🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 بی مانیفست

(ثبت: 8117) مهر 21, 1397 
بی مانیفست

پیشم پارادکسیست دیبای شعر ، لب سرخ و تیز

سلام گرامیانم
و
ای زورق رنگین ، آفتابی در نگین ، روح منی!
به وقت هر اهریمنی،
ای شعرسرود سرمد من
تو خوشه و خرمن رویای منی! وقتی بر خمیده خسته ی واژگان می نشینی به توسنی و حکم اریکه ی دل می رانی بر نازکای احساس بلند تا روز بتابانی بر هرچه ظل و زمهریر،
تو ای شاخه ی بلند ، شکوه سودای منی ! سر خط لبم آوای اسیر و نقل و نماد و نمادین دلی!
نقش می زنی در شگفت ! بر لبان بوسه ی مهربانی که هیچ مُهر و مِهری نرسیده به آنِ تابانی،
همچون طلوع بر لبان کوه در هزار حرف مگو
و تازه تازه می ریزی از گل بر گیسوی یاسمنی ، خوشبو به راه امیدم دم می زنی
و لحظه پر می شود از تو و سنگ سترون هم چنین از نگاه مهربانی گل می زایدش در جنون ،
ای شعر !
حریر حرمان جان که نانوشته می خوانیم ، خوانده می شوی در جمع جنون ،
تو تلنگر تنهایی دلم ، نواخت نفس نویی! در شط شکوهمند شرف در هنگامه های دیدنی
روز می پاشی بر دست و دلم در زمان و زیر دشنه ی شبم،
و در فوت فرصتم هزار پژواک انتباهم می زنی
رگم به رادی می زنی به پرده ای که جان برقصانی در هزار شعف تو آنی
و بیشمار یلدا در چشم روزم می شکنی
در قلب واژه ها می درخشی ای فانوس دریایی!
هیچ انبساطی چون تو نیست خورشید غنی ! تب و تاب منی
هر نجوایت به آوازم می کُِشد ترانه ی تو مرا می کشد 
به هزار تیغ بلندِشب شکن که من غیظ غلیظم تا بشکفد شفقم،
باران در قدمت می ریزد به قدمتی که بشربوده زیر چنگال هر دشمنی
و
رد تو رود روشنی! پر می کشد به پنجره های بیشماران خورشید،
سرکش غلیان رگهای منی چون عقیق یمنی ای توسنی !
هزار طراز زر کشم به هیچ
وقتی توچاکاچاک باداباد جامه ی بلند منی!
و تو
ای شعر
سرایش گلهای چمنی به وقت صبح،چقدر زلال زیرچشمت درر غمگنی
تفسیر نتواند کردش همچو منی
تو دُر و دُرج یاسمنی ، در بدایت روز در شکوه لبت می شکنی
و تو بیشترینی ای برج بلند مهربانی!
هزار طوق تمنایت برگردن و بی دست و پای نگاهم می زنی به دیدنی
می کشیم به صوت سرآمد جهان ، که همه ی مظلوم سر می سایند به پای آفتابش که قدم به صبح کشیده بروشنی ،
و در شرب تو جاری شطّیم به شعور تا بانگ بر زنی که روز ؟!
و فقط از تو ساطع بود اینهمه نور 
و اگرت این نبود شعر نیستی قلب واژه ها بدل پیراهنی !
و من میانه ی هزار گرگ گرسنه و روباه پر فریب می شناسمت
به یوسفی از همه ی زوزه ها که می کشند به جلد گوسفندی
و 
تو جملات مقلوب نیستی و حروف بی ربط و ربط،
بل تو چکید چکامه های نگاهی با صدا و صوت ثمین
غمگنی آبی با معجون بغضي !، که با تلنگر خود فرو می افکنی بر دم و دست هرم و حرمان ! گونه گونه می ریزی بر غمگنی ، 
و هزار حرامی از تو گریزد به شب ، و تاب وتیغ و ترانه های آفتاب بریده سرخی بوسه هایت بر قلمرو حسن ، 
و تو فحش و مفسده نیستی و قال و مقال ستود خوک و خسران و خبث، که در تو نتوان جست ،
گامهایت بر پلاسیدبرگهای پاره پاره ی پاییز پرسه نزند در خوش مزگی به تراز خون جاری مجنونی نزند ،
و تو بر بیشمار زخم دوش بوسه می زنی 
و باغ تو بی حرث هم زیباست هر شاخیت طوباست 
و اینهمه تو یی و فقط چیزی از تویی ، بیشترینی بس از این، و هرچه غیر این در اغوای ذهن و زمان تو نیستی 
ای شعر 
سرود رود زندگی !
و تو جسارت روز به وفت ارغوان بلوغ که در هزار معبر خطر ناکیش گا م می زند بلند ،
و تو این قلم می شکند در الکن خود در تو در چنان چیزی که نیاید بگفت ،
و فقط بارها در تو بایدِ نفس کشید به مغز استخوان که برقصید در همه ی هیجای لرز ، که شکوه تو دم طرب 
به پنجه های سحر می زد …
می زد
و تو کاشف آدمی به ذره ذره ی روز،
جان می بری به قربان تا یک درخت جان بر د به سر زمین قحط ،
چون امروز که باید در سرو و نخل ،
که … نخیل از تو می زاید سبز ،
به صد شب حسرت 
ای همه ی من ای شعر !
درودتان باد ارجمندانم و دو صد آفرینان
با ارادتی فراوان تقدیم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا