🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 امید

(ثبت: 250625) شهریور 9, 1401 
امید

 

تمام عمر نشستم که برقع برگیری
بگیری و‌ نهراسی ز حکم تکفیری

بیا و این دَم آخر مرا به بر برگیر
حذر مکن ز قدر چون مرا تو تقدیری

ببین که بازِ خیالم به عقل می تازد
تو هم دعا کن و آنگه بزن برو تیری

اگر چه فرض محال ممکن نیست
تو برقع را نکَنی، مستحق تعزیری

من آنچه از تو نویسم یک از هزارت نیست
شکسته شد قلمم، چون ورای تقریری

هنوز منتظرم بر فراز خانه‌ی تو
که برقع برکَنی تو و من هم شوم ز دلگیری

میان فصل تو و من هزار ماهی هست
امید هست تو آن قصه را ز سر گیری؟

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا