محمد- علی زرندی( محمد علییاری)
🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
تمام عمر نشستم که برقع برگیری
بگیری و نهراسی ز حکم تکفیری
بیا و این دَم آخر مرا به بر برگیر
حذر مکن ز قدر چون مرا تو تقدیری
ببین که بازِ خیالم به عقل می تازد
تو هم دعا کن و آنگه بزن برو تیری
اگر چه فرض محال ممکن نیست
تو برقع را نکَنی، مستحق تعزیری
من آنچه از تو نویسم یک از هزارت نیست
شکسته شد قلمم، چون ورای تقریری
هنوز منتظرم بر فراز خانهی تو
که برقع برکَنی تو و من هم شوم ز دلگیری
میان فصل تو و من هزار ماهی هست
امید هست تو آن قصه را ز سر گیری؟
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
بستن فرم