🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 گفتگو با قطره آب

(ثبت: 6682) شهریور 27, 1397 

دوستان اگر حوصله دارند این مثنوی را بخوانند 

استخراج از بخش یکم مثنوی عشق قالب متغیر_ خوشه ای

گفتگو با قطره آب

بشنو از من این کلامم را خوش است
آب ضد آتش و خود آتش است
از دو عنصر آب می‌آید پدید
اشتعال اولین آن شدید 
دومین بی آن نسوزد هیچ گاز
دست آتش سوی آن دیدم دراز
ای عجب، این دو چه رحمانی شدند
در دل هم رفته سبحانی شدند
وحدتِ این دو جهان آباد کرد
بستری را از حیات ایجاد کرد
چون که آتش را به هیزم شد گرو
در پی هیزم عزیز جان مرو
یک نصیحت دارمت هان گوش کن
آب شو خود آتشی خاموش کن
آب شو تا باعث شادی شوی
شاهدِ آبادِ آبادی شوی
آب شو آری روان بر هر دیار
رو، به سوی تشنگانِ بی‌شمار
وه گروهی دیده ام چون آتشند
خشمگین و شعله‌های سر‌کشند
آتشی از کینه تا افروختند
پیکر گل‌های زیبا سوختند
جغدِ شومِ تفرقه بر بامِ‌شان
خون مظلومان شرابِ جامِ‌شان
از نگاه من که آدم نیستند
فکر آبادیّ عالَم نیستند
روزی از یک قطره آبم شد سئوال
از چه آتش خود شود آبِ زلال؟
گفت : « ما غافل نبودیم از خدا
امرِ وحدت شد چنان کردیم ما
آنچه می‌بینی که ما اینک شدیم
از دوی رسته به وحدت یک شدیم
واعتصم گویان حق هستیم ما
باده نوشِ وحدت و مستیم ما
ما دو دل بودیم و اکنون یک دلیم
در پیِ فرمانِ رَبِّ عادلیم
بی گمان شور و شکوهِ وحدتیم
در زمین ما رحمت اندر رحمتیم
چون که پاکی شد اساسِ هر رفاه
عشق حق ما را به پاکی بُرد راه
هرچه نا پاک است پاکش کرده‌ایم
دانه تا روید دوچاکش کرده‌ایم
ما به رویش یاور برزیگریم
ما مسیحادَم مسیحاپروریم
خدمت آری چون به ما دستور شد
خودبه‌خود “خودخواهی” از ما دور شد
ما به یزدان عهد و پیمان بسته‌ایم
ما “دگر خواهیم” و از خود رسته‌ایم
ما رها از بندِ بُخل و کینه‌ایم
ما زلال اندیشگان آیینه‌ایم
ضرب آهنگِ دلِ ما عاشقی‌ست
نغمه‌ها در محفلِ ما عاشقی‌ست
ما زمین را بستر جان کرده‌ایم
زندگی آسان بر انسان کرده‌ایم
صنعت اَر خواهی به‌کارِ صنعتیم
نان اگر خواهی بیا در خدمتیم
ما نه از جنگیم و جنگ از آذر است
ما همه صلحیم و صلح از داور است
ما از آن روزی که “آدم” شد پدید
بوسه‌ای آدم که از “حوا” خرید
قوم هابیل و همی قابیل را
قوم ماد و آریا، تامیل را
جملگی دیدیم در عمر دراز
گاه درپستی و گاهی در فراز
خیلِ جنگل بود در روی زمین
کی درختی دید تیغی آهنین
جمله موجودات در آن شادمان
وه چه زیبا دیدنی بود این جهان
قوم انسان شادیِ حیوان گرفت
گوشت خواری کرد و زانان جان گرفت
گرگ کی وحشی بُد از روزِ ازَل
ظلم انسان شد ورا این ماحَصَل
“دایناسور” را بس خدا فرموده بود:
«زندگی در خشکی ات آخر چه سود؟»
لیک آنان ضِدّ دریا‌ها شدند
آن رها کردند و بر صحرا شدند
وه چه سختی‌ها کشیدند از غذا
سال‌ها بودند آنان بی‌نوا
چون به جنگل پا نهادند از قضا
شد که جنگل صحنه‌ی جنگ و غزا
روز و شب خوردند حیوان و گیاه
شد ز آنان در زمین شادی تباه
دایناسور‌ها را ستم بُد ناتمام
ذَرِّگان را داد ایزد این پیام:
«لایُحبُ الظالِمین ای ذَرّگان
نسلِ دایناسور برافتد در جهان»
بعد از آن فرمانِ یکتایِ وَدود
سنگ‌ها از آسمان آمد فرود
ما خدا را از دل و جان خواسته
در پیِ فرمان حق برخاسته
برسماء رفتیم و خود اَبری عظیم
گشته از فرمان آن رَبِّ رَحیم
دایناسورها غرقه در رَگبارِ ما
روز و شب این بود ازحق کارِ ما
حضرتِ خورشید از ما رُخ کشید
آن ستم خود سردیِ سرما چشید
نیست دیگر یک خبر از دایناسور
آی انسان خونِ همنوعت مخور
آی انسان ظلم تو شد بی‌شمار!
گشته ایزد از بشر بس دل فَکار
آی انسان دایناسور گردیده‌ای
بس مصیبت در زمین اَفریده‌ای
آن همه پیغمبران نازنین
بر شما بخشید رَبِّ العالمین
حضرتِ آدم که موسی و مسیح
اِبرَهیم با آن بیانات فصیح
آخرین آن خاتَمِ عشق آفرین
وز محبت کهکشانی در زمین
لیک آدم عاقبت آدم نشد
در زمین ظلم و ستم‌ها کم نشد
ما هراسانیم از نوعِ بشر
جمله گریانیم زین غوغای شر
این بشر را زشت شد آیین زیست
این همه ظلم و ستم از بهرِ چیست؟
دیده باشی وه چه خون‌ها ریختند
سُرب و خون را خود به هم آمیختند
ما خبر داریم از دیروزیان
بَـد زیان زیبا زیان نوروزیان
با خبر از کوه و صحرا بوده‌ایم
در سَماء تا قَعرِ دریا بوده‌ایم
هرچه پیغمبر که آمد دیده‌ایم
دست و صورت پای‌شان بوسیده‌ایم
گرگ و میش و جمله مرغانِ هوا
هرچه موجود است در ارض و سما
جمله نوشیدند ما را شادمان
جنگ و دعوایی نبوده در ‌میان
لیک راهِ ما یکی بر‌ کس ببست
بهر ما دندان و پهلویی شکست
ما تَجلی‌گاهِ ذاتِ داوریم
با خدا و در زمین تا آخریم
هر کجا گر ذَرّه‌ای باشد خدا
آگه است از آن چه دارد در خفا
زین سبب فرمود پیرِعاشقان
تا بخود آیند جمعِ فاسقان
«عالَمی شد محضرِ ذاتِ خدا
آگه است ایزد ز اعمالِ شما»
معصیَّت آخر چه سودی داده است؟
جز بلا غیر از خَمودی داده است؟ 
شادیِ ایزد زِ بَنده بَد بوَد؟
برلبانی موجِ خنده بَد بود؟
باز این انسانِ غافل در حیات
دور از مَعروف و شد با مُنکرات
ظلم بی حَدَش بُریده راهِ او
نیست دنیا عالَمِ دلخواهِ او
ظلمِ ظالم عاقبت بَر خود رَوَد
آتشی افروزد و در خود بَرَد
کس ندیده ظالمی در روزگار
تخت و جاه او بماند پایدار
گر که تختِ جم زِ اسکندر شکست
آهِ مظلومی به درگاهی نشست
گر ستمگر قامتِ سروی بُرید
تیرِ غیبی سینه‌ی او را دَرید
کُشت اگر عطار را قومی مریض
پیر در اوج است و آنان در حضیض
این فسانه نیست ما بس دیده‌ایم
بر شبِ تاریک‌شان خندیده‌ایم
«از مکافاتِ عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو»
مار، ما را خورد و زهری آفرید
گُل بنوشیده‌ست و شهدی برگزید
بس به ما زهری بشر افزوده‌است
جانِ شیرینی زِ تن بِربوده ‌است
آنچه می‌گوییم را نشنیده‌ایم
کان به چشم خویش عمری دیده‌ایم
گاه قاضی ناگهان غازی شود
در پیِ کُشتارِ شهبازی شود
«عین قضات» آن شکوهِ جاودان
کُشته شد از کینه‌ی نابخردان
ما خبر داریم از “کنفوسیوس”
طالعِ او شد ستاره “سیریوس” 
عقلِ را بُد حسرتی در علمِ او
جهل در “چین” بر حکیمی شد عدو
باده‌یِ نور است علمِ عاشقان
نیست از ظلمت به آن دانش نشان
تاک را نازم حلالش هر چه خورد
باده ای آورد و غم از سینه بُرد
عارفان را دیده بارانی کنیم
کارها یِ خوب پنهانی کنیم
گاه در قُطبِ شمال و گه جنوب
گه درونِ چشمه ای زیبا و خوب
اختیاری نیست بر ما هر چه دوست
امر فرماید همانا امر اوست
مرغِ خوش خوانی پریشان می‌سرود
آدمی آتش به جان ما گشود
باغ‌ها ی پُر زِگل سنگی شدند
در پی زشتی بَد آهنگی شدند
بر خدا سوگند مرغی در قفس
ما ندیدیمش به شادی یک نفس
آرزوی هر سپیداری بوَد
کان نخواهد قامتِ داری بوَد
ما جنایت‌ها ز انسان دیده‌ایم
چرخ را از او پریشان دیده‌ایم
سال‌ها همراه زندانی شدیم
همدم موجِ پریشانی شدیم
لیک آخر ما چه گوییم از بشَر
جان به لب گشتیم وهم آسیمه‌سَر
شادمان انسان شود گاهی ز علم
لیک او را نیست آگاهی ز علم
علم پنهان است در ما بیکران
آدمی هرگز ندارد زان نشان
آنچه انسان دارد از دانش به دست
جز تباهی چیز دیگر نیست، هست؟
ما خبر داریم از فردای‌تان
هم از این دنیا و آن دنیایِ‌تان
“روس”‌ها آخر مسلمان می‌شوند
تابعِ آیاتِ قرآن می‌شوند
هشت ریشتر زلزله آید به غرب
پند‌ها گیرد از آن اقوامِ حَرب
نی که یک، ده‌ها پدید آید ز آن
تا بشر خیزد از این خواب گران
شرق و غرب عالمی در ماتمی
ماتمی سلطان ز غوغای غمی
کودتا در خاکِ تُرکان دیده‌ایم
این ستم از سوی شیطان دیده‌ایم
لیک آذربایجان خیزد ز جا
بهر‌ یاری سوی آنان یک‌صدا
مُلکِ “توران” است آذربایجان
خاکِ خوبان است آذربایجان
“ترکیه” بازوی قرآنِ مُبین
می‌شود قدرت ز رَبِّ‌العالمین
“کعبه” آری می‌شود درگاهِ عشق
می‌شود آن کعبه‌ی دلخواه عشق
گرچه ایرانی اساسش برنهد
“وحدت ادیان” از آنجا سَرزَند
چرخ بعد از جنگ سوّم بی‌امان
هِجرتی دارد به‌سوی عاشقان
غرب تَسخیرِ خردمندان شود
جایگاهِ عِزَّت و ایمان شود
«ما سَمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم» 
»
هرچند که گفت خود پیمبر(ص)
در دیده‌ی ماست آن مصوّر
از سوی شمال همّت عشق
آید به جنوبِ عزتِ عشق
«
ایزدِ دانا به ما فرموده است
کارِ “روباهِ جهان” بَد بوده است
اودریده سینه‌ی مرغانِ عشق
دیده خواهد شد زما طوفانِ عشق
عالم آرای جهان دستور داد
جمله خاکِستان غم نابود باد
از خداوندِ رحیم و مهربان
حضرتِ داور، وجودِ جاودان
ذاکرانش را از ایشان شد سؤال
خود چگونه؟ گفت: «از قطبِ شمال»
منجمد را امرِ سیالی دهم
قدرتی بر ذرِّگان عالی دهم
باد را گویم به یاری بَر شود
تا شما را سرعت افزون‌تر شود
رو به‌سوی آن جزیره باشتاب
تا شود آن خاک آری غرقِ آب»
ما به فرمانیم و هرچه امرِ اوست
ما “سونامی” می‌شویم از امرِ دوست
هرچه بر ما حضرتِ رحمن سرود
یک صدا گفتیم :«بر ایزد درود»
کاش آنان متّحِد با حَق شوند
برگروهِ عاشقان مُلحَق شوند
خطِ بُطلان بر خطِ مُنحَط زنند
هرچه بَد از دفترِ خود خَط زنند
تا که ایزد رای خود باطل کند
امنیت را هدیه بر ساحل کند
این بشررخنه در آیین می‌کند 
گاه ما را سخت و سنگین می‌کند
از “هیروشیما” “ناکازاکی” مگر
بی‌خبر باشد که ابنای بشر؟ 
کیست در دنیا نداند زان ستم؟
دیده‌ایم آنجا که از شیطان ستم
با “اَتُم”، تا روشنایی همدلی‌است
بار سنگین است و کار مشکلی‌است
لیک چون در راهِ دانش بوده، ما
می‌پذیریم این همه جور و جفا
مُنزَجِر هستیم امّا از نِزاع
کاش انسان هم کند با آن وِداع
“یوری” و “والتر”، “لوئیسِ” مهربان
“هِوِسی” “هافر” “اینشتین” در جهان 
کی پیِ نفسِ پریشان بوده‌اند؟
در پیِ خدمت به انسان بوده‌اند
یادمان آید که از یک آبشار
سرنگون بر رود، گشته رهسپار
مردمی از دیدنِ ما شادمان
دَف‌زنان آنان و ما هم کف‌زنان
شادی ما شادی پروردگار
غمگنان را بی‌گمان ما غمگسار
آب درمانیِ ما بُد از قدیم
کاین عنایت شد ز دادارِ رحیم
لحظه ای ما سوختیم از یک بلا
بود آن یک فاجعه در کربلا
نوری آمد روبه‌رو با او شدیم
ذاکرانِ ذکرِ الا هو شدیم
مشک بر دستی نگاهش پُر امید
تشنه لب یک قطره از ما کی چشید!
مشکِ خود آورد و ما در آن شدیم
راهیِ منزلگه خوبان شدیم
شادمان بودیم نوشد ماهِ ما
اشرفِ آدم به گیتی شاهِ ما
لیک تیغی سینه‌ی مَشکی شِکافت
قطره‌ای از ما به شَه راهی نیافت
داستانی خود دگر بود از حسین(ع)
خاک گویی تشنه‌تر بود از حسین(ع)
تشنگی آنجا غمِ عظما نبود
دردِ خوبان تشنگی تنها نبود
نانجیبی در پیِ نَفسِ پلید
نقشه‌ی نابودی دین می‌کشید
دینِ حق را مُضمَحِل می‌داشتند
زشتی خود را چِگِل می‌داشتند
فتنه‌گر، سر‌ها زپیکر‌ها ربود
سیم را بهتر ز دین دانسته بود
حق پرستان در پی اجرایِ حق
حق ستیزان کارشان چون ماسَبَق
آسمان از آن ستم بی تاب شد
خاک آنجا از خجالت آب شد
دین احمد(ص) را شبیخون زد ستم
کربلا شد صحنه‌ی غوغای غم
ماهیانِ تشنه‌ی دریای عشق
خوش نهاده جان خود در پای عشق
عشق بر آنان تبارک گفت و “جان”
آفرین بشنید و شد برآسمان
آنچه باید بود آنان بوده‌اند
رنج‌ها بُردند و خوش آسوده‌اند
تا بخواند نسلِ ایمان سرگذشت
سید والای‌شان از سَر، گذشت
لاله‌سان قسم به ذاتِ کبریا
داغ عشقی را به دل داریم ما
«ای خوشا چشمی که آن گریان اوست
وی همایون‌دل که آن بریان اوست »
این دعای اهل ایمان بود و هست
کاین دعا، پشت ستمکاران شکست
این دعا، شوق شهادت داده است
جنتِ جان را بشارت داده است
»
«خدایا:
قرار ده زندگی‌ام را
زندگی محمد و آل محمد
و مرگم را
مرگِ محمد و آل محمد(ص) »
«
“محتشم” گویی که با چشمانِ جان
دیده بود او، این شکوهِ عاشقان
زین سبب با اشکِ خون شعری سرود
بس مَلَک از آسمان آمد فرود
تا بخوانند آن سرود پاک را
تا فرو ریزند بر سر خاک را
»
«باز این چه شورش است که درخلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
این صبح تیره باز دمید از کجا کز او
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و مَلَک بر آدمیان نوحه می‌کنند
گویا عزای اشرف اولادِ آدم است »
«
گفته‌ایم این نکته‌‌ها را مو‌به‌مو
با بشر آری برابر، روبه‌رو
بر خدا سوگند و برجانِ سبو
نیست موجودی به سفاکی او