🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «در هجومِ علف هیچ خاکی به معراج نمی رود»

(ثبت: 264984) آبان 3, 1402 

 

آرام باش
مثلِ بی¬قراری که برروی تن اش خم می شود
او پیر سالی خود را
از آرامشِ عشق آموخته است
بی قرار باش
مثلِ رودی که درپیشِ خود بیش می رود
او همیشه درراه نیست
گاهی آهی در راهی است
باش اما مردانه باش
مثلِ روسری زنی که بی شتاب در موهای باد گذشت
در این جا کوچه پروای پریدن دارد
و شعر هراسان درجیبِ پائیز می ریزد!
به یاد داشته باش آنگاه که از یادها می روی
می روی
به شهری که پروازِ عقاب اش را
زندانی کرده اند
نامت را بر بازوی اندیشه می نویسم
شاید روزی قهرمانِ فکر شدی
قهرمانِ همین نقطه ها که بی کلمه کلام می شوند
آه این سان
آن سان اومانیست دلیلِ زندگی من و تو نیست!
هیچ می دانی جنابِ همه؟
آقای هیچ بن هیچ را فریب داده است
داده است
به یاد دارم که هیچ کسی به من اشک نداده است
من چشمانم ر به روی آبی از رنگ، آبی رنگ باز می کنم ا
دریای من
دست های زمستانی توست که
در سرمای کلمات درهم گره می خورند
این روزها دلتنگی من تبعیدِ زندگی است
مهاجرتِ صدایی است که نه خود
که بی خودش را فراموش کرده است!
من عاشق چکیده ای از محرومیت دردم
آنگاه که کتاب می شود
من در ملکوتِ سطرها گرسنگی فصل را
احساس می کنم
و تو
گریستنِ نوروز را از یاد بُرده ای!
یک ثانیه به مرگِ دقیقه مانده است
و ساعت در قرونِ وسطایی خویش مُرده است
چمدانِ زمان را باز کنید
قلب
رؤیای کودکی اش را
بر چهره ی قرن گَپ گَپ «گَپْ» می کند!
آه غمِ خَم شده ی خیابان؟
تاوانِ کدام رنجِ بیابان تو با من بود!
که سهمِ پیری آفتاب شدم
می خواهم راوی سکوت باشم
رُمانِ هر تاریخی که داستان نشد!
اغلبِ شناسنامه ها دروغ می گویند
بهارِ من و تو هنوز جوان است
در مقابلِ جاهلی جمله ها می ایستم
و دردستانِ الفبا هدایتی از صادق ام را تکثیر می کنم
بغض گلوی نقطه ای از ویرگول را گرفته است
و هیچ پائیزی مهربانی مهرِ خودش را ندارد!
من در پشتِ آخرین اسفند سقوط می کنم
وتو
شاهانه تراز همیشه قنوت صبح ها را
با موسیقی شب می¬نوازی
در هجومِ علف هیچ خاکی به معراج نمی رود
و زبانِ نیلوفر غمگین تر از هر گلستانی است!
به نگاهِ کودکانه ی باران بنگر
غوغایی از جوانی باد تماشایی است!
آه شمالِ خیال
از پژمردگی جنونِ جنوب بگو؟
آه جنوب تن
دردی به اندازه ی تن ات ندیده ام
و اندوهِ اتفاق نامِ قصه ی پُرغصه ی توست!
تو عبارتِ این تن که بی تن شد
و من حرفی از سخنِ فقر که کلمات اش را گُم کرد!
چشمی از یک اشک، یک عبارت و یک نقطه
که چشم نشد
چراغِ عبارات را روشن می کنم
و بر سنگ قبر من بنویسید
من خاکِ پای واژِگانم
پای خاکِ هر خاکی می مانم…!

عابدین پاپی(آرام)
1/8/1402

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا