![سیامک عشقعلی](https://sherepaak.com/wp-content/uploads/2023/01/Lumii_۲۰۲۳۰۱۲۹_۲۱۲۳۵۸۴۹۶-scaled-e1676344813494.jpg)
🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
چیزی نگو از دلخوشی از خنده از عشق
اینجا تنفسهای مردم درد دارد!
حتی بیان شاعر این شهر خشک است
ای کاش میشد آسمان قدری ببارد…
ماها به جای زندگی مشغول مرگیم!
یا خسته یا دلگیر یا دلتنگ هستیم
پاشیدهایم از هم شبیه نظم ارتش
ما نسل فقر و ترس و خون و جنگ هستیم…
از کودکی گفتند: «بابا نان ندارد!»
با بوی نفت و در سیاهی قدکشیدیم!
حتی برای «تیلهبازی» زود بود و
از زندگی چیزی به جز حسرت ندیدیم!
وقتی که جان آدمی ارزش ندارد
از زندهبودنهای غمگین مرگ خوب است!
پا میشوی با خنده میگویند: بنشین!
چیزی نگو خورشید در حال غروب است!
با مردمی تنها نشستم رو به دیروز
این سرزمین در بغض ما میسوزد انگار
این روزها «تصمیمِ کبری» هم سکوت است
ای شاعر دیوانه دست از شعر بردار!
◽شاعر: سیامک عشقعلی
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (8):