🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دخترم روسری قرمز داشت ( منظومه نیمایی )

(ثبت: 227808) خرداد 22, 1399 
دخترم روسری قرمز داشت ( منظومه نیمایی )

🔰🔰🔰

ناودان ,گوش به لالایی باران میداد …
بر سر و رویِ پُر از آبله ی کارگری …
” چاله ای” بغضش را …
( چَرخِ ) بی حوصله ی تازه سَمندی …ترکاند …

بر سَرِ رهگذران …
چتر ِنیلوفر وارونه شِکُفت .

” گُربه ای ” کُنج درِ گاراژی ….
شیـر می داد به ” گُربه بچّه ای ” ….
” کارگر ” موی سر و ریشش را …
خنده ای کرد و تکاند…

” بیل ” را , کرد عصا , تکیه ی دست …
زیر یک نارون پیر , نشست …

” شال ” او روسـری قرمـز بود …

نفسش…
زندگی اش …
امیدش …
بوی باران می داد …
پایِ هر چین و چُروکی که به پیشانی داشت ..
کودکِ خاطره ای , جان می داد .

کُهنه ی اندوهی …
با ناخُن …
می خَراشید , بُنِ خِرخِره اش …
در نگاهش , بُغضی …
سر فریاد کشیدن را داشت …

” گُربه ” هم , آنسوتر …
به زبان می لیسید…
گوش ِ ” گُربه بچه ” را …

کارگر , زیر لبش , مَزمَزه کرد …
تلخ شیرین هم آورد دل و عُمرش را …
… و به غمخواری گفت …
” گُربه ی مادر” را :
بچّه ات, فهمیدست …
از عرقچینِ عرق پال سَرم …
اینکه , من ” کارگرم …
بچّه ات , بو بُرده ست …
اینکه, من در به درم .

از پدر, آنچه به من ارث رسید …
همه ی قرضش بود.
از خورشخانه ی دنیا , تا بود …
لُقمه ای سیر نخورد .

همه ی ” مادرِ من ” …
جمع در “عکسی” بود …
که به دیوار تَرک خورده ی ما … بر سَرِ رَف …
سالها تکیه به ” قرآن ” دادست… .

مادرم تا که مرا زاد , بِمُرد …
اوّلین بچّه ی او من بودم …
در جوانی , گُل عمرش پَژمُرد .

زندگی؛ فَرش قَشنگی ست , اگر ..
” تار” باشد پدر و “مادر ” پود …
فرش من , ” پود ” نداشت …

اولین نام که عُمری خُوره ی عمرم شُد …
” سَرخور ” بود .

من فقط کارگرم …
( سُفره ام ) چشم به ( بیلم ) دارد …

هیچ , “چتری” به سر کارگران باز نشد ….
رأفتی, کارگران را به کَرَم , ” در” نگشود …
” بیمه ای “, کارگران را به تَرَحّم , … ننواخت …

“بیل” , تا دست به دستم دارد…
( نان ) دارد …

سایه بان سَرِ (مردم) ” چتر ” است …
سایه بانِ سَرِ من ,…
( مُزدِ ) امروز من است .

من ؛ از الطاف “زمین ” مَحرومم …
من ؛ به اجبار ” زمان ” مَحکومم …
بر سَرِ سُفره ی ما , سنگین است ,..
سایبانی ِ پُر از هیمنه ی گوشت”بره”

” باد ” در خانه ی ما , هیچ نیارد , جُز خاک …
” بَخت ” درخانه ی ما , هیچ نبارد , جُز دَرد …
دلِ ما , بیخ ندارد بَندش …
” فَهمِ ” ما , ” سُرمه” ندارد چشمش

کوچه ی ما , تنگ است ..
در ورودی سَرِ کوچه ی ما ” مِهر ممنوع ” زده اند .

بچّه ی خانه ی ما , کفش , ندارد در پا …

نانِ آجُرشُده ی ما سِفت است …
آبِ ما , از چاه است …
چاهِ ما, موقوفه ست .

خانه ی ما حَلَبی آباد است …
آنچه در خانه ی ما لوسترش می نامند …
.. شَمعِ , صدبار به قالب رفته ست .

” سایه ی ” خانه ی ما …
.. سایه ی گِردو , نیست.!!
سایه اش از بُرجی” ست …
که ” کم ” از خانه ی ” نمرود ” ندارد خشتی …

پُشت این ” کوه ” ندانیم کُدامین شهر است …!!
آبِ این “رود” ندانیم کجا می ریزد …!!
پَرتو “عدل” ندانیم , کجا می تابد …!!

ما ندانیم خُداوند چه شکلی دارد ..
و کجا خانه ی اوست ….

از ” خُداخانه ی ” او خُرمایی …
هیچ کس ” نذر ” نیاورد.. درِ خانه ی ما ..

. دخترم سال گُذشته تب کرد …
دخترم ؛.. روسریِ قرمز داشت …
دخترم ” قرمز ” را …

بهترین رنگ خُدا می دانست …
کُمکِ حالم بود …
…. (( گُـل فُـروشــی می کـرد )) …..
خون او ” قند” نداشت …
.. عاشقِ .. بارشِ .. پاییزی.. بود …
همه میدانستند …
سالها بود, دیالیزی بود …

” سبز ” را دشمن بود …

در تقاطع هر وقت …
سبز..قرمز می شد …
شوق” در دیده ی او می رقصید…
سرو ” در قامت او می رویید ..
عادتش بود , که بشکن میزد …

عادتش بود که با مورچه ها …
خاله بازی می کرد …
خاکبازی می کرد .

در تُنُک لحظه ی مانای خودش , می خندید …
در سبکبالی احساس خودش , می بارید …
توی ِ دل , زَمزَمه می کرد ؛ خُدا… نوکرتم…
زیرِ لب هلهله می کرد : خُدا , قـرمِزِتـه …

آخرین بار که با چشمانش ,…
ماه را می تاباند …
سیزده سالش بود…

در ” دلش ” .. حسرت یک جُفت ( النگو ) خُشکید …
بر ” تنش ” رَختِ عروسی پوسید …
دُخترِ حاجی همسایه ی ما…
سایه اش هم با او دوست نشد…

سیزده سالش بود …
لب او , خون اناری نمکید ..
دست او , خوشه ای از تاک نچید …
داغ او , حوصله ام را بلعید …
همسرم , بر سر خاکش ؛ دِق کرد …
بی خبر غول چراغ جادو …
پدرم را , دُزدید…
و به دُنیای فراموشان بُرد …
خانه ی ما… پدرم را… نشناخت
کـوچه ی مـا گـُم کـرد …
پـدر پیرم را…

دخترم ” آب شد و رفت زمین …
پدرم ” .. دود شد و رفت هوا …

همسرم “…
.
.
” ابر ” از بارش پاییزی ماند …
کارگر…باران شد …

کارگر .. زیر لبش .. ” فاتحه “.. خواند …

ناگهان , چرخِ ” سَمَند “…
وَسطِ .. فاتحه اش ……
خطِ تُرمُز — انداخت …

گُربه ای ؛.. در خون شد …
گُربه ای ؛ .. تنها…ماند .

 

 

 

نظرها 18 
  1. محمد یزدانی

    خرداد 22, 1399

    درود و ادب و ارادت . اندیشمند ارجمند
    جناب شادان شهرو بختیاری گرانقدر
    شعری کامل عیار خواندم .
    بسیار عالی
    💐
    پیروز و پاینده

    • درودبیکران جناب یزدانی عزیز
      نظر لطف شماست بزرگوار
      سپاس از حضور ارزشمندتون
      🌹🙏🌹

  2. علی معصومی

    خرداد 22, 1399

    درود و عرض ادب
    جناب بختیاری نازنین
    ◇◇◇◇
    احسنت بر شما
    ○○□○○
    قلم خاطر بشکسته شدن
    آسان نیست
    غم زیاد است
    قلمدانی کو؟!
    تا که از کلک هراسان شده
    پیمان گیرد
    تپش ثانیه را
    در تب و تاب پر از حسرت و درد

    🍃🌺🍃🍃

    • درود بر جناب معصومی بزرگمهر
      سپاس از حضور ارزشمندتون

      غم زیادست , قلمدانی کو …🌺👌🙏

  3. جواد مهدی پور

    خرداد 22, 1399

    درود بر شماجناب بختیاری عزیز

    عالی ست

    لذت بردم از شعر پاکتان

    زنده باشید 💐

    • عرض ادب و احترام جناب مهدی پور عزیز
      خیلی خوش آمدید
      ممنونم از نظر لطفتون

      🌸🙏🌸

  4. فریبا نوری

    خرداد 22, 1399

    درودهای بسیار استاد گرانقدرم
    شعری بغایت اثر گذار
    هم در روایت و هم در ریتم
    🌹🌹🌹🌹🌹

    • درود بر مهربانو فریبا نوری ارجمند
      نظر لطف شماست مهربانو
      سپاس ار حضور ارزشمندتون

      البته آنچه اتفاق افتاده و مسیری که در این روایت طی شده با آنچه نیما انتظار دارد در شعر نیمایی روزی محقق شود , حرکتی در حد صفر هم نیست .در این روایت با اینکه از سوم شخص مفرد به اول شخص مفرد , جهت روایت را تغییر دادیم ولی تعداد پرسونای سخنگوی ما بیش از یک نفر نیست . اگر تعداد شخصیت های سخنگوی روایت افزایش پیدا کنند , هر شخصیت با توجه به تیپ شخصیتی اش نیازمند ریتمی مخصوص بخود خواهد بود . مدیریت لحن بیان هر شخصیت خیلی مهم است . تازه در قدم های بعدی اگر ما بتوانیم به این مهم دست پیدا کنیم . باز هم تا رسیدن به آنچه نیما انتظار دارد خیلی فاصله داریم . ما در یک وزن می تونیم لحن های متفاوتی داشته باشیم . یعنی در یک وزن می تونیم برای هر شخصیت داخل روایت یک لحن بیان داشته باشیم . ولی اگر در همان روایت فضای روایت از شادی به یک مصیبت تغییر کرد نیاز هست که وزن تغییر کند . مثلن آن قسمت از روایت که فضای شادی دارد را با وزن مفاعیلن بگوییم و آن قسمت از روایت که منتهی به مصیبت می شود را با وزن فعولن , تازه تصویرسازی ها و مفهوم پردازی ها هم باید متناسب با هر کدام از این فضاها , متناسب با آنها صورت بگیرد . . الان دوسال هست دارم روی یک روایت فکر می کنم و هنوز استارت کار را نزده ام . هنوز ذهنم با آنچه از او میخواهم هماهنگ نشده . چون تجربه ی اون رو نداشته . کافیست یکبار به این تجربه برسه , بعد از آن برای کارهای بعدی سردرگمی که الان دارد نخواهد داشت .

      ممنونم از دقت و توجهتان
      💐💐🙏

      • فریبا نوری

        خرداد 23, 1399

        درودی دیگر استاد گرانقدرم
        کاری که با چنین دقت و وسواسی در همه ابعاد و جنبه ها تولید شود؛ بی شک کار ماندگاری خواهد بود.
        به عنوان یکی از طرفداران قلم های نیمایی، و نیز یکی از طرفداران قلم اندیشمند شما در این عرصه،
        بی صبرانه منتظر شروع و تحقق این پروژه هستم
        و برایتان در این راه آرزوی موفقیت دارم.
        🌹🌹🌹🌹🌹

        • سپاس بیکران خانم نوری گران مهر
          با شناختی که در چند سال گذشته از شما و قلم توانمند شما دارم , ایمان دارم که شما هم مستعد تحقق آرمان های همشهری تان نیمایوشیج هستید .
          به هر حال در هر سری ذوقی هست
          و در هر طبیعتی , طبعی
          بخصوص با تکیه بر فضای رویایی شما و بهره گیری از فرهنگ خاص آن منطقه که متنوع هم هست و از همه مهمتر اینکه آن فضا بانی و باعث چنین تئوری هایی در ذهن زنده یاد نیمایوشیج شده , می توان به آن آرمان شعر دست یافت .

          من هم برای شما و قلم توانمند شما بهترین آرزوها را دارم

          🙏🙏🙏🌷

  5. موسی ظهوری آرام

    خرداد 22, 1399

    بسیار عالی استاد
    مثل. همشه
    در اوزان

    • سپاس بیکران جناب ظهوری عزیز
      ممنونم از محبت
      و
      حضور ارزشمندتان 💐💐🙏

  6. سپیده طالبی

    خرداد 22, 1399

    همه ی ” مادرِ من ” …
    جمع در “عکسی” بود …
    که به دیوار تَرک خورده ی ما … بر سَرِ رَف …
    سالها تکیه به ” قرآن ” دادست…

    بسیار زیبا

    سلام و عرض ادب و احترام استاد گرانمهر
    بسیار عالی بود .سپاس

    پاینده باشید🌺

    • درود بر مهربانو سپیده طالبی ارجمند
      ممنونم از لطف و محبت همیشگیتون
      پایدار باشید
      و
      سپاس بیکران💐💐🙏

