غزل ها بر نمی تابند غم را، قالبی دیگر
بیاور چون که دریایی ست لطفا، ساحلی دیگر
زمانی که دلت ماوای یک عشق است لازم نیست
بگردی تا ببینی آن حقیقت در دلی دیگر
«ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد »
و من در هجر او هر لحظه دارم مشکلی دیگر
تو را وقتی به چشم عشق می بینم و می نوشم
گمان دارم سرشت توست از آب و گلی دیگر
فداییّ خط و خال و لب لعلت نه تنها، من
چه دل ها خون شده هر لحظه داری بسملی دیگر
تضادی هست بین عقل و عشق از دید انسان ها
که هستم من ؟ هم از اعجاز عشقت جاهلی دیگر
خوشامجنونکهباصدقششده اسطورهایجاوید
و لیلایی که چون مجنون ندیده عاقلی دیگر
« صدیقه پناهنده »