🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «ببین که عریان ها چگونه لباس می شوند !؟»

(ثبت: 254652) دی 17, 1401 

 

وطن
ای تنِ تن به تن
بیدار شو
خواب هایی سراغ دارم
آفتابِ شان درغروبِ زندگی طلوع می کند!
همیشه برای همیشه گی های این خستگی دست بزن
ای همیشه وابسته و همبسته به خجسته گی ها
من تو را بیش از پیش
پیش تر از
چشمِ تاریخ دوست دارم!
ما درعظمتِ کلام، کلمه شدیم
و خویش را
در یک ساختارِ شگرف به بافتاری ژرف رساندیم
دراین
هی هی هی های
ها ها هایِ
این سرد فصل
چه رخشان و درخشان
در نظامی از تصویر زبان می درخشی!
آیا می شود
گوشِ را به گویش خاک پرجوش کنی؟
می شود در شَوَدهای این شُد خود باشی!؟
ما که بمیریم
درجستجوی کدام پیمانه ی خود
دررمانتیک یک ظرف مظروف می شوی؟
ای موتیفِ ازخود آگاه که گاه
درآهِ خود آگاه می شوی
بگو ببینم
کدام صحنه از برگِ مرگ را به یاد داری
من از خودبودگی بودها می ترسم
که هرگز بود نشدند!
و تو
آکنده از پراکنده که در غمِ خود بالنده می سوزی!
وطن
ما که با مُردنِ مرگ دوست شویم
تو را چه کسی
به تازه گی هایش معرفی می کند
ای کهن ترین کهنه ی سال که در نوروزی پر روز
در شکستی تلخ قهرمانِ عشق شدی
بیا تا با هم
در پارادوکسی شیرین، شعر را به اوجِ خیال برسانیم
من هم مثلِ تو
به مَثَل های این امثال ها عشق می ورزم
تا که شاید
مُثُلی شدم
از برای تمثیلی ازاین شیفتگی خیال از وجود
که
درآشفتگی چشمانِ تو فیلسوف می شود!
شناسه ی خاص ِتو
شناسنامه ی یک لبخندِ گریان است
که
با دستانِ نقاش بر بومِ زندگی
ژِکوند های تلخ را شیرین می کِشد
ای تنِ بی تن
چگونه می توان چه گفتن های تو را
گاه
به پاسارگادِ این گفتن ها توضیح داد
حرفی برای گفتن نیست
اما گفتن هایی برای حرف هست
گفتن هایی برای
حرف های تو که هرگزحروف نشدند
ای قامتِ قیامِ قیامت الف
در واژِگان الف
نزدیک تر بیا
بیا تا
حرفی از ناگفته های سخن را پادشاه کنیم
و قلم را
با نامه های شاه شاهنامه بخوانیم
تو همان گزاره ی ناهمگون که
بر گونه های گوناگون می تابی
تو چیزی شبیه وزیدنِ فقر
که
در شبی سفید
سیاه های دل را مشکی می کند
بن بست در دامنِ شصت دست می شود
و چه گویم که رهایی در پستوی نفس
به فکر قفس است!
و من که
نسبتم به سخن وُ زن از دیرینه ها ی تن ، دور است
و در دامان این نزدیک
با پاره ای از دو پاره گی تن که
درپاره های تو پاره پاره می شود
ساختارِ ما
معطوفِ به این سویه و گویه از اراده نیچه نیست
و گویی که
بر گونه های قفس قرن هاست
که
شیر را ترسیم کرده اند
چگونه می توان
به چشم های گربه گون ات نگریست
وقتی مجهول تر از هر مهجوری شیرمی شوی
من از گرفتگی های تو دل گرفته ام
و ماه گرفتِگی های تو شبیه هیچ خسوفی نیست
ای کسوفِ همیشه رخشان
با کدام
قطب از این قطعه ی خون تو را نسبتی است
که
نقطه را درمیانِ چشم های این حرف سخنی نیست
برای مرگِ تو
چه برگ هایی که زندگی کردند
برای دردِ تو
چه زردهایی که عاشقانه سبز شدند
و برای رنگِ تو
چه قرمزهایی که زنگ زدند!
این روزها
همه چیز آرام تر ازهر بی قراری سالخورده می شود
پیر که می شوی
سال ها
درسالخوردِگی خود به جوانی ات فکر می کنند
که
کودکانه جان سپرد!
درسرِ ما چه سَرهایی که سرد شدند
سرما با ما به سینما نمی رود
و نامِ دیگرِ این فصل نمایشی است
که
به خاطرِ شکوفه های تب گون اش هرگز شکوفه نداد!
تو فصلِ هر صدایی که
درچند صدا به چند صدایی رسیدی
یک آیرونی بی موقعیت
که
اتفاق را در چشمِ خشم چشم می کنی!
من زخمِ یادگارِ این ماندگارم
و تو
خشمِ پرحضورِ این ظهور
که
در تنِ عشق حروفچینی می شوی
در تنِ تو
بیش تر از من هر تنی به پژمردگی می رسد
و تو نمادِ هر نُمودی که
زاگرس ها را دماوند می کنی
بر شانه هایت دو سفید از پرواز
که
یکی از آن ها به سیاهی یک آواز شبیه است
و بر زبان ات رنجی را سراغ دارم
که
بیش از هر پیشی رنج می کِشد!
ای این گونه از گونه ی هرپونه
دلت را به هر چگونه نگاهی نسپار
نگاه گاه ازخود بی گاه می شود
مانند واژه ی چشم که
هر وقت که می خواهد
به همه ی کلمات خشم می گوید
هیچ می دانی
هر سفیدی برف نیست
هر کلمه ای حرف نیست
هر مظروفی ظرف نیست
و هر صدایی دف نیست؟
خاطرات را در هیچ پاکتی نریز
این روزها
پست ها هیچ فرقی
با کُشت ها
و دُرُشت ها
و پشت ها ندارند!
هیچ انگیزی دل انگیزنیست
و نو
به جای روز نوروز می شود!
و همیشه مهرش را از مِهرمی گیرد
از لبریزی که در شادِگانه غم انگیز است
در فرودستِ این لحظه ها
چه فرازهایی که فرادست شدند
از برای تو
دقیقه به خود مشکوک است
وقتی خودش را کتک می زند
وقتی به سیمِ آخرمی زند
تا فریادش را در میدانِ قلب انقلابی کند
وقتی با تارِ تاریکی سه تارِ می زند
همیشه دقیقه نباش
به ثانیه هایی فکر کن
که
هوشمندی خود را از ساعت می گیرند
به چشمانِ این سوژه سفر کن
ببین که عریان ها چگونه لباس می شوند!؟
شعراز: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ:
حسرتِ این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

نظرها
  1. سیاوش آزاد

    دی 17, 1401

    سلام
    آسوده بخوابید که وطن بیدار است و فاتح قله ها

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا