده گرفته اید
صمن شاد باش فصل بهار به شما استادان و عزیزانی که عنوان گرانسنگ “ملک الشعرا ” و “ملکه شعر” سالانه را دریافت فرموده اید، انشالله که فتح بابی در خلق آثار ادبی گردد.
اینجانب کوچکترین این جمع نیز اثاری را به این هدف تقدیم می دارم:
◇◇◇◇◇◇◇
۱- شام غریبان
آن آهوان که پای گریزان نداشتند
راهی به سمت دشت و بیابان نداشتند
آنشب که آشیانه شان گُر گرفته بود
جز شعله ای به گوشه دامان نداشتند
ای شور آسمان غزل! خاک بر سرم
حتی مجال ساحت باران نداشتند
پاهای خونچکان غزالان در بدر
فرشی به غیر خار مغیلان نداشتند
قومی به رسم آنکه غنیمت گرفته اند
حتی به بال چلچله ایمان نداشتند
در عهدشان وفا و محبت غریبه بود
آنان که پا به حلقه پیمان نداشتند
آتش زدند شاخ و بری شب گرفته را
در لحظه ای که شمع چراغان نداشتند
آنان مگر به کیش کدامین قبیله اند ؟
رسمی به نام شام غریبان نداشتند؟!
◇◇◇
۲ – نقش بر آب
لیلایِ شعرهای پر از التهاب من
کی میرسد شبی که بیایی به خواب من؟
لب تشنه ی جنونم و دریای آتشم
خون میچکد ز جرعه جام شراب من
در اشتیاق روی تو دیوانه ام هنوز
روزی بیا به دیدنم ای آفتاب من
بنشین چو سنگ صبوری که بشنوی
از حال و روز خسته و قلب کباب من
ای کشتی نجات من و ناخدای عشق
موجی بزن به ساحل نقش بر آب من
کی میرسی که محو جمالت کنی مرا
ای شاهد نهاده به صورت نقاب من
معصومی آنزمان که غزل بردلم نشست
دیوان شعر خوب تو شد انتخاب من
◇◇◇
۳- نقش حباب
فرصت ما جز عبور پر شتابی بیش نیست
آمد و رفت از جهان رنح و عذابی بیش نیست
آفتاب و ماه و اختر هرسه حیران من اند!
من ولی گویم که جز رنگ و لعابی بیش نیست
لاله و ریحان و مریم، نرگس و نسیرین و یاس
در سرانگشت فلک غیر از خضابی بیش نیست
یک اشارت گر کند ابروی آن یار عزیز
دوزخ و قعر جهنم اضطرابی بیش نیست
گر نباشد او چه کس آرامش دل ها شود
او که غیر از روی ماهش انتخابی بیش نیست
با سر زلفش هزاران فنته می بارد ولی
جز به ایمایش غم روز حسابی بیش نیست
ما به امید رخ جانانه ای دل بسته ایم
ورنه این عالم بجز نقش حبابی بیش نیست
◇◇◇
۴- باید از نو بنویسم غزلی چندی را
هر که در دایره ی عشق تو مدهوش نشد
غیر از آهی که به آئینه ی مغشوش نشد
آنکه از چشمه ی درد تو شرنگی نچشید
شربتی جز غم حسرت به دلش نوش نشد
گهری بِه ز تو در مخزن اسرار کجاست ؟
شرری کو که به جز مهر تو خاموش نشد
حاصل راستی و عصمت دامانش بود
آتشی را که به جز یار سیاووش نشد
هر که با نام تو شد راهی دریای بلا
مانده در موج نجاتی که فراموش نشد
بار سنگین مسیر است و مکافات عمل
کوله باری که ز دستان بر دوش نشد
نشنود گوش فلک نغمه و گفتاری که
جز به امید تو در ناله ی چاووش نشد
باید از نو بنویسم غزل چندی را
از تو در دفتر ایام که مخدوش نشد
◇◇◇
۵- معبر
شط کارون زیر پایش هرچه کم آورده
پشته پشته موج ها را رویهم آورده بود
آسمان غرق سیاهی بود و ابری تیره گون
بارشی با رعد برقی دم به دم آورده بود
هور بود و دامن نیزار و ماهی بی نشان
زیر خورشید منوّر ها بلم آورده بود
نوجوانی بود و سیمایش غرور تازه داشت
بین همرزمان خود کوهی جنم آورده بود
بیرقی برکوله پشتی شالی از عطر نسیم
تکه سربندی معطر از علم آورده بوده
پاکتی از نان خشک و کشمشی از کاشمر
اندکی خرمای خشک سمت بم آورده بود
یک جلیقه با تفنگ و دفتری از خاطرات
خرت و پرتی از اهم و فی الاهم آورده بود
تا به خاطر آورد سمت عبور خویش را
معبری از قبله تا سمت حرم آورده بود
آنچه معصومی برایم تازگی دارد هنوز…
نکته ها در محضر اهل قلم آورده بود
منتخب و شایسته تقدیر استان خراسان رضوی در بیست و دومین جشنواره دفاع مقدس
◇◇◇
۶- نیشابور
طلوع شهر نیشابور و گلبانگ اذان جاریست
غروبش با ردِ پای امام شیعیان جاریست
قلمدان ها مرصع[۱] گشته از آن لحظه تا امرور
که پیوند ولایت در مسیری[۲] جاودان جاریست
نگین آبی فیروزه اش[۳] دریای رویایی است
که در انگشتر زیبایی از نام و نشان جاریست
قدمگاه[۴] امام هشتمین را هر که می بیند
کبوتر وار در بین زمین و آسمان جاریست
نسیم از بارگاه فصل شازان[۵] می وزد اما
کنار مرقد محروق[۶] هُرمش بی امان جاریست
رباعی های خیام نیشابوری[۷] عجب ناب است
نوای این ریاضیدان مشهور جهان جاریست
صدای بال سیمرغ از دل عطار[۸] می پیچد
کمال الملک[۹] را نقشی ز پیدا و نهان جاریست
بنازم عکس انگشتان خاک آلود یغما[۱۰] را
که روی خامه ای از خشت های بی زبان جاریست
به باغ ملی[۱۱] این شهر طوطیهای زیبایی است
صدای نغمه ای همواره در طول زمان جاریست
نیشابوراست وعطر بوسعید[۱۲] از مهنه[۱۳] می آید
ابوالخیری که عرفانش به نزد عارفان جاریست
شطیطه[۱۴] نام بانوی بلند آواره ی شهر است
حضور زائران در بارگاهش بیگمان جاریست
به تاراج مغول[۱۵] ویران شد این شهر کهن اما
چو بینالود[۱۶] بر پا ایستاده همچنان جاریست
◇◇◇
۷- شمس الشموس
دوباره زائری آمد بسوی صحن و سرایت
خدا کند که بنوشد ز جرعه های شفایت
کبوتر دلی آقا ! بهانه کرده حرم را
که آشیانه بگیرد به بام حوض طلایت
بیا و زخم دلیرا به صحن کهنه دوا کن
غریب ضامن آهو ! فدای درد و بلایت
نقاره ای بزن امشب به پرده پرده قلبی
بیاد سوز شرنگی که گشته زهر جفایت
رضا رضا کند امشب تمام پهنه ی دل ها
به نام شمس شموسی ز آستان ولای ات
دو باره آهویی آمد کنار برکه ی مهرت
مگر که گوشه چشمی نظر کنی به عنایت
رواق کوی رضا را بهانه کرده ام امشب
مگر که وارهم ای دل ز بند چون و چرایت
◇◇◇
۸- برایم دعا کن
در آن بهترین لحظه های اجابت
به دستان پر مهر
در هر قنوتت
مرا هم بخاطر بیاور
از آن کوله باری که
همراه داری
کمی هم برای منِ مانده در جاده ی بینهایت
به انگشت سبابه های سخاوت
رها کن
برایم دعا کن
◇◇◇
۹- عقیق یمن
به کدامین گنهی در تب خود می شکنی
آی ای ساقه ی گل، کودک ماه یمنی !
مادرت کو که در آغوش کشد جسم تورا
تا که خونابه ی زخمی به دهانت نزنی
یاد داری پدرت بوسه زد و با خود گفت:
تو جگر گوشه ی دُردانه و زیبای منی ؟!
کو نگینی که به سرخی عقیق یمن است
گر تو با خون جگر سرخ تر از این نکنی
فقط این بس که دیار تو بهشت عدنست
کوچه ها پر شده از عطر اویس قرنی
زیر آوار ستم ضجه مزن کودک ناز
که تو سرزنده ترین نوگل باغ و چمنی
◇◇◇
۱۰- آسمان آبی کابل
هرکه از انگور نابت دانه ای نوبر کند
از بدخشان۱ تا مزارت۲ قصه از گوهر کند
آسمان آبی کابل۳ فکار از چیستی؟!
کاش روزی باغ هایت سبزه را باور کند
مردم شهر تو در فصل بهار دیگری
یاد گلگشت و صفا در دامن بابر۴ کند
ژاله ریزد کوه بابا۵ سمت شهر بامیان۶
تا هرات۷ از کودکان تو گلوئی تر کند
چشمه ها سازد به غرش دره سالنگ۸ را
تا به چاریکار۹ نازت لاله ها سرسر کند
عطر گندمزار گردیزی۱۰ هوایی می کند
هر دل دیوانه ای که یادی از چَکَر کند
چامه خود را نوشتم روی بال پوپکی
تا نثار دیده طفلان بی مادر کند
کاش می شد دور از افسانه آوارگی
ملت افغان۱۱، دو روزی هم بشادی سرکند
در پناه خدا

اکبر رشنو
فروردین 5, 1400

سلام و
درودها برشما گرانقدرم

سال نوتون مبارک و دستمریزاد و عالی

سلامت و سربلند باشید

علی معصومی
فروردین 6, 1400

درودی دوباره
با سپاسگزاری از جناب طارق خراسانی نازنین
و استاد رشنو عزیز از قبول زحمت تدوین آثار
◇◇◇
خدمت اساتید و سروران ارجمند که شامل ارسال اثر شده اند، اگر جسارتی نباشد و عزیزان موافق باشند.
نظری دارم که اگر شما موافق باشید، از انجا که بهترین آثار خود را تحت مجموعه برگزیدگان در یک دفتر به چاپ می رسانیم، از فرصت تدوین استفاده
شده و هر کدام از ما با تقبل هزینه ای ناچیز، مثلا ۱۵۰۰۰۰ یا ۲۰۰۰۰۰تومان
تعداد کتابهایی را که قرار است برایمان ارسال شود به ۱۰ تا ۱۵ جلد برسانیم
و هم کیفیت کاغذ و جلد کتاب زیباتر انتخاب گردد.
خواهشمندم نطرات صائب خود را در این مورد مرقوم فرمایید تا از فرصت باقیمانده بهترین استفاده بشود انشالله
ارادتمند شما
در پناه خدا

فریبا نوری
فروردین 7, 1400

با درود و سپاس استاد گرانقدرم // چنانچه خود استاد خراسانی مخالفتی با این پیشنهاد نداشته باشند و همین طور سایر دوستانی که آثارشان در مجموعه است من موافق مشارکت ذکر شده هستم//.

طارق خراسانی
فروردین 14, 1400

سلام و درود
طرح شما بسیار عالی ست
با آقای رشنو مشورت و همکاری بفرمایید.
.
در پناه خدا

علی معصومی
فروردین 15, 1400

سلام و عرض ادب
◇◇◇
قبلا با جناب استاد رشنو صحبت شده بود
منتطر هستیم که دوستان عزیز نظرات خود را مرقوم فرمایند
انشالله که عزیزان عنایت داشته باشند و در این مورد نظرات خود را مرقوم فرماییند
◇◇◇
خلاصه وار این بود که
¤¤¤
هر کدام از عزیزانی که اثار خود را ارسال می فرمایند
مبلغی حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان ارسال فرمایند تا
هم کیفیت کاغد کتاب بهتر شود
هم بجای ۵ جلد از کتاب، تعداد ۱۰ تا ۱۵ جلد انرا دریافت نمایند
با اردات

در پناه خدا

جواد مهدی پور
فروردین 17, 1400

با سلام و احترام
واستقبال از این پیشنهاد خوب شما

لطفا نحوه واریز مبلغ مورد نظر را اعلام بفرمایند

ابراهیم حاج محمدی
فروردین 19, 1400

سلام علیکم
با پیشنهاد جناب معصومی موافقم.

غزل آرامش
فروردین 10, 1400

با سلام و درود و عرض ادب و احترام خدمت اساتید محترم و شاعران گرامی سایت
و سپاس از اقدام ارزنده ی شما در جهت انتشار اشعار و با امید موفقیت روز افزون شما عزیزان در جهت حفظ و اعتلای ادبیات این مرز و بوم من نیز پنج غزل از اشعار انتخابی را خدمتتان ارسال می دارم:

غزل آرامش
فروردین 11, 1400

1-
وقتى خيالت پشت پلكم چتر وا كرد
روياى نا آرام من خود را رها كرد

شب دكمه ى پيراهنش را باز كرد و
راز سپيد سينه اش را برملا كرد

یاد تو سر كوبيد بر ديوار ذهنم
جاى جنون و عاقلى را جابه جا كرد

ناوِ نگاهم روى موج نور لغزيد
دريا شكوهش را نثار ناخدا كرد

دنياى بى خورشيد، تنها مأمنم شد
دل را شناور در سكوتى شب نما كرد

سياره اى روى مدار درد بودم
ياد توأم بيرون از اين جغرافيا كرد

بر فرش عطر اطلسى ها دستهايت
با ياس و شب بو بالشم را آشنا كرد

آرى خيال تو قيامت كرد تا صبح
مانند هر شب در دلم محشر به پا كرد

#غزل_آرامش

2-
این زندگی و دغدغه ی خاتمه اش پَر
من باشم و تو باشی و دنيا همه اش پر…

پشتم به تو گرم است اگر مردِ نبردم
آن قدر که خون دیده دلم، واهمه اش پر

شبگرد غریبم که گذارش به تو افتاد
فانوس و غم غربت و تیغ و قمه اش پر

هر یِكّه شبانی که خدا هم سخنش شد
تقدير نويى داشت…ردا و رَمه اش پر

جان را که به آهنگ کلام تو سپردم
توضیح و تفاسیر نو و ترجمه اش پر

مهتاب که بی واژه ترین شاعر دنیاست
هر شب غزلی گفت که با زمزمه اش پر…

بگذار که در صحن سکوتت بنشینم
تا عالم و آشفتگی و همهمه اش پر

دنیا به خطاکاری من حکم برانَد
هم قاضی و هم مَسنَد و هم محکمه اش پر

وقتى كه غریقی وسط سینه ی دریاست
“بود” و “شد” و “خواهد شدن” از جمجمه اش پر…

#غزل_آرامش

3-
تا پرچم من عشق و مرام تو خدایی‌ست
تسلیم نگاه تو شدن عینِ رهــــايى‌ست

عشق است که با تلخی هر واژه عسل ساخت
بر ساحتِ هر درد، به نام تو دوایــــى‌ست

ایمان به تو يعنى گذر از پيــــرهنِ سبز
برگى كه به پاييز تو دل داد طلايی‌ست

با هر غزلی نبض تو زد در رگ شعــــــرم
هر واژه ى من هجّىِ نامى دو هجایی‌ست

بگذار در آغــــــــــوش تو یک شب بدرخشم
اين شب پره ى گمشده عمريست هوايی‌ست

دل را که به دریا بزنی، مــــــوج نشینی
دریا پیِ این نیست که اصلِ تو کجایی‌ست!

همصحبتِ امواج، چه كارش به سواحل؟
ما را افقِ دلهره، مقصود نهايـــــى‌ست…

#غزل_آرامش

4-
چشمم به چشم توست ولى خنجرم غلاف
مانند حال رابعه در آخرين مصاف

پيش تو رازهاى دلم را گشوده ام
آغوش توست امن ترین جای اعتراف

از ابتدا تو بودى و سررشته ی دلم
با من بمان كه گم نشود آن سرِ کلاف

در حصرِ وهمناكِ قرنطینه با توأم
دور از نماز جمعه و احیا و اعتکاف

وقتى كه كعبه دل بشود، عشق، مذهب است
بيهوده است سعىِ صفا-مروه و طواف

حلاج را که معبد عشقت پناه داد
شد از نماز و روزه و حج، تا ابد، معاف

عطار ردِّ منطق پرواز را گرفت
سى مرغ در هوای تو پر داد تا به قاف

من پیله ای به دور خیالم تنيده ام
دنیام، مثل برکه و ماه است در زفاف

پايان انفرادىِ پروانه ديدنى ست
ابريشمى ست معجزه ى كرم پيله باف…

#غزل_آرامش

5-
بناست راز شوى در دل خودت باشى
چراغ مه شكنِ منزل خودت باشی

میان همهمه ی موجهای بی مقصد
سكوتِ ماسه اىِ ساحل خودت باشی

نرو به بندگى آسيابِ عادت ها
نخواه دایره ی باطلِ خودت باشی

تمام زندگى ات را پىِ چه مى گردى
اگر تو گمشده ى پازل خودت باشى؟

زمین بزرگترین کارگاه خلقت شد
که خالق اثری از گِلِ خودت باشی

تو آن رسولِ بدون كتاب و معجزه اى
مقدر است فقط حامل خودت باشی

بهاى گوهر جانت جهنمِ دنياست
بسوز تا که خودت قابل خودت باشی

شبيه قصه ى سقراط و شوكران شعور
سعادتى ست اگر قاتل خودت باشی

#غزل_آرامش

6-
شبى تمام جهان را جواب خواهم كرد
سرابِ پشت سرم را خراب خواهم كرد

يخِ تمامىِ يخچالهاى حسرت را
به ضرب شستِ دمى گرم، آب خواهم كرد

بس است برده ى تقديرِ مقتدر بودن
عليه سلطنتش انقلاب خواهم كرد

ميان رفتن و ماندن، ميان مرگ و حيات
من انتخاب تو را انتخاب خواهم كرد

هزار و يك شب افسانه ام سحر که شود
حکایت گذرم را كتاب خواهم كرد

تمام ثانيه هايى كه بى تو گم بودم
ميان بغض، برايت حساب خواهم كرد

در آستانه ى باران، به روى شانه ى نور
رها و شاد و سبك، قصدِ خواب خواهم كرد….

#غزل_آرامش

7-
بسترى ابريشميـــــن از واژه هاى پَرپَــرم
شعر معشوقى ست پنهانـــى، ميان دفترم

شاهد آبــــى ترين رنگ جنونم در غزل
كاش اين حال و هوا هرگز نيفتد از سرم

هيچكس مانند من سرمست هوشياريش،نيست
بهتر از هر كس به حال نادرم مستَحضَــــــرم

شايد از جان عقابى در تنم”ها” كرده اند
يا كه ببرى نيمه وحشى در لباسى ديگرم

آسمان در سينه ى درياى چشمم مى تپد
بيــــت بيتِ شعرهاى ابـــــــرها را از بَـــرَم

پشت اعجاز سكوتم واژه ها گل مى دهند
باغبان بى زمينم. شاعــــرم.پيغمبــــــرم…

صحنه ى بى مرز دنيا را تماشا مى كنم
شاهد اوج هنـــــر در مردم بازيــــــگرم

روبه روى صورت آيينه چشمك مى زنم
تا برويد سيب لبخندى به چشمان تَرَم

ساكن حصر بلور پنجره هاى بلنــــــد
آشنا با قصــــه ى دروازه هاى بى درم…

ماه و خورشيد و بهار و باغ و گل مال شمـــا
پرده ها را مى كشم . من با خودم راحت ترم…

#غزل_آرامش

8-

سلطان شدن با لاف درویشی، طبیعی نیست!
رهبانیت در عینِ بى كيشى، طبيعى نيست

گرگينه ها ديگر مقام كدخدا دارند
در دشت، جان در بردنِ ميشى، طبيعى نيست

ترويجِ تاريكى ست پشت پرده اى از نور
مى گيرد از خورشيد، شب پيشى! طبيعى نيست!

افسونِ مارى تا زمین آورد، آدم را
زهرِ طمع، از صاحبِ نيشى طبيعى نيست!

خاك كبود زندگى، شخمِ بلا خورده
گاو سياه ترس، با خيشى طبيعى نيست

پژواک یک تكبير معناى حيات ماست
فرصت كه طى شد، هيچ تشویشی طبیعی نیست

افسار ذهنت را به دست بادها بسپار
حتى اگر آزاداندیشی طبیعی نیست

وقتى كه مرداب دلت همبستر ماه است
با جرگه ى نيلوفران، خويشى، طبيعى نيست؟

#غزل_آرامش

9-

شاید مرا آتشفشانی زاده باشد
خورشید شاید در دلم افتاده باشد

شاید خدا وقتی که مست شاعری بود
آواز جانم را چنین سر داده باشد

وقتی مرا می گفت فكرش را نمى كرد
طعم غزل اينقدر فوق العاده باشد!

مى خواست شعرش دستهايم را بداند
مى خواست وصف حس و حالش ساده باشد:

يك عابرِ بى سايه در ظهرى كويرى
مى رفت خاكسترنشين جاده باشد…

فرقى ندارد مرد و زن بودن در اين راه
_انگار كه جاى قبا، لَباده باشد!_

هر کس دلش در خانقاه نور لرزيد
باید برای سوختن آماده باشد

تصويب شد تا كوره هاى انفرادى
در انحصار مردم آزاده باشد

سرسبزى ات را باد خواهد برد وقتى
رنگ زبانت کار دستت داده باشد

من مادر سوزان ترين نوزاد شعرم
شايد مرا آتشفشانی زاده باشد…

#غزل_آرامش

10-
حضورت مثل يك چُرتِ خنك در سايه شيرين است
تو را تكرار، بى اسلوب و بى آرايه شيرين است

چه حال بینظیری: با تو فتح کــــوهِ تنهایی…
سفر با همدلِ هم مسلكِ همسایه شیرین است

تماشاى تو مثل خواب بعد از گريه مى چسبد
شبيه قلب نخلی سبز، بى پيرايه شيرين است

به جای هر که باید باشد اما نیست، با من باش
براى طفل تنها، بوسه هاى دايه شيرين است

تو سکّاندار كشتى هاى اقيانوس پيــــمايى
به دريا دل زدن با يك رفيق پايه، شيرين است

به مهرت دل سپردن بهره ى صد درصدى دارد
قسم بر آنچه دارم،سودِ بى سرمايه شيرين است

تو را مى نوشم و نبضم مرورت مى كند در من
كتاب عشق ورزى، آيه آيه آيه شيــــرين است…

#غزل_آرامش

اکبر رشنو
فروردین 11, 1400

سلام
و
درودها بانو ی گران ارج

عالی و ارزنده و دستمریزاد

نوروز و ایامتان برقرار باد و سلامت و سربلند باشید به مهر و نیکویی خداوند عزیز

طارق خراسانی
فروردین 12, 1400

سلام و درود بر حضرت رشنو

سپاس از تلاش بی وقفه ی آن استاد ارجمند
امیدوارم خانم آرزو نوری هم اشعار خود را ارسال کنند
به حضرت استاد عباس خوش عمل کاشانی و استاد ابراهیم حاج محمدی بنده اطلاع خواهم داد تا اشعار خود را برای شما ارسال کنند.
در خصوص خانم خیاط پیشه و زنده یاد محمد حسن صباغ کلات وکسانی که به هر دلیل نمی توانند اشعار خود را ارسال کنند می باید حضرتعالی به دفاتر شعر آن عزیزان رجوع و اشعارشان را انتخاب تا به چاپ برسانیم.

در پناه خدا سلامت و موفق باشید.

اکبر رشنو
فروردین 12, 1400

سلام
بر
استاد عزیزم جناب خراسانی ارجمند

ضمن سپاس وقدر دانی از مساعدت وهمراهی شما در ارتباط باچاپ وتدوین کتاب شعر شاعران بر تر

مستدعیست که حضرتعالی هم ده تا از اشعار بر ترخود تون را به اندازه ده صفحه این کتاب را
مزین به قلم ارجمندتان بفرمایید

واگر زودتر این ارسال صورت بگیرد ممنون

سپاس و ارادت

طارق خراسانی
فروردین 12, 1400

سلام و درود
پیروی اوامر حضرتعالی تقدیم می شود
1 .
مرا می دانی از دیروزهای دور، از آغاز
مرا می دانی از پرهای بسته، از شب پرواز
مرا می دانی از طوفان ترین بغض کبوترها
وجودم را سرشته موج چشمانت به یک اعجاز
دخیلِ چشم های مهربانت حاجتی دارد
به رویش می کنی کی چشمه ی خورشیدها را باز؟
اگر خون می چکد از چشم من، تنها تو می دانی
بهانه گیرد از دوری تو ای نازنین، دل باز
کبوترها، سراغت را گرفتند از اقاقیها
تبرها، با سرودی راه را بستند بر ایجاز
دوراهی در دوراهی قصه ای تکرار در تکرار
شب نومیدی پیغمبران دزد بی اعجاز
سقوط بادبانها در نگاه جاشوان پیر
و نام توست، بر لبهای این مردان بی آواز
2.
به دفترم که نوشتم سرودِ چشمانت
قلم ز وجد بگفتا ‌: درودِ چشمانت
بدون چشم تو دنیای من بجز غم چیست؟
فقط مگو تو عزیز از نبودِ چشمانت
غزل غزل همه گنجی ز چشم تو دارم
به حیرت اند دل و جان ز سودِ چشمانت
نگاه کن به جهنم ، بهشت خواهد شد
خزان بهار شود با ورودِ چشمانت
هر آنکه چشم تو را دید مثل من می گفت
چه درد می کشد آری حسودِ چشمانت
منی که گفت نباید دلی به دنیا داد
دلم ربود به یک آن چه زود چشمانت
به زخم چشمِ حسودانِ بد سرشت ای دل
چه مرهمی ست برایم وجودِ چشمانت!
3.
«مرا خیالِ تو، خود بی خیالِ عالم کرد»
همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
هزار بوسه برایم به ارمغان آرند
به چشم مستِ تو حاشا ارادتم کم کرد
چه “بارها “که نهادی به فتنه بر دوشم
تو شاد رفته و این بار ، پشتِ ما خم کرد
به حیرتم زچه حَوّای من هوایی شد
بَری زِ عالم و آدم، هوای آدم کرد؟!
به عنکبوتِ نیازش، مبر دلی طارق
دلم ببُرده و دیدم که پُر ز ماتم کرد
4.
هرچه کنم نمی شـود…، تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم …، باز تویی مقابلم
پای کشیده ام ز تو…، تا بروی ز خاطرم
باز به کوچه باغِ غم، دستِ تو شد حمایلم
آبِ رُخم تو بُرده ای،خواب و خورم گرفته ای
نی تو مرا رها کنی…، نی به تو باز مایلم
آب شوم، تو جوی من،جـوی شوم، تو آبِ من
حل کنم اَر مسـایلی…، باز تویی مسایلم
عقل به جنگ تن به تن، عشق،تمامِ حرفِ من
عقـل چه غائله به پا کرده به عشـق قایلم!!
دل به جهان نبسته را، تاجِ شهان شکسـته را
از چه گدای خود کنی؟ رو زِ بَرم ،نه سـائلم
لحظه به لحظه سوختم،جان شده،لب بدوختم
کی غمِ دل فروختم…؟ این نشد از فضایلم؟
صورت من رصد مکن…،درد مرا به صد مکن
داسِ نگاه تو… عجب!!، کی برسد به حاصلم؟!
نقصِ مرا نه یک، هزار…، دیده خدای مهربان
من که نگفته ام چنین:«مرد خدا و کاملم»
کودکی ام به عاشقی،طی شد و لطفِ ایزدم
عمر ، به خوانِ هفتم و… مثلِ همان اوایلم
طارق دل شکسته را..، با غمِ خود نشسته را
هیچ رها نمی کنی، “. “و “_” ، ف و ا ص ل م [1]
…..
بادِ خزان وزیده است…، باز گرفته این دلم
کی به بهار می رسم؟ خط بکشد یه مشکلم
[1]. نقطه و خط، فواصلم
5.
دلم سرودِ خوشِ اطلسی و شب بوهاست
مسیرِ هجرتِ اندیشه ی پرستوهاست
هنوز دستِ دلم بی خیال سنگ انداز
گرفته خانه به هرشانه ای که گیسوهاست
برای زخم دلِ من ، مگو طبیب آید
نگاهِ شوقِ تو اَم به ز نوش دارو هاست
برای شهد کلامت همین سخن کافیست
حلاوتش که فراتر ز شَهدِ کندوهاست
به مولیانِ نگاهت ، که پرنیان باشـد
به زیر پایم اگر ریگ های آمـوهاست
حریص چرخ که صد برج دارد و بارو
هنوز چشم حریصش به برج وباروهاست!
به شطِ عشقِ تو پرواز می کند طارق
به قایقی که دو دستش به جای پاروهاست
6.
لب و دندان و شکر خندِ دهانت از من
چشمه ی مردمکِ عشق نشانت از من
گفته بودی تو تو تو نیستی آن دلخواهم
لکنتی هست در آن نوک زبانت، از من
تو بهارم شده ای، گرمی جانم شده ای
برف و سرمای زمستان و خزانت از من
چشمِ خونریز تو بر هرچه غمانم زده است
هر چه غم باشد و هر بارگرانت از من
آرشِ کشور عشقم، پی مرزِ دلِ تو
تا زنم تیر، دو ابروی کمانت از من
چین و ماچین نگاهت نه دلم، جانم بُرد
هر بلایی برسد بَر دل و جانت، از من…
7.
قالب شعر : خوشه ای متغیر، مبدع آن بنده می باشم
گريه بس كن،
كه من از كوي سحر مي آيم
شاد زي دخترِ گل،
با بهارانم و با موجِ خبر مي آيم
خبري هست پسِ پرده ،
كمي صبر ،
سحر مي آيد
«
چشــم زخمي زده بر پيـــكرِ ماهت، چشمي
كرده آزرده عجـب چشـمِ سياهت!! ، چشمي
صبر كن، زخم تو را دست دلِ من به دعاست
از خـدا باد … شود پشــت و پناهت، چشمي
»
گريه بس كن
خطر از گوشه ي چشمِ تو گذشت
چه دعايي ز دل عاشقِ ديوانه ي چشمِ تو گذشت…!!
صبر كن،
مژده ي ارباب نظر مي باشد:
«شب به پايان شد و غم مي رود و
موسم شادي در راه…»
«
عشق خوانيِ سحـر مي شــنوم، باور كن
رونق از عشق و هنر مي شنوم ، باور كن
من نه از خـود سخني گفته، خدامي داند
نغمـه از جاي دگــر مي شـــنوم، باور كن
8.
قالب شعر: غزل چهار پاره که مبدع آن بنده بوده ام
غزل چهار پاره
١
می روم با جنودِ آزادی
با سلام و درودِ آزادی
گریه بس کن، ستاره می خواند
دخترم این سرودِ آزادی
٢
مقبرم پُر ستاره از چشمت
می زند نقشِ رودِ آزادی
در نمادینه ی شعور و شعر
دیده ام من، نمودِ آزادی
٣
فرشی از نوعِ شعر می بافم
باشد از تار و پودِ آزادی
نقش آن نادر است و می خوانی
فتحِ دل با جنودِ آزادی
٤
فرِ فرهنگِ بوسه از دفتر
خط زد او، بر نبودِ آزادی
عاشقی کن، تحجر از پا شد
تا نشد او به سودِ آزادی
٥
طارق آورده از خراسانی
دفتری ، با سرودِ آزادی
با غزل چار پاره، بدرودم
زهره دارد، به رودِ آزادی
9.
وقتی نگهت مرا غزل باران کـرد
انشــای ربـاعی مرا آسان کـرد
گیسوی تو آن قصیده ی شیدایی
ما را که به بیتِ بوسه ای مهـمان کرد
10.
شعری ست که حَک بَردل و آن گوهر یکتاست
مضمونِ چنین شعر به هر گوشه هویداست
بشـنو سخنِ خسروِ ما را که چه زیباست
روزی زِ سَر سنگ عقابی به هوا خاست
وَندَر طلب طعمه پَر و بال بیاراست
چـون اوج گـرفـت و زِ تَنَـش خاک همی رُفت
چشمَ ش به بُلندا بُد و… پَستی به بَرَش اُفت
خوش در پی یک طُعمـه بَرِ جوجه و هم جُفت
بر راسـتی بال نظـر کـرد و چنین گفت:
«امــروز همـه روی زمین زیرِ پرِ ماست،»
خشنود که در اوج و بَـرَش کـوه بوَد ریز
دشت و دمن و بحر به چشمش همه ناچیز
می گفت به دل هیچ کـه با غـم تـو نیآمیـز
بَـر اوجِ فلـک چون بپـرم از نظـر تــیز
می‌ بینـم اگـر ذرّه‌ای اَندَر تَـهِ دریـاست
وَه قدرت من هست در این اوج چـه بی حَد!
گـر یَک به زمینم به فضـا قدرت من صـد
این چشـمِ عقاب است و رَصَـد را نبـوَد حَد
گر بَـر سَـر خـاشـاک یکی پشّـه بجُـنبد
جُنبیـدن آن پشّـه عیان در نظـر ماست»
هـر ذرّه قوی باشـد و خود چشم خرَد دید
بر لاغری یک پَشّه هرگز که نخندید
او مستِ منی بود و به هـر سـوی بچرخید
بسیار منـی کرد و زِ تقـدیر نتـرسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست!!
در کـوه پیِ کبک که صـیادِ جـوانی
از چِلـه که تیری بِرَهانیده به جانی
در اوج بُـد آن مــرغ و هَمــی دید بـه آنی
ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیــری زِ قضا و قَـدَر انـداخت بَر او راست
فـرزندِ خِرد نکـتـه از این درس بیـاموز
سخت است شنیدن،که چنین قصه ی جانسوز
اما چه کنم؟! ، پنــدِ پـدر را تو بیـاموز
بَـر بـالِ عـقــاب آمـد، آن تیـرِ جـگـرِ دوز
وَز ابر مَر او ر ا به سـوی خاک فرو کاست
بر خاک نیفتد کسی از اوج الهی
با طعنه مکن بر رخ افتاده نگاهی
یارب بجز از مهـر تو اَم نیسـت پنـاهی
بَـر خاک بیفتـاد و بغلتید چو مـاهی
وانگاه پَـرِ خویـش گُشاد از چـپ و از راست
آن تیـر خطا رَفته دَریـدَش زِ میـان تَن
از خویش به دَر آمد و شد از سَر او “من”
آن تیر نگه کرد بِبُـرد او که بدان ظَن
گفتا: «عَجَب است این که زِ چوب است و زِ آهن!
این تیزی و تُندی و پریدَن کجـا خاست؟!» . .
می گفت:«چه سان؟چوب فضا را همه کاوید!
آهن به سَـرِ چوب، گلِ جان، ز تنم چید»
یکبار دگر چشم بدان تیر بدوزید
چون نیک نگه کـرد و پَر خویـش بَر او دید
گفتا: « ز که نالیم؟ که از ماست که بَر ماست
مخمس با تضمین از غزل جاودانه ناصر خسرو
در پناه خدا……..

اکبر رشنو
فروردین 13, 1400

سلام استاد ارجمندم
خیلی عالی

دوسه تا کوتاه هم بفرستید لطفا
که اگر جاشد بگنجنیمشون در کتاب تاحد لازم

درودتان و دستمریزاد

استاد اون چند نفر باقی اگر دسترسی دارید لطف بفرمایید اطلاع رسانی کنید
سپاستون وآرزوی سلامت و سر بلندی برایتان

ابراهیم حاج محمدی
فروردین 13, 1400

با سلام و درود و تبریک سال نو به حضور گرامی حضرت دوست جناب رشنو . در پی تماس تلفنی حضرت دوست جناب طارق خراسانی و اطلاع از این فراخوان بدینوسیله سروده های انتخابی اینجانب ارسال می گردد:
ابراهیم حاج محمدی:
شعر نخست:

پخمه بودیم و زیرکان ناگاه، قلبِمان را از آه آکندند
روحمان را به خواب آلودند، جانمان را گناه آکندند

غفلت از ما دمار در آورد، نانجیبانِ از خدا بیزار
مشیِ ما را شبیه شیطان از، هر چه بود اشتباه آکندند

وای بر ما چرا نفهمیدیم، نابرادر شغادها یکریز
کینه در سینه پرورانیدند، راه ما را ز چاه آکندند

گاه و بیگاه حیله ورزیدند، تیره شد روزگار ما آنگاه
خیره بر حال و روزِ ما، سرمست، چشمشان را نگاه آکندند

کیفشان کوک تا شود هر آن، کبکشان تا خروس تر خوانَد
زخم های عمیق ما را از، زهرِ مارِ سیاه آکندند

وعده دادندِمان بهشت امّا، سر در آورده ایم از دوزخ
با بهشتی که وعده می دادند، سرِ ما را کلاه آکندند

گفته بودند می رود بر باد، دین و ایمان به حُبِّ جاه امّا
خودِ این واعظانِ لاکردار، کم دل از حُبِّ جاه آکندند؟

روضه در گوش خلق می خوانند، تا همه سر براهشان باشند
فقط از ماتمی دلش را شد هر که بی سر پناه آکندند

خیره سر هایِ بی حیا انگار، رویشان سنگ پای قزوین است
مردمان را دل از فقط ماتم، شامگاه و پگاه آکندند

پخمه بودیم و زیرکان ناگاه، قلبِمان را از آه آکندند
روحمان را به خواب آلودند، جانمان را گناه آکندند

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》
@@@@@@

شعر دوّم

رخصتی ام به های و هو گر چه حیا نمی دهد
عشق مجال اعتنا جز به تو را نمی دهد

قبله ی ما توئی چرا؟ چون که بدون شک نشان
قبله ی دیگری به ما قبله نما نمی دهد

پُر طربیم از شعف بی تک و تازِ چنگ و دف
عشوه ی تو به دست ما تا که بهانه می دهد

باورِ ماست مُستَنَد، در دل خویش تا ابد
مِهر کسی بجز تو را آینه جا نمی دهد

راز و نیازِ دل فقط خورده گره به ناز تو
نازِ تو گر چه جرعه ای بوی وفا نمی دهد

ساز و نوا نمی دهد عقل به دل مرا دمی
عقل به دل مرا دمی، ساز و نوا نمی دهد

سر ز جنون در آورید ای همه عاقلان، که رُک
عشق زمام خویش را دست شما نمی دهد

تو، تو فقط بهشتمی، چون طربِ سرشتمی
بی تو بهشتِ جاودان، هیچ صفا نمی دهد

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》
@@@@@@@@@

شعر سوّم:

طبع من را زد به شعرِ تر مطَنطَن تر گره
عشق زد دل را به غم از بس که مُتقَن تر گره

می شوم حالی به حالی من، به بوی زلفِ تو
می خورد هر آن مشامم چون مُبَرهَن تر گره

مزّه کرده ست آبداری را لبم زد تا که ناب
بوسه بر لب های مستت پُر شکفتن تر گره

افکنَد وقتی که گیسوی سیاهش را به روی
می زند شب را به روز انگار روشن تر گره

《آهِ مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر》
تیرِ مژگانت به دلها خورده جوشن تر گره

با دلی خونین که من در سینه دارم خورده است
_بی خبر هستی_ نگاهت خنجر اوژَن تر گره

می خورد با عشوه هایت بس که دلچسبند و ناب
شعرزارِ طبع من با عشق، سوسن تر گره

جز وصالت شک ندارم من نخواهد خورد هیچ
با نشاطِ جانِ عشّاقِ تو گلشن تر گره

من که رامم، رامِ رامت می زنی رندانه پس
از چه؟ پیمان و وفا را، از چه ؟ توسَن تر گره؟

می زند _ شک در دلم راهی ندارد_ هیچ هیچ
بند بندم را به عشقت بوسه، پُر فن تر گره

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》
@@@@@@@@@

شعر چهارم:

هر آن باید برخیزی از، آنجا، کانجا دوری از خود
پَر باید افشانی آنجا، کانجا داری نوری از خود

تن را تن را در گور افکن، دور از جان، تن، مسرور افکن
از دل بر عالَم نور افکن، در خویش افکن شوری از خود

آزاد از تن جان چون گردد، مَست از رَستن جان چون گردد
سرشار از ” من” جان چون گردد، دارد کی رنجوری از خود؟

غم در جان، تن، تنها ریزد، تا کی جان از تن آویزد؟
پس کی با گلشن آمیزد؟ بگریز از مهجوری از خود

تا آنسوتر از عرش آهی، آری، گاهی یابد راهی
موسی باید شد گهگاهی، سینا دارد طوری از خود

وقتی بختی روی آوردَت، شادی، لَختی روی آوردَت
تاجی، تختی روی آوردت، تُندَرتر مغروری از خود

بنشین بنشین در خود، عریان، تا جان گردد زر، خود عریان
از تن بگشا پر خود عریان، تا کی این مستوری از خود؟

بگشا بگشا پر عریان تر، لب کن با می، تر عریان تر
صرصر شو صرصر عریان تر، پیدا کن مخموری از خود

ابراهیم حاج محمّدی
@@@@@@@@@@

شعر پنجم

نمی شود جز به روشنایی به رویِ آئینه در گشودن
که هیچ انسان در اوجِ ظلمت نبرده حظ از نظر گشودن

نمی دهد جز طلایه داریِ نورِ ایمان شکوفه وقتی
به رویِ صبح از تبسّمی می توان دری چون سحر گشودن

چه حاصلت از طلوعِ خورشید اگر ز دست تو بر نیاید
هر آینه پلکِ چشمِ حیرت شبیهِ آئینه بر گشودن

مگر که بی پُر فراغ بالی چه شوق پروازت است در دل؟
نبسته طرفی پرنده ای در قفس ز سعیی به پر گشودن

شکفتنی پر لطافت ارزانی ات شود، تحفه ای دمادم
اگر چو مینایِ غنچه ات در سر است یک جرعه سر گشودن

از آدمیّت اگر که قالب تو را تُهی شد بدان که بی شک
وبالِ خاطر چو سنگِ آتش نداری از بالِ شر گشودن

اگر زمانی شود نصیبت وفورِ نعمت به لطف ایزد
زیان ندارد زُلال و زیبا زبان به شُکرِ شِکَر گشودن

بطالت است آنچه باید انسان گریزد از آن به هوشمندی
کسی تواند بهشت را در مگر به عمری هدر گشودن؟

علاجِ دردت اگر مقدّر نباشد، آری به سعی واهی
زبان همانند نی نباید به ناله ای شعله ور گشودن

دماغ پروده باشد انسان اگر، میسّر همیشه باشد
دریچه ای رو بروی گلشن چرا نه با شعرِ تر گشودن

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》

@@@@@@

شعر ششم

در فضای سینه ی من ناگهان پیچیده آه
آشکارا تر از این کی در نهان پیچیده آه

با همان شوری که در چشمان من خشکیده اشک
حدس باید زد که در هفت آسمان پیچیده آه

جز کساد شادمانی نیست در بازار عشق
بس که در هر آستانی رایگان پیچیده آه

تا به امروز از ازل جز سینه ی اصحاب عشق؟
در کدامین سینه ارزانتر، گران پیچیده آه؟

آسمان بغضش چرا باید نترکد بعد از این؟
از فضای سینه ام در کهکشان، پیچیده آه

مقصدم شد ناکجا آباد زیرا مثل باد
خیره سر بر کَشتی ای بی بادبان پیچیده آه

گوشم آواز پر جبریل را کی بشنود؟
از فراتر ها، فراتر از گمان پیچیده آه

در خودم پرالتهاب و از غمم بی اجتناب
اینچنینم شعله ور چون آنچنان پیچیده آه

طاقتش طاق است این دل طاقتش طاق است صبر
چون که افزون تر ز میزانِ توان پیچیده آه

دل، نه بل آتشفشان دارم که جان در آن گداخت
از کرانِ سینه ام تا بی کران پیچیده آه

خلوتی خوش با خدا دارم به هنگام نماز
چون که در محرابِ من بعد از اذان پیچیده آه

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》

@@@@@@@

شعر هفتم

داده ای رندانه از بس، کار دستم، آینه
کرده ای یکباره آئینه پرستم، آینه

بعد از این در من نشان از من مجو زیرا که باز
ناگهان با دیدنت از خود گسستم آینه

در تو گُم گشتم مگر پیدا کنی در خود مرا
جز تو دیگر با کسی عهدی نبستم آینه

از همه هستی بریدم، حسِّ نابی دست داد
در تو، با تو، با خودم وقتی نشستم آینه

تو منی یا من توام ، اما نه ، تردیدی نماند
محو گشتم در تو تا، دیدم که هستم، آینه

از خُمستان سر درآوردم که سرمستم چنین؟
یا نه ؟ نوشاندی تو از جامِ الستم؟ آینه

تا تو مستِ مستِ مستِ مستِ مستی، شک نکن
مستِ مستِ مستِ مستِ مستِ مستم، آینه

شک ندارم تا بدین حد هیچ کس هرگز نکرد
فارغ از اندیشه ی بالا و‌ پستم؟ آینه

بی تو سر تا پا خودم شیطانِ محضم، نیستم؟
بی تو از خود، نه، از این شیطان نرستم، آینه

تا تویی دار و ندارم در رواجم والسّلام
بی تو بی تردید من یک ورشکستم، آینه

بی محابا کرده ای مفتون آئینت مرا
بنده ی خود کرده ای بی بند و بستم آینه

معتکف گردیده ام در حلقه ی عشاق تو
شعله ور، پیوسته تر در قبض و بسطم، آینه

دل اگر از من ربودی ناز شستت مرحبا
جز تو دل بر کس نبستم ناز شستم، آینه

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》

@@@@@@@

شعر هشتم:
دو سه شب پیش از این یقین داری، دیده ای خوابِ آب و آئینه
ایستادی نماز بگزاری، رو به محرابِ آب و آئینه

تو تمنّای آسمان هستی، با گلستان هم آشیان هستی
بسته ای با لطافتی زیبا، حجله ی ناب آب و آئینه

خِبره ای خِبره بی برو برگرد، هست دستت حساب کار ار نه
از کجا پس بدستت افتاده ست؟ نشئگی یابِ آب و آئینه

ناگهان تا فضا دگرگون شد، دل بر آشفت و مملو از خون شد
روح را در بدن به رقص آورد، شور مضراب آب و آئینه

هر چه ناسوتیان گمان بردند بود انگار نزد تو باطل
ساده بودند و بهت را ماندند، خیره در قاب آب و آئینه

چشم دنیا به گلشنت روشن، شب برای همیشه می میرد
نور وقتی دخیل می بندد، شبنم آسا به آب و آئینه

به زمین اعتنا ندارد هیچ، چشمت از بس که کهکشان کوچ است
دست های تو می رسد هر آن، مثل دریا به آب و آئینه

سِرِّ نی را دوباره افشا کن، در دلم عشق را شکوفا کن
مثل تو هیچکس نمی خوانَد، خطبه در بابِ آب و آئینه

جان افلاکیان به قربانت، جز چنین نیستند یارانت
جملگی شورمست و دلهاشان، هست بی تابِ آب و آئینه

از تو تنها اشارتی کافی است، ای طلوع حماسه ای جاوید
تا مگر باز هم بجوش افتد، خونِ اصحابِ آب وآئینه

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》

@@@@@@@@@

شعر نهم
باور کن از چشمم نمی افتی، بالفطره است این حس، خدا داد است
غیر از تو هر چه در جهان باشد، سوهان عمر آدمیزاد است

این عشق امری اختیاری نیست نه تو گناهی داشتی نه من
تو دل ربودی من سپردم دل، چیز عجیبی نیست این، ساده ست

من نا گزیرم از شکیبایی، باید بیامیزد دلم با غم
پس هر چه می خواهی بکن با این، صیدی که در دام تو افتاده ست

در چنگت افتادم اسیر امّا، خشنود تر از من نخواهی دید
احساس من این است این، افتاد، هر کس که در دامِ تو، آزاد است

از تو ندارم انتظاری هیچ الا همینکه پیش من باشی
چشمم به چشمت کم نه حاجتمند، جانم به عشقت کم نه معتاد است

آسان به تو دل باختم اما، باید به من حق داد، می دانی؟
هر کس تو را دیده ست می گوید: شکّی ندارم این پریزاد است

آئینه خُرّم دل تر است الان، تابیده زیرا طلعتت در آن
سرشار از عِطرت گلستان شد، گیسوت همدم چون که با باد است

با غم دلم را می گدازانی؟باشد، اگر کیفت چنین کوک است
این رود جاری هست از چشمم، غم بر ندارد از دلم تا دست

تا در فریبایی بدیلت نیست، تنها نه من مفتونَمَت، زیرا
در دل گدازاندن توئی تردست، در دل ربودن چشمت استاد است

من با تو این هستم که می بینی، بی تو ولی از هیچ هم کمتر
مجنونِ بی لیلی، نه مجنون است، فرهاد بی شیرین نه فرهاد است

تا در بدن جان دارم ای زیبا، هستم دعاگوی تو می گویم:
لبریز بادا قلبش از ماتم، هر کس که از ناشادی ات، شاد است

مقصودش از خلقت خدا هرگز، جز عشق چیزی نیست باور کن
دنیا فقط بی عشق گورستان، عالَم فقط با عشق، آباد است

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》

@@@@@@@@

شعر دهم:

نمی کند جز به اشتیاقش درون این سینه آه من گل
مگر که چون صبح صادق آنی کند در آئینه ماه من گل

کم از حیائش صفا نَدُزدَد نگاهِ آئینه خوی قلبم
چو می کند دمبدم از آن طُرّه چون بهار انتباه من گل

ببین که در جلد خود نگنجم که دل به حُسنش ربود از من
چه حیرت است این که کرده است از جمالِ او در نگاه من گل

ثواب دارد فراتر از حد غبار از آئینه ای زدودن
که جز به یک اعتنا شکوفا نمی کند پیش راه من گل

کسی چو من حظ نمی بَرَد از شمیمِ گیسوی مشکبارش
چه باکم است از عقوبت آیا که می کند از گناه من گل

بر اینم است اعتقادِ راسخ که از ازل تا کنون بلاشک
نه رُفته خار از مسیر من شَرّ، نه رُسته از اشتباه من گل

تبسّمی کرد و غنچه کرد آرزو که کاش از نسیم رحمت
به عشوه ای اینچنین شکستن کند به طرف کلاه من گل

نبرده پی هرگز آن که چون من نبوده عاشق به هیچ عنوان
که پیش و بیش از سحر نخواهد دمد چرا در پگاه من گل

نبسته ام طرفی از جنون جز همین که چون غنچه سر ببازم
شهید عشقم که بی محابا دمیده در قتلگاه من گل

طراوت انگیز قلب ما شد طلوع چشمش به بزم گلشن
ببین مبرهن دلیل روشن از ابتهاج گواه من – گل –

به حیرت افکنده ای نظر بر منی که بی بال و پر ترینم
نمی دهد جز به بارگاهت امیدِ بی سر پناه من گل

مُقیمِ حیرت سرای عشقم هراسم است از چه غیر حِرمان؟
به خود نبالم چرا کند چون کرشمه ای دلبخواه من گل

ابراهیم حاج محمّدی《قَمَر》

اکبر رشنو
فروردین 14, 1400

سلام
و درودها بر شما استاد عزیز
عالی و ارزنده و دستمریزاد
سالی سرشار نیکویی و سلامت و سعادت و موفقییت برای حضرتعالی از خداوند عزیز خواستار م
بر

لیلا صالح
فروردین 16, 1400

سلام و درود خدمت اساتید بزرگوارم.
سپاسگزارم از اساتید و دوستانی که به خواهر کوچکشان لطف و محبت داشتند.

و تشکر می کنم از اساتید مهربانم جناب طارق خراسانی عزیز و جناب اکبر رشنو گرانقدرم.

قدر دان زحماتشان هستیم.

۱- هیچ مرزی برای رویا نیست!

لحظه ای گرم شو در آغوشم بین دستان من که سرما نیست!
من هوای دل تو را دارم بر سر عرشه ای که حالا نیست

آخرین بازمانده ها هستیم در هیاهوی وحشی دریا
تو بخواب و دقیقه ای خوش باش این نفس های آخر ما نیست

حتم دارم که در دقایق پیش برجک دیده بان برای نجات
از افق های دور راهی کرد قایقی را که هیچ پیدا نیست

روی امواج سرد اقیانوس تک و تنها رها شدیم اما
دخترم پشت هیچ پنجره ای مثل اینجا که ماه زیبا نیست!!

فکر کن روی تخت خوابیدی من برایت ترانه می خوانم
از خودت یک اتاق تازه بباف هیچ مرزی برای رویا نیست!

در حوالی لاشه ی کشتی یافتند آخرین گروهی نجات
کودکی را که با دهان می گشت مادری را که آن طرف ها نیست

۲- آ…زادی!

