🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
وسط شهر نقاب
در رگ حافظهی خستهی برگ
میشکوفد گُل ِ مرگ
قرعه افتاده به نام انسان
تا به دوشش بکشد نغمهی آزادی را
و طراوت بدهد چهرهی پاییزی آبادی را
میشکوفد گُل ِ مرگ
تا خدایان زمین را
به ترازوی عدالت بکِشد
و اصالت بدهد شادی را
گرچه در شهرِ فرو ریخته در بستر خواب
جام اندیشه به تخدیر زمان آلوده ست
گرچه دل فرسوده ست
گرچه بازار ریا پُر سود است
گرچه آیینهی تقدیس دروغین شبش
یکسره قیراندود است
میشکوفد گُل ِ مرگ
تا خبر گیرد از عشق
و به هر نای و نیی شوقِ تنفُّس بدهد
آه! انسان!
نگذاری که در این برکهی آلوده به خون غرق شوی
نگذاری که نفَسهای تو از
چوب حراجی که به انسانیتت خورده پشیمان بشود
نگذاری که دلت پُر شود از نفرت و کین
نگذاری که نگاهت به جهان بوی تعفُّن بدهد
نگذاری که به انسانیتت شک بکند ذهن زمین.
سارا(س.سکوت)
۲۳ دی ۴۰۲
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (6):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (7):