  7. علی سیاوشی

    خرداد 23, 1399

    آقا ی احساس و شعور ، همه اشک و بغض من فدای آن انگیزه و قوه محرکه این اثر باد . من فحوا و معنا و اصطلاحا محتوا را دوستتر دارم از قالب و فرم .
    چه ان که میگویی مهم است نه اینکه چگونه میگویی . البته نظری شخصی است . اثری ناچیز را به استقبال هنر نابتان می آورم و لب می بندم .
    دل مویه ها

    هر که آمد
    مشروعیتش را
    در حنجرهٌ من فریاد کرد
    ********************

    مرا هزار گونه فریفتند
    هزار گونه ام رقصاندند
    و خود
    خندیدند و خندیدند
    من همه این تلخی ها را
    سرد و گرمها را
    صبر کردم
    و آنها پنداشتند
    صبرم و سکوتم
    یعنی رضایت
    یعنی عجز
    و همه اینها را من
    در دل
    گریستم
    و در چشمانم
    خندیدم

    *******************

    من
    هنوز ، صفیر شلاقهای اربابان را
    بر گوشها و دردش را بر
    دستان و چهره ام و پشتم حس میکنم
    من پشتم هنوز از سنگینی
    سنگهای هرم خئوپس
    خم است !
    من روانم از چنگال تعصب کور
    طالبان و داعش
    زخمیست
    من اسلامشان را مهوع میبینم
    ***********************
    باز هم منم
    که گاهی
    برادران تنی و ناتنی ام
    کلیه هایم را می فروشند
    تا لختی رخوت
    و قدری بیخبری بخرند !
    پدرم
    گاهی برایم فلسفه میگوید
    می ماند چگونه شروع کند
    شرم را در یک چشمش و
    غم را در چشم دیگرش
    میخوانم.
    میگوید :
    پسرم !
    آدم اگر گرسنه باشد
    سنگ را هم با اشتها میخورد
    و نان خالی
    برایش حکم بره بریان دارد .
    من میشنوم
    و با آنکه با استدلال و
    استنتاج و با قدری منطق
    آشنایم
    هر چه سعی میکنم
    نمیتوانم این کلام گزیده پدر را بفهمم.
    آنجایش که میگوید نان خالی
    خوب می فهمم اما
    آنجا که میگوید بره بریان
    اصلا نمی فهممش .

    *********** ************
    من غذاها را
    از بویشان می شناسم
    نه از طعمشان

    ************************

    یادم می آید
    مادرم
    غمهایش را با اشک می شست
    همیشه به روی من می خندید
    اما من
    عادت کرده بودم
    گریان ببینمش
    آه
    من در آغوشش
    چه آرامشی داشتم
    وقتی رفت
    همه کودکی ام را
    با خود برد
    و من امروز
    پیری هستم جهیده
    از تولد به پیری .!

    ************************

    پدرم
    بر خلاف ظاهر مقتدر و
    لبهای بی لبخندش و
    گره های همیشه ابروانش
    و چینهای پیشانی اش
    کودکی معصوم و ساده را
    میمانست
    که در حال حل کردن معادله
    چند مجهولی ست
    پینهٌ دستانش دلم را ریش میکرد

    ************************همسرم
    سنگ صبوری را میماند
    که همه کژتابیها و
    سیاهی هایم را
    تاب می آورد
    او سعی میکند
    دنیایمان را
    با جعبه آرایشش
    قشنگ کند
    غمها و دردهای مبهمش
    سینه ام را میفشارد
    اعتراف میکنم
    من به اندازه او سلیقه ام خوب نیست
    و همین دردش را مضاعف میکند
    معمولا دردها و غمهایش را
    همراه غبن تاریخی اش
    بغضی میکند و میترکاند آنرا
    در گلو و
    گونه های برجسته و زیبایش
    شسته میشوند از
    آبشار زلال اشکهایش

    ************************
    خواهرم
    بغضها و غمهایش را
    دانه دانه با قلاب می بافد
    یا آنها را در قالی کوچکش گره میزند .
    او هم گونه هایش از آبشار زلال اشکهایش شسته میشود
    ************************

    برادرم
    خاطره مادرش را
    با غمهای خواهرش و
    استیصال پدرش
    عکسی میکند سیاه و سفید
    آنرا قاب میگیرد و
    به دیوار میزند
    و چشمهایش تر میشوند
    ************************

    پسر کوچکم
    واژه حیاط را نمی شناسد و
    مساحت آنرا نمیداند
    او بازی در آفتاب حیاط را
    تجربه نکرده
    او ناکامیها یش را
    در شیطنتها و گریه های کودکانه اش می ریزد و
    در لج بازیهایش و
    دلم میگیرد
    وقتی به او میگویم : پسرم !
    روی دیوار صاحبخانه
    خط نکش و
    آهسته صحبت کن .
    ************************

    و باز هم من
    خیلی میشود که
    گونه هایم از اشکهایم خیس میشوند و
    قطرهای از اشکم
    به لبم میرسد و
    برای هزارمین بار
    طعم شور زندگی
    مزمزه میکنم !

    • درود و سپاس بیکران جناب سیاوشی عزیز

      لب مریزاد جناب

      از سال 65 بود که بواسطه شاهنامه خوانی ها که در میان بختیاریها رسم است و در مرتبه ی بعد از آن خسروشیرین خوانی , که البته این رسم ها یواش یواش در طی چند دهه ی اخیر به خاطر حضور رسانه های جمعی بخصوص تلوزیون در کانون خانواده ها کمرنگتر شده , به سمت شعر و شاعری جذب شدم .

      چیزی که تا این لحظه که سال 99 هست خوب متوجهش شدم اینه که شعر چیزی جز بیان هنرمندانه غم ها و شادی ها , حُب و بغض ها و ایده آلها و آرزوها و امیدها نیست . و هر انسانی با توجه به نگرش و باورمندی ای که داره از لحاظ کمی و کیفی درگیر همین مقولات هست .

      دقیقن همین احساساتی که به زیبایی مکتوب کردید

      بعضی ها از من می پرسند که سوژه برای سرودن چطور پیدا کنیم ؟

      سوژه , همین هاست آنقدر به ما نزدیک است که به خاطر نزدیکی زیاد اونها رو نمی بینیم .و بیرون از خودمون دنبال اونها می گردیم .

      آنچه باعث میشه فردوسی دست به سرودن شاهنامه بزنه , که سند هویت و غرور ملی میهنی ماست . دقیقن چیزی برخلاف ( غرور ) بوده . یعنی یک احساس حقارت تلنبار شده در طی چندقرن که روی سینه ی فردوسی سنگینی میکرده

      .فردوسی به خاطر دینار و درهم , شاهنامه رو نسروده .هنر در عوض پول , شاهکار خلق نمیکنه,

      .فردوسی با سرودن شاهنامه مرهمی خواسته بر جراحت های درونی خودش بذاره

      هنرمند وقتی تعادل روحی روانی اش بهم میخورد برای رسیدن به تعادل دست به دامن هنر میشه

      در همون زمان عنصری و عسجدی و .. زندگی اشرافی و شاهانه ای داشتن

      فردوسی در سایه ی شهرت و مکنت اونها گمنام بود .پول , شاهکار خلق نمیکنه فردوسی با اینکه میراث دار مکنت پدری خودش بود . تازه اون ثروت را هم خرج شاهنامه میکنه . چرا؟؟؟چون درد بزرگی توی سینه ش داشت اون درد , هزینه ی درمان زیادی می طلبید , تا شاعر به تعادل روحیش برسه شما در این احساسات مکتوب شده , تصاویر خوبی ارائه نمودید .ممنونم از حضور پرمهرتانو برایتان آرزوی بهترین ها را دارم 🙏🙏🙏👌👌🌷

  8. مینا یارعلی زاده

    خرداد 23, 1399

    از خواندن اشعار شما جز لحظه به لحظه تحسین چه می توان کرد که رد قلمتان نقشی ماندگار به دلها می زند و آهنگ قطره قطره هایش بر گوش گواراست
    غیر احسنت و آفرین چه می توان گفت
    قلمی متعهد به بیان حقایق زندگی و صمیمی و در عین حال بسیار فاخر و استوار و شاعری که اندیشه هایش خواندنی ست و اشعارش اثرگذار
    دست و دل مریزاد استاد شادان شهرو بختیاری عزیز
    زنده باد و زنده باد و زنده باد
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
    👏👏👏👏👏👏👏

    • درود بر مهربانو یارعلی زاده همتبار گرامی
      ممنونم از نظر لطف
      و
      حضور ارزشمندتان

      خیلی خوش آمدید

      🌷🌷🌷🙏🙏

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا