🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «من سینه ام را برای هجومِ کینه آماده می کنم»

(ثبت: 255544) بهمن 8, 1401 

آقای تهی بن فقر؟
به این همه لباسِ سیاه بنگر
که
در عزاداریت خسته شدند
آه که چه قدر
رنج های خودمان را با خیابان های متر اندازه می گیریم
چه قدر اشک های من
به مانندِ چشم های تو گریه می کنند!
و چه قدر
سفارش درد در کوچه ی سرد باد است
بی خیالِ خیال باش که
من سفارش خوبی برآیتان داده ام؟!
به خیاطی دردآباد سرِکوچه ی خودِتان گفته ام
تا آخرین سایز درد را برایتان بِدوزد
من شکوفایی تن از بی همتایی زن
که
رفیقانه ترین منِ مردشد!
غمگین باش
از این  کاش که باش نمی شود
و دلبستگی این آوار مسیرِ دیوار را
از ذهن اش پاک کرده است!
زیبایی تو
زیباتر از عکسی است که هنوز شنیده نشده
و دُرست مثلِ واژه ای بی خانمان است
که
در خانه ی کتابِ غم کوچ می کند
شاخ ِاین شاخه ی زندگی باش
که
تفنگ اش زودتر از فشنگ شلیک می کند
من سینه ام را برای هجومِ کینه آماده می کنم
و تو
به کلماتِ پینه بسته بر گونه هایت دل بسته ای
تا که یک روز
زیبایی ات را در میدانِ زیبا آباد تکثیر کنند
هوا کمی جوان مردانه تر از نوجوانی اش پیر می شود
و تو در کُهن سالگی خود
چه کودکانه اندوه را می رقصانی
نبودنت چه فرقی با بودنت دارد
وقتی بود ماضی بعید عشق است
آدم زمانی سیگاری می شود
که
تمامِ رنج های خیابان را تا خانه می کِشد
زمانی معتاد می شود که
ناخودآگاهش آگاهی اش را از پا درمی آورد!
آه نگو که هر صبح
به سرزمینِ شما سفر می کنم
تا که آفتابم را در آنجا پیدا کنم
به لبخندِ خودم هم که برگردم
دیگر از لب هایم کاری ساخته نیست
به اشک هایم که برگردم
دیگرازچشم هایم انتطاری نمی رود
مهربان هم که باشی
تا به ابد دلبستگی ات خاک می خورد!
و هیچ دستمالی
تب های بی پایانِ تو را آرام نمی کند!
سکوتِ کلامت
شبیه شرابی است که
چشم های فریاد را مست می کند
این جا
همان جایی است که فقط به «آن جا» فکر می کند!؟
و ما
گرسنگی خود را هرگز سیر ندیدیم!
دردهانِ ما همیشه سیری هست
که بوی سیر نمی دهد!
بگذار
به شاخه های این شهر آویزان شویم
شاید روزی برسد که کال های ما رسیده باشند
کاش مثلِ نغمه های خودِمان بودیم
مثلِ صدایی خسته که تمامِ روز
در نزدیکی خانه آوازش را سر می دهد
فکر می کنم
هیچ آوازی مقصر نیست
وقتی جنگل اش را بریده اند
هیچ کلمه ای مقصر نیست
وقتی کتاب اش را زندانی کرده اند
بگو ببینم
برای زخم های این ساز
چه اندازه یخ لازم است
وقتی از هوا ناجوانمردانه شرجی می بارد!
در مسیر آزادی باید رهرو بود
و چشم ها را
تا آنجا که چشم می رسد پیمود
دیروقتی است که ساخته ام و سوخته ام
پس چه لزومی دارد
آزادی ام درتابوتی زندانی شود!
وقتی حرف هایمان هست
پس زیستن در قفسِ خاک بی معناست
و باید سوارِ بر بالِ جملات شد
و تا تمامِ فصولِ جهان پرواز کرد!
هر دروغی
دروغ اش را نزدِ خودش نگه می دارد
شاید روزی در بازارِ صادق
به راهِ راست هدایت شود
جز دروغ هایی که احساس می کنند
در شکمِ مادر پیرمردی سالخورده اند
شگفتا
با این همه زخمِ نهفته در چشمِ قرن
گویا که هنوز هم هنوزهایمان میلِ به خشم دارند؟!
من آرام ترین حنجره ی پنجره ام
آنگاه که تمامِ زندگی بر صورتِ آن بی قرار می بارد
و تو
هیچ اتفاقی را فصل نمی کنی
جز پائیزی که
آبان اش در جاده ی غم یک طرفه است
نمی شود به چشم هایت پشت کرد
و بی مهابا
دست در گردن باران زیست!
زیبا باش
چنان آبی که به زیبایی دریا می افزاید
و پیغمبر پائیز همیشه زرد است
اما بدان که
زندگی را با هر رنگی می توان نواخت
حتا اگرمشکی هایش ژرف تر از هر برف باشند
حتا اگر
ابر
لباس اش را هم اندازه ی اشک های جهان دوخته باشد
در این فضای تلخ
هیچ شیرینی خوش بخت نیست
پس تنها با پهنه ی غم سخن بگو
او تنها سخن گویی است که سخن جوست!
او تنها کسی است
که می داند
شادی در کدام پستوی جهان ودکا می نوشد!

شعر از: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ شعر: سرما سرِما را گرم می کند

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا