🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دلبری دارم که از برگ گل بستان سراست
دست او گرما رسان لاله وشهریور است
چشمهایش نور دارد مثل لامپ یک هزار
صورتش دنیا واطراف مرا روشنگر است
موی او مانند عمرم رنگ وارنگ ودراز
مژه اش تیزی وابروی سیاهش خنجر است
تا که پیشم می نشیند می کند عاشقترم
آب در لیوان دست او چو می در ساغر است
مثل گل خوش عطر وبو خوشرنگ مانند بهار
از بهار واز گل گلزار هم عاشقتر است
حرف او هردم مرا انداخته یاد بهشت
سبزه رویش برای من بهشتی دیگر است
می شود دنیا ودینم پیش چشمش آشکار
دست من اما به لای موی نرم کافر است
ناخدای موج را هردم نصیحت می کند
چون بفهمد کشتی ی علم وعمل بی لنگر است
سفره ما چرب باشد یا اگر خالی شود
اهل ایمان رضاست صندوق شکرش در بر است
هرکجا افتاده ای باشد دهد اورا نجات
در خیابان عمل او بهترین وبرتر است
یک پسر دارد که رویش هست مثل آفتاب
بهترین فرزند هست واو برایش مادر است
مثل ابر از شهر باران دکتری می آورد
چون بفهمد دختر نسرین گل گوشش کر است
صبر را از زینب آن دخت علی آموخته
در حجابش پیرو دردانه ی پیغمبر است
می کند هرشب برای دوستان خود دعا
قلب وجانش صیقلی مانند سنگ مر مر است
هست همچون جعفر وباقر انیس درس وعلم
دوست می دارد کسی را هم که در این سنگر است
ابتدای عالم است در مهربانی وخلوص
و به قهر وخشم ناز وبی وفایی آخر است
شادکن اورا خدایا گرچه او ناشاد نیست
عفو کن اورا خدایا بی گناه ولاغر است
موسی عباسی مقدم
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):