🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 ساندویج تخم مرغ

(ثبت: 246869) خرداد 12, 1401 
ساندویج تخم مرغ

لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون و ما تنفقوا من شیء فان الله به علیم .
سوره آل عمران 3 آیه 92

هرگز به نیکیِ کامل نمی رسید تا از آنچه خود دوست دارید انفاق نمایید و خدا آگاه است.
پس از انجام کار مالی در بانک ملی سمنان و دوچرخه سواری دوساعته ی صبح از منزل به اداره و از اداره به بانک ملی گرسنه ام شده بود و در خيابان سعدی در شهرسمنان به ساندويج فروشی رفتم.
اون روزها هنوز ساندويج تخم مرغ بود و سفارش دادم , مغازه شلوغ بود و من کنار پنجره ايستادم و تا درست شدن ساندويج به بيرون نگاه می کردم و متوجه دوچرخه ام بودم , پير مردی برای دومين بار تا درب مغازه آمد و برگشت و از لباسش پيدا بود که چرا نمی آيد توی مغازه , او رفته گر بلوار ( قائم ) روبروئی بود , و خجالت می کشيد با سرو وضعی که دارد به مغازه بيايد از کنار شيشه متوجه او بودم و برای بار سوم شانس خودش را امتحان کرد و به سمت درب مغازه آمد اين بار خودم رو آماده کرده بودم تا به محض مراجعه دستش را بگيرم و به داخل هدايتش کنم, همينطور هم شد و همانطور که مشغول ساندويج خوردن بودم تا به نزديک درب رسيد در را باز کردم و دستش را گرفتم و به داخل مغازه آن هم به صورت دوست و آشنايم هدايتش کردم ولی او دستش را از دستم کشيد و برگشت و به سمت خيابان روبروئی , راهش را ادامه داد .
من بلافاصله سفارش يک ساندويج تخم مرغ ديگر دادم و با پرداخت پول هر دو ساندویج با دوچرخه به دنبال پيرمرد راه افتادم و در این فاصله هر چه می گشتم او را نمی يافتم و در کنار بلوار روبرو همانطور که ديده بانی می کردم ساندويج اول رو خورده بودم و ساندويج بعدی رو در جيب بزرگ کاپشنم گذاشتم و با دوچرخه ای که داشتم اطراف رو دور زدم و فهميدم او بايد به طرف بلوار رفته باشد با رکاب زدن دوچرخه , ساندويج از جيب کاپشنم بيرون می آمد و مرا به خوردنش دعوت می کرد .
حدود صد قدمی پا زدم ولی پيرمرد رو نيافتم و از طرفی با بالا و پايين رفتن ساندويج در جيبم کم کم به اين نتيجه رسيدم که او نيست و می خواستم تا ساندويج دوم رو هم بخورم و از طرفی دیگر وجدانم اجازه نمی داد و چشمهايم در جستجوی او بود .
حدود دويست متر ديگر هم پا زدم و خسته شده بودم و هوا سرد بود و از طرف ديگر نفس امّاره نهيب استراحت در بلوار و خوردن ساندويج دوم را دائماً به من گوشزد می کرد و من مقاومت می کردم , بالاتر که رسيدم او را ديدم که با جاروی بلندش از پياده رو به سمت خيابان مي آمد همزمان با هم به وسط خيابان رسيديم و با ديدن او ساندويج را از جيبم درآورده بودم و در لحظه ی نزديک شدنم و بدون ایستادن دوچرخه ام ساندویج را در بغل او گذاردم و به او التماس دعا گفتم و با سرعت رد شدم.
همان شب خواب ديدم در کنار اتوبانی قدم می زنم و صدائی مرا به بالای تپه ی مجاور اتوبان فرا می خواند و از تپه بالا رفتم و پيرمردی را ديدم که مرا به باغ پشت تپه دعوت می کرد ( بدون کلام ) و هر دو بدون بال در هوا به گردش و پرواز درآمديم و از لابه لای درختانِ باغِ بسيار وسیع و زيبائی گذر کرديم و در وسط باغ پايين آمديم و در کنار سکوئی که بر رويش شيرينی های بسيار جالب و خاصی بود مشغول خوردن شيرينی شديم و در کنارمان خانواده ای جوان نيز مشغول خوردن شيرينی بودند و در سکوت زمان می گذشت و همه جا سر سبز و زيبا بود و در وسط باغ مصفا از شيرينی ها و فضای باغ لذت می بردیم و تا آن زمان چنین شيرينيهایی را نديده و نخورده بودم و آن باغ مال آن پيرمرد بود.

سمنان – سال 1375

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا