🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
«گل … نشد» در قالب دوگاني
داشت بازي، تيم ملّي، ديشب و
ميشدم از بازياش گرم تب و
حالتم پر بود از بيم و اميد
مثل پنكه، پلكهايم ميپريد
خوب يادم نيست با مالديو بود
يا كه با برزيل مثل ديو بود
يا كه با تيمي دگر، شايد غنا
يا كره يا سوريه يا زامبيا
خوب يادم نيست نام كشورش
داشتم قبلاً گمانم از بَرَش
بگذريم؛ امّا كمي پر حال بود
بازي پر جذبهي فوتبال بود
فوتبالي بود خيلي ديدني
خاطراتش شد برايم چيدني
من پر از تشويش و تشويقي عجيب
ميشمردم لحظهها را بيشكيب
حالتم جدّيّ و حتّي بيقرار
يا كه شايد تا حدودي خندهدار
چند كيلو تخمه با ما، يار بود
گرميِ ديدارِ آن ديدار بود
يك به يك، هم تخمه و هم پوستش
ميگرفت از نقشِ قالي، دوستش
فرش، قبلاً نقشي از گل داشت و
پوست هاي تخمه بعدش كاشت و
داد زد خانم: چه شد گلهاي فرش؟
«گل» شنيدم. رفت فريادم به عرش
داد كردم: «گل»؛ ولي آفسايد بود
صحبتِ خانم، ولي از تايد بود
باز چندين بار گفتم: «گل … نشد»
همچنان تيم مقابل، شل نشد
تا كه آخر، گل، بله گل، گل زدند
چشمها دروازه شان را زُل زدند
گل ولي گل بر خودي، انگار بود
شادي ما بيخودي، انگار بود
خواستم يك دادِ محكم سردهم
دادي از اعماقِ آن غم سردهم
عقل آمد ناگهان هشدار داد
كارت زردش را به من اخطار داد
عقل آمد. گفت: ما كم طاقتايم
عامل تبعيض و اهل بدعتايم
گفت: اين فوتباليان، گل ميشوند
خارج از حدّ تحمّل ميشوند
شايد اين بهتر كه آنها باختند
نامشان از صدر، زير انداختند
چون كه اين بازيكنِ فوتبالتان
خوب ميبلعد ز بيت المالتان
مال آنها مال مردم نيز هست
گوشِتان بر اين تذكّر، تيز هست؟
مرد بازي، گر شود اسطورهاي
عقل را بايد بسوزد كورهاي
آن نويسنده، معلم، كارمند
يك هزارم هم نميگيرد. نخند
پشت ويترين، خاك مينوشد كتاب
نوشِ بازيكن، فراتر از حساب
اين، عدالت نيست. اين، خيلي بد است
با گُلش گويا كه گولمان زَدَه ست
ميشود اسطوره، مردم كم سواد
ميدهد فرهنگ مردم را به باد
ميشود الگو؛ ولي بياعتبار
ميشود تقليد از او هم افتخار
گاهگاهي ميكند كاري سخيف
اين نمادِ سُستِ فرهنگي شريف
ميبَرَد او، آبروي كشور و
ميشود خود، ماجراي ديگر و
حال بايد حلّ اين مشكل كنيد
يا اگر سخت است، آن را ول كنيد
ول كنيد و قارچها سربركشند
اين رقيبانِ دماوندِ بلند
جمع اين معضل، دگر كار خداست
رويشِ اين قارچها بيانتهاست
من ميان عقل و دل، جاماندهام
مثل آن دروازهبان، واماندهام
دل، هوادارِ غرورِ ملّي و
عقل اما يارِ نورِ ملّي و
گاهگاهي ميشود آن جا، تضاد
بحثهايي ميشود پُر اِمتداد
هر چه گرجاي خودش باشد، رواست
بل بله، هر گل به شكلي با صفاست
تك بزرگي در جهان، فوتبال؟ – نه
علم و حكمت، ميوههايي كال؟- نه
غير از اين: هر چيزِ بازي، پول؟ – نه
غيرت ملّي، كم از آمپول ؟ – نه
كفّهي غيرت اگر ميزان شود
مُزدِ غيرِ بيكران، جبران شود
با ز هم گل، گل، يكي گل زد به ما
گر چه تنها ضربهاي شُل زد به ما
آخرش اين بار هم ما باختيم
جِرزني كرده، بر آنها تاختيم
جاي شيريني، به ما حلوا رسيد
چند كيلوهم «اگر – امّا» رسيد
اين گذشت و روزهايي آبكي
پشت هم رفتند هِي حيوانكي
بل بله، پايان گرفت آن انتظار
باز، ما مانديم و عشقِ افتخار
روز، شب شد. فوتبال آغاز شد
باز هم دروازهي ما باز شد
چشمها، دلها، قدمها بيقرار
سومين گل هم به سوي ما نثار
روز و شب رفت و دلم آشوب بود
آرزويش يك گل از محبوب بود
واي! به به! يك گل ميمون رسيد
در رگم انگار قدري خون رسيد
بعد يادم آمد: اين گل، گل نبود
من گلِ فوتبال خواهم زود زود
باز، لج كردم. كمي كج شد فكم
صافيان! شرمنده، پر از برفكام
عقل، آنجا بود. قلبش درد داشت
آرزوي ديدن يك مرد داشت
عقل، خود را خورد و گفتش با شكيب:
بازي است امشب هوادار نجيب!
بازي اما مثل آن بازي نبود
اين كه توپي را بياندازي، نبود
قسمت انديشه، بيدروازه بان
ماند و، چشماني گرفتندش نشان
چند باري تيم ما، گل، نوش كرد
تا كه نام تيم را «گلنوش» كرد
نخ نما شد تورِ سمتِ تيمِ ما
تا نماند از تيم ما جز «ميم» ما
عاقبت، يك حمله از ما، در گرفت
اين دل بيچاره، شور از سرگرفت
غُلغُله، قُل قُل، همه گفتيم: «گل»
گل ولي گل برخودي بود اي تپل!
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (1):
بستن فرم