🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «من عاشق چشمی ام که همیشه می بارد»

(ثبت: 254738) دی 19, 1401 

 

از متن که بیرون می زنم
به نوشتاری فکر می کنم
که
در پی نوشت خود
به سرنوشتِ تلخی دچار شده است
به یادِ فرامتنِ یک متن می افتم
یک ابرمتن
که پیرزنی با موهای خیالی اش
خیال های سفید را در چشم حروف نقاشی می کند
من ردیفِ یک قافیه ام که
قیافه اش با هیچ غزالی غزل نمی شود!
من هجای کشیده ی عشق ام
که
هر آوازی در من عاشق می شود
روی قدم های شکسته، قلمی سراغ دارم
که
قدم ها را قلم می کند
روی همین صورتِ زخمی
که
زخم را با ماندِگاران یک یادِگار آشتی می دهد
من زخم خورده ی یک پروازم
که
همیشه به من یاد داد
به اندازه ی یک گنجشک پروازکن
پرواز با سرباز چه فرقی می کند
وقتی که هر دو هم وزن اند
و جناسی از جنسِ درد
پرواز که بلند شود
بلندپرواز می شود
اما سرباز که بلند می شود
بال هایش را قیچی می کنند
بلند پروازی خوب است
اما پرسش این است که
به چه اندازه عقاب باشیم
در این گُم خانه ی اندوه
چه گُم هایی که پیدا شدند!
چه روزهایی که آلزایمر گرفتند
و چه شب هایی که
گریه هایشان شبیه یک لبخند مصنوعی بود
من زیرهر شاخه ی کلمه ای که دراز بکشم
حرف را به او می بخشم
توچی ؟
آیا می توانی؟
به یک پیراهن ، عطرِ زندگی را ببخشی؟
آیا می توانی؟
خلافِ هر جریانی رود باشی؟
برگرد تا با هم
این پارفت را عاشقانه طی کنیم
من دوستِ جنابِ رفت بودم
که
درآمدِ خود به خودآمدِگی رسید
من همیشه
وقتی می خواهم قفس را نفس بزنم
به طبقه ی خودم فکر می کنم
نه طبقه ی شما
فکر می کنم
در ارتفاعِ فقر افتادن هیچ ربطی به طبقه ندارد
بیا بی طبقه تمامِ طبقاتِ غم را طی کنیم
شاید ارتباطِ تنگاتنگی بین اشک های من
و این خیابان پر بیابان باشد!
که برای آزادی خیش شدند!
مرگ در چشمِ خودش اشک می شود
و شما
آغازگر اشکی هستید که
در نبردِ من
فاشیست ها را در رگ های شهر منتشر کرد
بنگر
به همه ی این نگاه ها که مثل هم می ریزند
و من چشم هایی را سراغ دارم که
مثل هیچ اشکی نمی ریزند!
خیابان هایی را که
به اتوبانِ آرزوی خود نرسیدند
همت من کوتاه تر از آزادی این خیابان است
و این پیرمردِ غم خورده که سال هاست
سالی را خورده تا سالخورده شده
هی می گوید
من فرزند جوان ترین واژه ام
که
خودش را در لباسِ کودکی پیر پوشانده است
یک پرنده را در حروفِ الفبا سراغ دارم
که مثل پرواز نیست
اما با
بال هایی شکسته مدام در ما زندگی می کند
و هر روز
به شیشه ی سطرهایی می خورد که
با سنگ های فصل شکسته می شوند
بیا برای آزادی دیوارها
آوارها را فریاد بکشیم
که دیگر
هیچ سقفی سکوتِ خودش را به یاد ندارد!
یک تصویر پوسیده از پوستِ شهر را احساس  می کنم
که
زخم هایش را هیچ آرامی اقیانوس نمی کند
این آشفتگی که
روبروی من به من های من می نگرد
همیشه به پنجره ای می اندیشد
که
خوشبختی اش یک آرزوی ساده بود
خودم را درجمله ای به خاک می سپارم
که کلماتی زخمی دارد
زخم نامِ خانوادگی شهراست
و پشتِ سیاهی این شهر ابری را سراغ دارم
که سفید می گرید!
واو را
با جنابِ برف گویی که نسبتی است
من عاشق چشمی ام که همیشه می¬بارد
برنمی بارم هایی که همیشه حرفِ شان این بود
که
«نمی باریم»!
حالا این تابستان که در پشتِ خودش به ما پشت کرده
گویا مانند پرواز دوهجایی نیست
همه چیز با ساعت آغاز می شود
جز عشق که به رنگ هیچ دقیفه ای ثانیه نمی شود!
ما به یادِ صبح
چه مشرق هایی را گریه کردیم
چه شعرهایی را به حنجره ی زمستان سپردیم
تا غروب اش هنرمندانه طلوع کند!
کسی نیست که بنویسد
جهان را چه قدر خط خطی می توان نوشت
صداقت را چه قدر صادقانه می توان نوشت
در کفش هایمان هیچ پنجه ای پنج نیست
و تا آزادی انگشتان چند فرسنگ مشت باقی است
یادت باشد
مست که شدی
به حرف پَست توجه نکن
دست همیشه دست ها را مست می کند
و هیچ مشتِ بی شصتی مست نیست
می خواهم
با تمامِ خواهم ها نمی خواهم ها را
بر صورتِ این خواهم خواه کنم
خواهم که خواهِ نمی خواهمی باشم
که
تمامِ قطره های باران را ترجمه می کند
شاید تاریخ کلماتی را در بایگانی خود دارد
که
هنوز نیازِ به باریدن دارند
شاید
آزادی نزدِ کلمه ای باشد که
هنوز آزاد نشده است!

 

شعر از: عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ: حسرت این آبادانی به هیچ آبادانی شبیه نیست!

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):

نظرها
  1. سیاوش آزاد

    دی 19, 1401

    سلام متن های طولانی معمولا مخاطب خاص دارد

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا