🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 ماه و هور

(ثبت: 6569) شهریور 13, 1397 

 

فصل ، فصلم

طلوعی از تبسّمت 

روان می شد م ..‌

در جان ذرّه ، ذرّه

روز از من پر می شود..‌.

می نوشیدم  پی در پی

چشم ، چشم، چشمانت را

جامی بود از ازل

در تک وتنهایی یخم

تاب بود در متن لحظه

و بطن ثانیه ، بیداریم را

رقم می زد…

مغلطه درگامم می مرد…

به فراسوی چشمان ،کوچ باید .‌‌..

بساطت گاه پرواز

نفس آغاز می کرد…

زمین ،آخرین ساحل بازمانده 

خرمن های خسف

پهنای باند متروک می شد

چسبناکیش بریده ، بال

امّا در ساحلترین پنجه های پندارم

جا می ماند…

افق ، دامان می گشود‌.‌‌‌..

به سر کشیم که هوا می درید…

به آرمانهای نگاه

شهری با قامت تماشا!

پشت سپید ترین ابر ، 

باران ، چشمان تر تورا

می شست از زخمان و اشک

عروس صورتت را

از کبود نیلی که بر تو می رفت…

ساحل می جست…

انبوه تبسّم به عبوس لحظه ات

و از زلف آرزوهایت بند می گشود…

به چشم قاصدک تر و آبی گوشه،گوشه ی نگاهت

که برگونه های زاری می چکید…

درست ،  رنگ شعف می زد…

پاره ، پار ه های زاریم

مجسم آزادترین می شد…

به اهتزاز ترین قرن

ن ا ن ، اوّلین  قصّه ی  زادنم نبود

فروختگیم پس گرفته می شد…

ازبازارگانان خفن خطر

که برجان جسورم یورش برده بودند،

خطوط بردگی زیر  چشمانم 

می شکست… بانگم بلند

به رنگ روز،

بی فاصله را

بامدادان ، روی لبان گل می خواندم…

گلبانگ 

و

گامم از خطوط خطر

 گذر می کرد…

در درّه

آغوش گلرنگ باز مانده ی بانگ تو بود

بر من

و

کوه کمی از شکوه تو!

در بی قاب 

روی سینه ام ، نبض بود ، پژواک

هزار شمایل از تو!

در من هی حلول می کرد…

بی شکست

و توگامت ضرب و ضربان و ضرباهنگِ همیشه

و

چشمانت بیرق بلند !

بر بلندترین ماهور های حادثه

نوبتت می زد…