🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
رگبار خون را در کویر چشمها باور نداشت
آن ابتدای شاید و امای او آخر نداشت
من چوب عشقم میخورم تا یاد او در سینه است
این خانه از روز نخست خویش نان آور نداشت
هربار گفتم عاشقم گفتا که عشقی نیست او
ایمان او را بر فنای عشق صد کافر نداشت
جنگیست بین چشمهای خشک و این لب های تر
این گونه های سرخ حتی صورتی یاور نداشت
از سینه ام بیرون کشیدم کودک خونین او
دینی به نام عشق را پیغمبرش مادر نداشت
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
مهر 24, 1402
درود بر شما
زیباست
بخصوص بیت اول🌷
پاسخ
مهر 24, 1402
بسیار زیبا سرودید
پاسخ
بستن فرم