🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 فرشته ی کائنات

(ثبت: 268302) اسفند 21, 1402 
فرشته ی کائنات

او گفت :چرا مرا به اینجا آورده ای؟
گفت : برای اینکه از اینجا لذت ببری، اما یادت باشد اینجا جائیست که برای به دست آوردن باید از دست بدهی ،برای کوچکترین خطا باید تاوان سنگینی پس بدهی، جایی است که شرط کامجویی تو چشیدن درد است ، اما به تو خوش خواهد گذشت اگر مطابق با میل ما رفتار کنی و هیچ نپرسی، برو ساعتی دیگر به دنبالت خواهم آمد.مرد به اطرافش نگاه کردومحوآنجاشدکمکم از فرشته دور شد ،تماشای درختان رودها،خانه ها،مردم و.. برایش لذت بخش بود .که ناگهان صدایی به گوشش رسید به دنبال صدا رفت و ویلن زنی را دید .ساعتها به صدای ساز گوش داد و به دستان نوازنده خیره شد.تا به آن لحظه هیچ چیز بیشتر از آن برایش لذت بخش نبود.
از آنروز به هر کجا که میرفت آن صدا در گوشش بود، با تمام وجود آنرا میخواست. هر روز به دنبال راهی برای داشتن آن بود . تا اینکه یکروز آنرا پیدا کرد . ساز روی یک تپه زیر درخت افتاده بود تک و تنها ! ، آنرا برداشت و عاشقانه شروع به نواختن کرد.از صدای ساز , مردم باخبر شدند و دو دست او را به جرم برداشتن ساز پسر پادشاه قطع کردند.سپس رهایش کردند و رفتند.
فرشته گفت: آه آنها با تو چه کردند! اما هیچ غصه نخور من به خاطر دردی که کشیده ای به تو پاداش میدهم ،بگیر … همان چیزی که آرزویش را داشتی .
مرد مبهوت به ویلن نگاه کرد و گفت: اما این الان به چه درد من میخورد !
فرشته گفت تو چه ناسپاسی ! آنچه را که همیشه میخواستی
من ! فرشته ی کائنات، برایت فراهم کرده ام ، آنرا پس میزنی؟ به چه جرآتی انقدر گستاخ شده ای؟
مرد دیگر هیچ از آنچه که فرشته میگفت نمیفهمید خود را چون اسیری میدید که به زندانبانش چزاندن را خوب خوب آموخته بودند!

طرح و داستان سحرفهامی

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا