🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
من دانـم و آسمان و آن دلبر جان
کان کیست زَند ز جان خود، نقشِ جهان
من بنده و اوست پادشــاه دو سرا
محـرم، به عیان ببیند او را به میان
افلاک جهـان، تــرانـه ی کن فَیکـون
در ذرّه نـشــان او، سـحر دیدم هـان
فارغ شو ز خود، اگـر خـدا می جویی
بَـر خـود شـدگان، بـوَد همــانا پنهان
میلیارد به سالِ نوری اَر راه روی
تازه بشوی به گردِ خود سرگردان
پیدا نبود بدایت و آخر چرخ
خود چرخ بود چو ذات حق بی پایان
بنشسته به خود، سفر کجا بتواند؟
از خویش درآ درآ ، که بتوانـی آن
او امر کند چنین شود یا نشود
ای ذره سخن مگو، رَجَز هیچ مخوان
بـاور نکند، حکیم دانشگاهـی
بنیاد فلک از او بگیرد فرمان
نان می برد و دوباره نان خواهد داد
از دین مگذر برای یک لقمه ی نان
کی فهم کنی سرودِ آزادی را
تا پا ننهـی بـه سرسرای زنـدان؟!!
ذرّات جهان و مرغ و ماهی در ذکر
از چیست نشسته ای خموش ای انسان؟
آیا به رَصَدتوان که طارق بشناخت؟
نی نی نتوان مگر که با دیده ی جان
18 خرداد 1392
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (10):