🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 خاطره های کودکی

(ثبت: 245505) بهمن 27, 1400 
خاطره های کودکی

 

ما که دوره ی جنگو به ناچار زندگی کردیم یادمون میاد که آژیر خطر که می خورد بابای خونواده بچه ها رو بغل می کرد و خونواده رو به سمت زیرزمین هدایت می کرد و اون آغوش کوچیک امن تنها جایی بود که از مرزاش هیچ ترسی نمی تونست رد بشه … بابایی که توی دوره ی مدرسه و دانشگاه به زور پول توی جیب بچه هاش می ذاشت وقتی می گفتن پول داریم هنوز میگفت نه باباجون باید توی کیفتون پول باشه شاید لازم شد
خاطره های کودکی لبخند این روزای منه … حسنبکای بابا، دمبل زدناش بازوهای مردونه ش که وقتی می گفتیم بابا اینا چیه میگفت اینا توپچیه بعدا که بزرگ شدیم فهمیدیم اسمشون ماهیچه بود و توپچی چقد قشنگتر بود،
ادکلنهای خاصش که تا سر چارراه بوش می اومد، پیکان جوانانشه که از همه تندتر می رفت و باهاش پز می دادیم بوتیکشه و لباسایی که از بازار می آورد و ما جدیدتراشو برمیداشتیم و هیچی نمی گفت
داداش و اون ادکلن جوپ که اون عطر شده بود برندش و هرجا بوی جوپ حس می کردیم فک می کردیم اون اونجاس این که نمی تونست از پریوش دور بمونه و خونه عمو حج عباسعلی به جدابودن خانوما از آقایون اعتراض کرد و عمو رو راضی کرد خانوما و آقایون توی یه پذیرایی باشن ، بابا رو راضی کرد برامون ویدیو بخره ، آقاناصر خودمون که تصویری خیالی از آجی زهرا و آنوشا رو نقاشی کرده بود، ما رو آخر هفته ها می برد باغش و برای سر سبزی باغش با وجود کارای اداره کلی زحمت کشیده بود،عمو محمدرضا که با چشمای گرد خوشرنگش باهامون بازی می کرد و بچه هاشو می برد شیراز و چقد خوشحالشون می کرد، داییم و باغ و سرآب رفتنش و درس دادنش درس خوندش کتابایی که عیدی بهمون می داد شجریان گوش دادنش ،عمو یوسف و چهره ی مهربونش ، عمو سهراب و “سلامت” گفتنش و قصه هایی که تعریف می کرد و اون همه خوش اخلاقی فراموش نشدنی آقامجید و عاشقونه هایی که روی آیینه می کشید، حمیدآقا کم حرف بود اما چه زیبا آهنگ دلش رو می نواخت، احمدآقا و اون همه نوار کاست کمیاب چهره ای که کمتر می خندید و جذبه داشت اما مونس همیشه راوی مهربونیا و دست و دل بازیش بود و من هروقت جایی آهنگ هایده رو می شنیدم یاد اون می افتادم ، محمدآقا و اینکه وقتی می خندید چشماش جمع میشد بهمون میگفت مهناژ و شمیه، وقتی به ننجون زنگ می زدیم از آقا مجتبی و آقامنصور میگفت که بهش سر می زدن و براش نون می خریدن و اگه کاری داشت براش انجام می دادن، مردونگی همون حسی بود که وقتی آقامهدی رو توی ترمینال جنوب می دیدیم چقد خوشحال می شدیم که اونم توی همون اتوبوس همسفرمونه تا عطاآباد، آقاعبدا… و لبخنداشه که توی پیکان زرشکیش همه مونو جا میداد، شب نشینیای میدون آزادی و ساندویچ و فیلم گلنار و شکلاتای تخم مرغی که برامون می خرید، صنایع نظامی…
حسین آقا و نی آباد و ماهی تازه جنوب و آبشارای شوشتر و گشت و گذار توی اهواز و دزفول، حاج آقا و استیشن گوجه ایش و چیتگر و پارک گیاه شناسی و هر جمعه یا خونه ی اونا یا خونه ی ما یا خونه ی علی آقا خوش گذروندن ، عمو اسماعیل و غذاها و کبابای خوشمزه درست کردنش، ترشیهایی که مزه ش تکرار نمیشه، بااحتیاط رانندگی کردنش، عمو ابراهیم و شیراز و پشت وانت نخودیش سوار شدن، شمال رفتنا، تفریح کردنا مهمونی رفتنا مردونگی همیناس که مردای دور و برمون کمتر به زبون آوردن یا نوشتن با رفتارشون نشونمون دادن اونا همینقدر بلد بودن و با همینا موندگار شدن توی ذهنمون و زندگی می کنن توی لحظه هامون حتی حالا که حسرت لمس دستای خیلیاشون به دستای خالی مون مونده…

مهناز نصیرپور

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (2):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (4):