و شهر زیر نگاهش نه رهگذر دارد
نه ردّ پای عبوری نه رفتگر دارد

کلاغ قصه ی ما را خدا نگه دارد
که باد بی سر و سامان چه ها به سر دارد!

کلاغ قصه ی ما یک کبوتر تنهاست
کت سیاه و کلاهی سیاه تر دارد

هنوز راه زیادی به خانه اش مانده
به سوی برج مسیری پُر از خطر دارد

کنار برج درختی پناه لانه ی اوست
که نسبتی نه چنان دور با تبر دارد

شبانه برج سفید ایستاده بود که باد
بدون دغدغه هر چه که خواست بردارد

به باد هرزه ی ولگرد گفت: (آزادی
ببر هر آنچه که این مرغ نامه بر دارد)

مدام نعره برآورد: (باد آزادی
ببر هر آنچه که این مرغ بی پدر دارد)

کلید کرده به روی کلام “آزادی”
چرا که مرغک ما جان مختصر دارد

نگاه کرد کبوتر به دخمه خانه ی شهر
چه چاره ای به گمانش به جز سفر دارد!؟

و برج گفت به شاهین که کنج پنجره بود:
(کبوترک هوس مدتی دَدَر دارد)

از آن به بعد کبوتر به فکر نامه نبود
فقط چه بر سرش آمد خدا خبر دارد

رسید آخر قصه به خانه اش نرسید
نه لانه مانده برایش نه کُرک و پَر دارد

و شهر زیر نگاهش نه رهگذر دارد
نه ردّ پای عبوری نه “فتنه گر” دارد

۳- معصومانه

کلاهِ خسروانی از سرت اُفتاد خندیدی
و در بَزمِ هزاران تیر در رگبار رقصیدی

گرفتی قطره ی خون لَبت را با پَرِ شالت
تفنگت را برای تا اَبد بدرود بوسیدی

غروب از لای سُنبل ها سر خورشید پیدا بود
تو بر روی تمام دشتِ گندم زار تابیدی

کنار دارِ چادرها لباست را می آویزم
که با شال و کلاهت هم برای ایل اُمیدی

در این جا رَج به رَج آویشن و ریواس روییده
مگر تو بر سَر و سیمای “قالی کوه” باریدی!؟

صدای زنگ ها دور است و من از کوچ جا ماندم
همین جا خیمه خواهم زد که معصومانه خوابیدی

کلاه خسروانی: کلاهِ خسروی یا کلاه خسروی کلاهیست که مردان بختیاری بر سر می گذارند. کلاه خسروی را کلاه پادشاهی نیز می گویند.

قالی کوه: قالی کوه یا غالیه کوه یکی از قله های لرستان و رشته کوهی از کوه های زاگرس در شهرستان الیگودرز است.

۴- باران

باران!…تمام نغمه ها آئینه دارِ توست
حتی سکوت سنگ…هم آوای تارِ توست!

جنگی برای بودنت در آسمان به پاست
خیلِ عظیم اَبرها قَدّاره دار توست

در زیر بوسه های تو لُختند ساقه ها
هر شاخه ی برهنه ای بی بند و بار توست

در بند و حصر خانگی هرگز نمی روی
جغرافیای کشورم در اختیار توست!

باران!…هوای تازه را تحریم کرده اند
دنیا برای گفتگو در انتظار توست

هر چند شهرمان تو را مسموم می کند
آسوده باش عاقبت دریاااا مزار توست!

آشوب کن به هم بزن سیلی روانه کن
شهر سیاه قصه ها در اختیار توست

هرگز به دست های دعا اعتنا نکن
دستان رو به آسمان در سنگسار توست

آشوب کن به هم بزن پایان قصه را
چنگیز خوب قصه ها این کار کار توست

۵- اَندوه نگاهم را چه کنم!؟

رُژ می زنم

سپیدی لب هایم را

کبودی پلک هایم را

رُژمی زنم

گونه هایم را

رَدِّ پای نبضی کوچک در عمق وجودم

برف گونه هایم را

گِل آلود کرده است

وِیارم باران است!

ترانه ی “بوی باران” را بگذار!

هاااا می کنم روی شیشه ها

تا خاطره ی باران را زنده کنم

نه…………،

نمی شود!!!!

دستانم را روی شیشه ها می کِشم

ردِّ انگشتانم

قاب نگاهم را

مِه آلود می کند

حالا من…تو…جاده های مِه گرفته

و حرفی که برای گفتن نیست!

۶- سرد است می دانم!

وقتی که طوفان برد با خود بادبانم را
افراشتم از نو درفش کاویانم را

رخش قلم “تنها” برای عشق جولان داد
با خون نوشتم شعرهای بی زبانم را

وقتی زمستان ناجوانمردانه می جنگید
آتش زدم سیمرغ افکار جوانم را

سرد است می دانم که سرها در گریبان است
خورشید شو تا بازیابم دوستانم را

باران نمی بارد ولی آهسته می بارم
تا چشمهایت می کشم رنگین کمانم را

۷- چشمانم

حریر سرخ آتش را به دامانم نیندازی
به جای قصر شیدایی به زندانم نیندازی

خیال خسته ام را “شب” به عطر یاس می پیچد
فروغ صبح فردا را به ایوانم نیندازی

اگر از عشق مثقالی برایت مانده حرفی نیست
خریدارم ولی جانا به دکانم نیندازی

تمام بند بند پیکرم را لاله گون کردی
ترک برداشتم، رعشه به اَرکانم نیندازی

نگاهت میکنم اما دعای آخرم این است
نگاهت را به یک باره به چشمانم نیندازی

۸- عنکبوت باورم…

شهر در خوابی عمیقست و کسی بیدار نیست!
غایبی در انتظارست و کسی هوشیار نیست!

گاه می گویم که شاید حکمتی در غیبتست
شاید و اَما فقط جز ترک که از تکرار نیست!

نامه های کوفیان پوسید در مخروبه ها
باز می چرخد زمین در کهکشان، بیکار نیست!

کوفیان تازه ای در حجله ها آمد پدید
کوفه دوران ما هم قابل انکار نیست!!

مَرد تنهایی میان رُکن و ابراهیم گفت:
سیصد و اَندی مسلمان در جهان انگار نیست!

مُومن آیینه ها هستیم در رویای عشق
پس چرا آیینه ای در کوچه و بازار نیست!؟

مشکل از خورشید رخشان بود یا دلهای ما؟
سطح صیقل خورده جای تابش اَنوار نیست!!؟

عنکبوت باورم از دین من دیوار ساخت
آنچه می پنداشتم جز سایه بر دیوار نیست!

ماه اِمشب باز می خندد به سرگردانیم
گردبادی خسته اَم در دامنم جز خار نیست!

دست بُردم بر قلم در وصف مولایم حسین (ع)
من حسینی بودم اَما نامه اَم پر بار نیست!

مثل یک کوفی برایت نامه ای خواهم نوشت:
حالمان خوبست و اینجا غصه ای در کار نیست …!!!

۹- فکر کن…

فکر کن خاطرت آسوده دلت بارانیست
فکر کن وحشت شب در قفسش زندانیست

فکر کن دخترک کاسه به دست آنجا نیست
در خیابان شلوغی که سرش میدانیست

اگر از بوی خیانت نفست مسموم است
فرض کن همسر تو شیر زن لبنانیست

ما که در صلح و صفاییم و سبک بال چرا
نقش لبخند به روی لب آن افغانیست!؟

گل شب بوی دلم گفت سحر نزدیک است
فرض کن عطر تنت رایحه ای روحانیست

سر سجاده ی شب نافله ی نور بخوان
ته دنیای شما فاجعه ای انسانیست

کاش در ساعتمان عقربه ها برگردند
تا بگویند که این عاقبت دنیا نیست

۱۰- کاش در کودکی اَم کوک زمان کم می شد

کاش در کودکی اَم کوک زمان کَم می شد
یا نه…اصلا همه ی عقربه ها خَم می شد

آه…هنگامه بگو ثانیه ها برگردند
به زمانی که شقایق پُرِ شبنم می شد

باد در حنجره ی پنجره ها می پیچید
گیسُوانم به سَبُک بالی ذهنم می شد

ذهن من با تپش بال کبوتر می رفت
به فضایی که در آن نور مُجسم می شد

عطر باران به تَنِ خسته ی مان جان می داد
هر زمان کاه گِلِ کوچه ی ما نَم می شد

بادبادک به هوا دادَنمان در باران
همه دغدغه های من و مریم می شد

پدرم آخر هر قصه به مریم می گفت:
(کاش در کودکی اَم کوک زمان کَم می شد)

مریم: هم بازی دوران کودکی اَم

یا هو.

اکبر رشنو
فروردین 16, 1400

سلام ودرودها
بانوی شعر و شعور
دستمریزاد وعالی
سالی پراز موفقیت و سلامت و بهروزی داشته باشید
لطفا تا طی مراحل تدوین و چاپ و ارسال بحضورتو ن با این صفحه خودتون در ارتباط باشید
با امتنان

عظیمه ایرانپور
فروردین 16, 1400

سلام و عرض ادب
سپاس از شما
و جناب خراسانی بزرگوار
بابت این کار ارزشمندو قبول زحمت
خوشحالم افتخار همراهی شاعران توانای سایت نصیبم شد
1
سبز می مانیم ما

سبز بودم، سبز هستی، سبز می مانیم ما
ساکن کوی خزان اما بهارانیم ما

باوجود تندباد وحشیِ گستاخ و سرد
زنده ایم و در مسیری رو به سامانیم ما

بر فراز قله ی ادراک پرچم می زنیم
قهرمانان غریب دشت عرفانیم ما

با رهایی از تن مرداب ثابت کرده ایم
حاصل آغوش رعد و ابر و بارانیم ما

بارها همراه غم خندیده و رقصیده ایم
با شراب درد هرشب مست درمانیم ما

بی تفاوت از تفاوت هایمان رد می شویم
موجی از آرامشیم و غرق ایمانیم ما
تقدیم به عزیزانی که محدودیت جسمشان مانع پرواز روح نامحدودشان نشده
2
سربه هوا

رفتم میان خاطره ها زندگی کنم
بی تو چگونه… آه… چرا زندگی کنم؟!

از دست های سرخ زمین زخم خورده ام
تا در نگاه سبز خدا زندگی کنم

وقتش رسیده است که با انتخاب مرگ
از ریشه های خاک رها زندگی کنم

سبزم ولی کسی که مرا زرد کرده است
می خواهد از درخت جدا زندگی کنم

از شاخه ام جدا شده بر باد رفته ام
افتاده ام که سر به هوا زندگی کنم

انگار سر به زیر شدن نیست قسمتم
شاید خدا نخواسته تا زندگی کنم
3
کوچه ی احساس

آتش زده خونسردی تو بال و پرم را
دربند کشیده شب چشمت سحرم را

یک لحظه به من خیره شدی…خوب ندیدی!!!
بی تابی بی سابقه ی چشم ترم را

بیمار شدم؛ نسخه ی من هم شده هرشب:
“درخواب ببینم رخ قرص قمرم را”

هر بار که رد می شوم از کوچه ی احساس
پر کرده حضور تو همه دوروبرم را

گفتم به تو: “حسم خود سرچشمه ی عشق است”
گفتی که: “نگویم به کسی این نظرم را”

بر بوم دلم نقش تو را سبز کشیدم
یک بار نشد خوب ببینی هنرم را!

از سردی رفتار تو سردرد گرفتم
از سر نکنم باز ولی دردسرم را
4
معمار غایب

ماه پشت ابر مانده، بادها یاری کنید
شهر دارد غرق در شب می شود، کاری کنید

آبروی خاک رفته پیش چشم آسمان
ابرها! آبی بپاشید آبروداری کنید

خواب رخنه کرده در چشم فریبای زمین
رعدها! خود را شهید راه بیداری کنید

سخت سرما خورده دنیا در میان سایه ها
رودها! از خاک تب کرده پرستاری کنید

در تب آلودگی های فراوان سوخته
مرهمی از عشق بر پیشانی اش جاری کنید

از صدای انفجار بغض ها ویران شدیم
آه از معمار غایب پرده برداری کنید
5
هوای عشق

گاهی هوای عشق هوایی مکدر است
چیزی شبیه پنجره های مشجر است

انگار در مسیر پر از مه رها شدی
برخورد عشق و عقل درونش مکرر است

در گیرودار همهمه ی این جدال سخت
دل را سپرده ای به هر آن چه مقدر است

آوای های و هوی رسیدن همیشه از
مرثیه ای که عقل سروده ست برتر است

گاهی فقط به حکم دل اعدام می کنی
عقلی که پیش پای دلت سد معبر است

اما نگاه روشن خورشید بعد مه
می گوید آنچه را که برایش میسر است

ای وای اگر بيفتد از اوج نگاه تو
عشقی که بار اول و رویای آخر است
6
اعجاز مسلم
هر سرابی به تنش جوشش زمزم دارد
ارزش رد شدن از مرز عطش هم دارد
سنگ دردست نشستیم که شیطان برسد
یادمان رفته که او صورت آدم دارد
باورت هست که هفتاد و دو شمع خاموش
روشنی بیشتر از وسعت عالم دارد؟
خونشان بر تن زخمی زمین ریخت و بعد
همه دیدند که اعجاز مسلم دارد
بعد از آن واقعه هر ماه که از راه رسید
با خودش ردی از احساس محرم دارد
این همه زخم که امروز به دنیا زده ایم
بسته راه نفسش؛ واقعه ای کم دارد
7…بر مزارم بنویسید
بر مزارم بنویسید: پریشان بودم
دوره گردی که در این قافله مهمان بودم

در هجوم شب و شوریدگی و شیدایی
ظاهرا رام ترین گونه ی انسان بودم

درمیان همه ی رایحه های دنیا
عاشق عطر نجیب نم باران بودم

فصل سبزینه ببار آمدم و بعد بهار
مدتی ساکن شب های زمستان بودم

بارها روی گسل های زمین لرزیدم
سال ها در قفس حادثه زندان بودم
.
زیر آوار زمین دست مرا ماه گرفت
اندکی جسم ولی جان فراوان بودم

گام هایی که شبی راهی خورشیدم کرد
موج دریا شد و من قطره ای از آن بودم

بر مزارم بنویسید : بخندید که من
عاشق رد شدن از نقطه ی پایان بودم
8
قدری پریشانم
کمی آشفته حالی می پسندی، خوب می دانم
از آن دیوانگی ها رد شدم، قدری پریشانم
برای دیدن دریای آرام نگاه تو
به دنبال فرار از اخم های تند طوفانم
ببخش ام ، مدتی دور از تو درگیر جنون بودم
از آن خیره سری های فراوانم پشیمانم
من از جنس نم بارانم و عطر نجیب خاک
در این دنیای دود و آهن و غوغا نمی مانم
غزل می جوشد از جانم، اگر یک لحظه برگردی
تصور می کنی دیوان حافظ یا گلستانم
بیا با چشم های مهربانت یک تفأل هم
بزن بر چشم من شاید ببینی غرق و حیرانم
برای دیدن تو بی قرار و تشنه ام، اما
مسیر رفته تا آغوش دریا را نمی دانم
9
برندار از سر من دست

برندار از سر من دست؛ نگاهت را هم
درکنار تو به بن بست نخورده راهم

از من ای دوست چرا دور شدی؛ یادت هست؟
گفته بودی: “من از این فاصله ها می کاهم”

موج ها در دل من از هیجان افتادند
شاید افتاد به مرداب نگاه ماهم

برگ زردی شده ام بر تن زیبای بهار
من پریشان شده ی حادثه ای ناگاهم

خاک سردی که نشسته به تن خسته ی شهر
شعله ور می شود از سوز مهیب آهم

باغ ابری شده، خورشید به اغما رفته
مرگ باریده ، مسیحا نفسی می خواهم
10
پنجره
بر تن شیشه ای پنجره ای سنگ نشست
پیش چشمان همه ساکت و آهسته شکست
در خودش ریخت ولی رو به کسی باز نشد
چشم بر روی همه باز شدن هایش بست
همه ی منظره ها در نظرش تیره شدند
سرد شد کم کم و انگار به یلدا پیوست
آنقدر بر قفس سرد سکوتش دل بست
تا که حس کرد خودش قسمتی از دیوار است
ساده آغوش گشودن که فراموشش شد
پنجره بودن و دل نازکی اش رفت از دست
تا که شفافیت نقش خود از یادش رفت
بین بیرون و درون حلقه ی پیوند گسست

اکبر رشنو
فروردین 16, 1400

سلام و درودها
بر شما
و عالی و دستمریزاد
سپاس از حضورتون
سالی پر از سلامتی و شکوهمندی برایتان رقم بخورد ان شا الله

جواد مهدی پور
فروردین 17, 1400

با سلام و احترم محضر استاد گرامی جناب رشنو و استاد گرانقدرم جناب طارق خراسانی عزیز
ضمن عرض خسته نباشید
از زحمات ارزشمند شما بزرگواران در این اقدام بزرگ و گران ارج ، صمیمانه سپاسگزارم و از درگاه احدیت برای شما سلامتی و سعادت و توفیقات روز افزون مسئلت دارم

از اینکه در کنار دوستان و شعرای بزرگ و اساتید عزیز پایگاه ادبی پاک هستم و می آموزم ، خدا را شاکرم

——————–
بسمه تعالی

1- تیغ و شقایق ..

در دایره ی قسمت اگر ، دانه نشاندیم و گذشتیم
در سینه ی شب تا به سحر اشک فشاندیم و گذشتیم

در معرکه ی تیغ و شقایق به تماشا ننشستیم
شمشیر شکستیم ولی لاله نشاندیم و گذشتیم

چون ابر بهار آنچه گرفتیم از این بحرِ خروشان
در کام صدف قطره ای از آب نهاندیم و گذشتیم

از سایه ی مرغان هوا در سفر خاک سبکتر
یک بار هم آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

سهم دل اگر باده ، اگر خون جگر بود ، کشیدیم
در سایه ی غم نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

با غصّه نمودیم عنانداری دل ، قصّه ی آخر
در عرصه ی جان اسب هوس را ندواندیم و گذشتیم

هر زهر چشیدیم در این عمرِ گران بار ، به تلخی
یک بار هم آن را به رقیبان نچشاندیم و گذشتیم

با آن که از این عالم و آدم هدفی مدّ نظر بود
یک حرف از این صفحه ی آئینه نخواندیم و گذشتیم

2-اعتبار ..

پرتـگاهِ سهمگین باشد مکان اعتبار
دور باشد عاقل از نام و نشان اعتبار

سایبانی مُعتبر تر نیست از ابر بهار
سیل جاری می کند از آسمان اعتبار

مثل گل فصل خزان را با بهار آمیخته ست
دل نبندی غنچـــه وَش بر بوستان اعتبار

غافلی از نو ورق گردانی بالِ هُمـا
ای که رفتی زیر چترِ زرنشان اعتبار

نیست بحثِ رونقِ بازارِ جان ، این روزها
تخته باید کرد از امشب دُکــــان اعتبار

در حقیقت هر دو از یک سنگ و آهن می جهند
رعد و برق بی قرار دودمان اعتبار

از غــرورِ کهنه طنّازان ، مُکــدّر نیستم
سخت دلگیرم از این نو کیسگان اعتبار

خواب ایمن داشتن در گوشه ی ویرانه ها
بهتر ست از نقدِ گنـــجِ بیکــران اعتبــار

3- افتادگی ..

زیر دریا قطره گردد گوهــر از افتادگی
نیست در عالم بلندی ، برتر از افتادگی

از برای پرتوَش خورشید می کرد اختیار
جایگاهــی بود اگر بالاتـــر از افتادگی

نرم خویی ، میکند سیراب خصم تشنه را
می نشاند شعلـه را خاکستر از افتادگی

رتبه ی افتادگی بنگر که شاهان جا دهند
سایه ی سبز هُمــا را بر سر از افتادگی

می توان چون آفتاب ، آفاق را تسخیر کرد
مثل پرتــو شد اگر بـال و پـر از افتادگی

وقتی از صهبای شیرین لبت سرشار گشت
شهره ی میخانه ها شد ساغــر از افتادگی

می توانی پا گذاری بر سر شاهان ، اگر
بر سرت خورشید باشد افسر از افتادگی

چرخ گردون چند روزی چون تو را بالا نشاند
زیر دستان را به نرمی بنگــــــر از افتادگی

4-شبنم ..

به استقبال تو آمد سحر با چشم تر ” شبنم ”
ولی از شوق این دیدار گم شد در سحر شبنم

هوایِ آسمانِ چشم را ابری اگر سازی
فراوان می کند آنجا به آسانی گذر شبنم

خیالِ نازکِ گل را به رنگ سبز خواهی دید
اگر در بستر خوابت گذاری زیر سر شبنم

تماشاگاه دل باشد گل روی تو در عالم
از این رو دامن گل را سحر گیرد به بر شبنم

اگر گل قدردان دست های باغبان باشد
برای قطره ی آبی نمی خندد به هر شبنم

به انگشتت گره وا کن ، نیافتد تا گره در آن
ندارد غنچه ی سر بسته از گل بیشتر شبنم

اگر گردونه ی چشمت رصدگاه خدا باشد
شود در حلقه ی چشم تو مانند گهر شبنم

فروغ شبنم عمرست هر روزی که ما داریم
اگر غفلت کنیم از عمر ، باشد بی اثر شبنم

5-خون نا حق ..

از سراب وهم می جویند جوی آب را
خسته می سازند در سینه دل بی تاب را

شورشی افکنده در دل با نگاه آتشین
می گدازد سینه تا یابد زر نایاب را

پاسخ هم سنج با کج بحث ها ، خاموشی است
ماهی لب بسته سرگردان کند قلّاب را

آسمان از گریه های سرد ما دلگیر نیست
خون ناحق ، بر نگیرد دامن قصاب را

آنکه در اعماق دل اندام جان می پرود
در شب خلوت گزیند گوشه ی محراب را

از دل سر گشته عاجز می شود فرمان عشق
موج دریا چون گشاید عقده ی گرداب را ؟

خامشی زیباترین اسباب جان روشن ست
شیشه سر بسته می دارد شراب ناب را

پاک کن زنگار را از صفحه ی زرّین دل
تا ببینی صورت ناب زر و سیماب را

6-ارتفاع ناتمام ..

من ندیدم پخته ای در پیش خام افتد به خاک
نیست ممکن پیش خس آن خوشخرام افتد به خاک

با طلوع مهر ، هر کس چشم خود را تر نکرد
بی گمان در نا امیدی وقت شام افتد به خاک

سرسری نگذر تو از گردونه ی چرخ فلک
آن که بالا تر رود از پشت بام افتد به خاک

بی تامل حرف های خام و بی جا را نزن
مستمع چون پخته تر باشد کلام افتد به خاک

چشم از خورشید پوشیدن مرام کافری ست
بس که نا بینا نمی بیند مدام افتد به خاک

دفتر اندوه دل را هر که با غم پر نکرد
بی گمان از ارتفاع نا تمام افتد به خاک

با خموشان صحبت از فریاد کردن سادگی ست
دم نزن در گوش کر چون که پیام افتد به خاک

پند گیر از آفتاب عالم افروز بلند
ذره بینی بین که پیش خاص و عام افتد به خاک

7- پاک ..

هر کس که دهان را کند از زخم زبان پاک
بی شک شود از مرهم او زخم جهان پاک

از پرتو خورشید عقیق ارزش خون یافت
باعشق شود زندگی و جان و زبان پاک

چون تیر نکن دست در آغوش ، هدف را
تا خانه ی خود را نکنی مثل کمان پاک

صد کعبه ی مقصود به منزل نرساند
با پای تو وقتی که شود سنگ نشان پاک

دشنام دهد دولت بی مایه ی خود را
آن کس که شود سفره اش از تکه ی نان پاک

زمزم نکند پاک کسی را که مجوس ست
تا او نشود از نظر شیخ زمان پاک

از آینه جز روی صداقت نتوان دید
شهری که خراب ست ندارد دو جوان پاک

8-فرزند زمان ..

شمع هرشب می خورد دل از زبان خویشتن
تند خــو آتش زند دائم به جان خویشتن

هیچ کس مانند خود از خود نمی دارد نگاه
دیده ی بیــــدار باشد دیده بان خویشتن

از صدف آموختم ناچار اگر لب وا کنی
پیش هر بی آبرو نگشا دهان خویشتن

سر نخواهد کرد خم برچرخ پست روزگار
هر که از همّــــت بسازد آسمان خویشتن

منت از بازوی خود هر کس کشد در زندگی
نان بی منّـــت خورد دائم ز خوان خویشتن

چون ز بی تدبیری اینجا رونق بازار نیست
تخته خواهم کرد از فردا دکـــان خویشتن

مثل گل هرگز فریب مهلت دوران نخور
در بهاران بگذر از فصل خـزان خویشتن

برگ تاریخ ست تنها خاطرات کودکی
عاقلان باشند ، فـــرزند زمان خویشتن

9-کوه ..

از نگاه مرغ ها کوتاه باشد پای کوه
رشته می بافند باهم در زمین اجزای کوه

پشتبان گرم هر کس دارد ، او دلسرد نیست
دست خورشید ست در هر روز بر بالای کوه

هست در دامان تمکین ، تیغ های سهمگین
می گریزد سوی صحرا باد از پروای کوه

خون دل ها می خورد از سیلی طوفان ولی
لاله رویاند همیشه در خودش سیمای کوه

چون بلندی از نماد برتر آزادگی ست
بیشتر آزادگان باشند در جویای کوه

از تهی مغزی ست هر کس کبریایی می کند
هیچکس در هیبت والا نباشد جای کوه

فکر عشقش را اگر شیرین برد از خاطرش
می کند فرهاد بیرون از سرش سودای کوه

چون سپر اندازد از بالا به رویش آفتاب
خویش را بر ابر ساید تیغ استغنای کوه

زیر پایت را ببین وقتی که بالا آمدی
بیشتر افتادگــی آموز از پهنای کوه

10-گفتگوی مهر ..

مثل طاووسی که می بالد به بال خویشتن
زیر پایت را نبینی از جمال خویشتن

قرص کامل چون شدی خود را نخور، خورشید باش
تا به دور خود نگردی در زوال خویشتن

با تأمل در کلاس از اهل دانش کن سوال
تا جواب پخته یابی بر سوال خویشتن

مثل بوته می روی در سایه ی سرو بلند
می کنی تعریف از قدّ و کمال خویشتن !

عمر را با آرزوهای فراوان کم کند
ساده لوحی که بیافزاید به سال خویشتن

با زبان دل بیافکن گفتگوی مهر را
میوه ، می پوشد به خود برگ نهال خویشتن

حامل اوزار تو ، جز تو نباشد هیچ کس
تا قیامت می بری وزر و وبال خویشتن

هیبت شیر از پلنگ تند رو افزونتر ست
شیر نر بیجا نمی بالد به یال خویشتن

اکبر رشنو
فروردین 19, 1400

سلام و تحییات
بربرادر م جناب مهدی پور گران ارج
ارزنده و عالی
و دستمریزاد
سالی پراز شکوفایی و سلامتی برای شما و خانواده ی ارجمندتون از خداوند عزیز خواهانم

آرزو نوری
فروردین 17, 1400

با بوی بهار آغاز می کنم
با درود به دوستان همدل
با سلام و احترام به اساتید گرامی
و سپاس از زحمتی چنین ارزشمند که استاد عزیز جناب آقای رشنو متقبل شده اند
و در نهایت عرض ارادت همیشگی به استاد ارجمند جناب آقای خراسانی
نوشته هایم را تقدیم می کنم

1) مذاکره:
درختها
انقلاب کردند
مردی برای مذاکره آمد
که تبر داشت
…………

2) سنگریزه:
گاهی وقتها
سنگریزه ام
در بستر رودخانه
و گاه
رودخانه ام
بر بستری از سنگ
رفته ام یا مانده ام؟
…………..

3) مسافر:
تهران
همیشه مسافر است
با چمدانی در دست
از این اتوبان ….
به آن اتوبان
………………

4) اندوه:
مرا ببخش
اگر بهار نبودم
و شادی تابستان را نشانت ندادم
مرا ببخش
اگر پاییز بودم
و از ترس زمستان
برگ برگ فروریختم
مرا ببخش که اندوه را
نسل به نسل
با خود آوردم
و به قلب کوچکت بخشیدم
…………………

5) خر و پف:
درخت پیر
خروپف می کرد
گنجشک کوچک
کلافه شد
…………..

6) دنیا:
مرا «دنیا» صدا کن
در من
هزار تولد ناتمام است
بی شمار
راه نرفته …
………………..

7) قطار:
دلم قطار می خواهد
سوت بکشد
راه بیفتد
ما را بردارد از اینجا
جای بهتری بگذارد
…………………

8) درخت انجیر:
وسط کوچه
زیر درخت انجیر ایستاده‌ام
با عاشقانه هایی
که به هیچ کجا قد نمی‌دهد
نفرین می‌کنم خودم را
که زیبایی‌ات را
با مهربانی
اشتباه گرفتم
سرزنش می‌کنم قلب‌ام را
که می‌ پنداشت
راهی به تو دارد
……………………

9) یاد:
یاد تو می افتم
آسمان اخم می کند
ابرها به هم می رسند
باران می گیرد
………………..

10)
خاطرات:
به خانه می رسم
در را باز می کنم
تلویزیون
جا می خورد
یخچال
آه می کشد
خاطرات مبل بزرگ
ناتمام می ماند

اکبر رشنو
فروردین 19, 1400

درودها
بر بانو نوری ارجمند

عالی و ارزنده و شایسته
سالی پر بارو سر شار شکوفایی برای شما و
خانواده ی ارجمندتون از خداوند عزیز خواستارم

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نقدها
  1. اکبر رشنو

    فروردین 24, 1400

    با سلام
    با توجه به اینکه اکثریت افراد منتخب اشعار خود را ارسال نموده اند
    لذا مستدعیست که افرادی که هنوز اشعار خود را ارسال نکرده اند تاپایان هفته ی جار ی لطفا اقدام به ارسال نمایند

    ضمنا افراد ذینفع در این کتاب اگر عنوانی در نظرشان هست برای نامگذاری
    این مجموعه اگر ارسال نمایند مزید سپاس است
    با احترام

نظرها
  1. لیلا صالح

    فروردین 25, 1400

    سلام و درود خدمت استاد بزرگوارم جناب اکبر رشنو گرامی.
    بنده شماره همراهم را به شماره 09300343854 ارسال کردم امیدوارم به دست شما رسیده باشد.

    سلامت باشید انشاءالله.

    یا هو.

    • اکبر رشنو

      فروردین 25, 1400

      سلام
      بر شما بانو ی ارجمند
      نه نرسیده از طریق پیامک و یا واتساب
      اگر زحمت بکشید ممنون

      سلامت باشید 💐🌿🍃

  2. طارق خراسانی

    فروردین 28, 1400

    سلام حضرت استاد رشنو
    لطفا غزل ذیل را جایگزین غزل شماره 2 بفرمایید
    با سپاس
    خانه به خانه، دَر به دَر، دَر پی تو دویده ام
    شانه به شانه، سَر به سَر، بارِ تو را کشیده ام

    حیـله به حیـله، فَن به فَن، داغ نهاده ای به دل
    سـینه به سـینه، دل به دل، مهر تو بَر گُزیده ام

    نقطه به نطه، جا به جا، دام نهاده، دانه ای
    لحظه به لحظه، بیش و کم، از بَرِ شان پَریده ام

    چهره به چهره، رو به رو، حرفِ دلم شـنیده ای
    پَرده به پَرده، دَم به دَم، از تو چه ها شنیده ام!

    کاسه به کاسه، لب به لب، آبِ حیات دادمت
    جرعه به جرعه، خط به خط، زَهرِ بلا چشیده ام

    سایه به سایه، بَر به بَر، با تو و رفته ای زِ بَر
    هفته به هفتـه، مَه به مَه، روی مَهَت ندیده ام

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا