🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 بابک خرمدین

(ثبت: 260023) اردیبهشت 31, 1402 

نیستم چون تو که از فضل عرب
شرحه می سازی به فرهنگ وادب
نیستم چون توکه چون بی مایگان
پرده خوانی دشمنت را رایگان
تو خوشایندت بوَد جبر و فشار
من پسندم نیست مغفوروغفار
افتخارت از موالی بودن است
این خدایی نیست،خالی بودن است
سرخوشی ازبردگی کارتوباد
زین حقارت بارها بار توباد
کِی تومیدانی که دشمن دشمن است
چاره اش یا کشتن و یا مردن است
گرکه درمیدان شکستت داددوش
جامه ی تسلیم را بر تن مپوش
گر که یارایت نباشد کشتنش
ازچه رو روغن بسایی برتنش،
ناگهان بابک رسیدازکوهسار
تا از آن بزمجه برگیرد دمار
گفت بابک من نباشم مال تو
آن که سگ باشدشوددنبال تو
نیک بینم کز بتانِ بی فروغ
چهره برگردانده ای اندر دروغ
خوب اگربودی چرادرخانه ات
نیستی عالم کنی ویرانه ات
گرتوخوبی ازچه رواین دختران
می ربایی از سرای سروران
ازچه روازقتل وغارت عار نیست
جز خیانت اشترت را بار نیست
گرخداراراست می گویی به دین
ازچه رواینگونه می آیی به کین
یک کتاب آورده بر دست آمدی
فتح چون آنِ توشدمست آمدی
این چه دین است وچه دین آورده ای
کز پی اش کشتار و کین آورده ای
یاخدایت نیست همراهت کنون
یا که همراه تو باشد در جنون
گر خدایت بود اندر جایگاه
کی نیازش بود شمشیر وسپاه
بود ایران از خدایش درشکوه
اینک ازدست خدایت درستوه
گر تو را از راستی پیغمبراست
ازکجااین گنج ها درچمبراست
بوی فقرش بودحالت پیش تر
حال دینت کرده مالت بیشتر
دوش خوردی دربیابان ماررا
حالیا بلعیده ای بازار را
مدعایت بینم و بی ارزش است
دین رادعوت سلاح وارتش است
زانکه سلمان درسرایت داشتی
اینچنین ایران ز پا برداشتی
من خدایم نیست چون مال شما
چون درونم نیست احوال شما
گر خدایت گفته بود از آشتی
این ستم ها کِی روا می داشتی
هرچه خوب ازمال وزن را یافتی
برده ای و حکم دینش بافتی
این کنیزان را که بردی درحجاز
بهره ی خود ساختی بعداز نماز
این همه جور وچپاول کزتورفت
گر شمارم آیدش هشتادوهفت
دینِ توهرگزنداردبیش و کم
جز هوای اشکم و غیرِ شکم
یک طرف گویدز پرهیزوزحق
یک طرف گوهر رباید درطبق
دائماً گویی که این آن دین نیست
آنچه از ما سر زند آیین نیست
خوب آنکس این سخن درگوش برد
زین بگرفت و تو را بر دوش برد
دیده را پرداخته از رذل تو
باز هم گویدکرام وفضل تو
نام حق گر آمد از اندیشه ات
ازچه روغارتگری شدپیشه ات
زردی رخسار خود گل کرده ای
خمره های سرکه ات مل کرده ای
گفته ای دینم ز خوبیها پر است
می نوازدآنکه نامش درخوراست
درکتابش حرف ازتبعیض نیست
کیسه اش ازدیگران لبریز نیست
این بگفتی وچوگشتی چیره دست
دین بگفتا بار کن هر آنچه هست
گفت ازگرمی وکارش سرد گشت
گفت از مردی ولی نامرد گشت،
گفت بابگ مهرِ تو از بهر تو
بی نیازم دوستی یا قهر تو
من چه کارم هست با ایمانِ تو
این وطن ازماست نی ایران تو
دشمنی آن سان که برما می بری
دین را آورده یغما می بری
قرن هارفتست و پیدانیست دین
ای عجب رویی خدایا کیست این
دین کجا باشدکه زشتی آورَد
همزمان حور بهشتی آورَد
هم خدایت هست وهم خرماست این
کِی چنین باشد خدای راستین
این یکی بنگرکه مردم رابه شهر
از سخن آلوده می سازد به زهر
دینِ پاکش در قفس انداخته
لافِ دشمن در نفس انداخته
دشمن بی مایه اش را سر کُنَد
از برایش خاک را بر سر کُنَد
چون دهانش پُر ز حرف و ماجراست
دشمنش حیرت که این درما کجاست،
التفاتم نیست مولایت که هست
غیرتم گویدکه دشمن دشمن است
پیشوایم زین شرف ایرانی است
نیست آن کزهرقدم ویرانی است
حرف می آری زشمشیر خدا
یا که از سرپنجه ی شیرخدا
من خدایم نیست باشمشیردوست
کِی رباید گوشت را همراه پوست
من خدایم دوست کی داردهجوم
کی برَد سهم الجهاد از مرز و بوم
نیست مردی آن که ناموسش برند
سینه خیزان بهر پا بوسش برند
خاک برسر زین حقارت چون رود
سیرتش را ریشه از بن می رود
بهر دشمن خاک را بر سر کند
جامه ی مشکینه را در بر کند،
بود شاهی ناصرالدین نام او
هرشبی یک دخترک بر کام او
بی شمار از لعبتان در نام داشت
خمره اش پر بودوصدها جام داشت
چاکرانش هرطرف دنبال او
هر که زیبا بود حتماً مال او
یک حرم بهر زیارت می گرفت
یک حرم هرشب بکارت می گرفت
آن حرم را تقویت می کرد دین
این حرم هر شب بفرما و ببین
لشکر مادینه ها و یک نر است
فاش می گفت سنّتِ پیغمبراست
از کرم صدها زیارتگاه ساخت
وز درم بر فرقدانش ماه ساخت،
آن دگر شاهی که بودش اهتمام
تخت گاهش بود بر عشق امام
پشت خودرا چون سپردی برامام
جایگاهش دربهشت است وتمام
از طلا صدها حرم افراشته
نام خودراهم چوسگ انگاشته
گفت من کلب ام دردرگاه دوست
جمله ایران چاکر و ارباب اوست
مُرده راچون زندگان می کرد راست
آبِ از جو رفته را می کرد ماست
آن طرف دنیا به فرق ماه رفت
این طرف رابین خرد درچاه رفت
آن طرف را صنعت ودانش فزون
این طرف در اعتقادش سرنگون
هر کجارا یک عرب درخاک بود
شاه در صرف طلا بی باک بود
آنچنانش غرق در این کار گشت
تا که یزدان هم از او بیزار گشت
گفت ای ملعون مرا گم کرده ای
ریسمانِ مُردگان دُم کرده ای
گر منم آموزگار این جهان
ازچه رودل بسته ای برمردگان
گرامیدت این بُوَد من نیستم
گرخدایت این بُوَدمن کیستم
این منم آنکس که مرگش نیست هیچ
کاستی در ساز و برگش نیست هیچ
کافری یا این که از من خسته ای
کاین چنین براستخوان دل بسته ای
من نشانت می دهم شوکت زکیست
هم ز فرقِ جایگاه صفر و بیست
نعمت از من جایگاه از مردگان
غنچه از من آب از پژمردگان
این طلاها را که گنبد کاشتی
جملگی از خاک من برداشتی
من بکوبم هم تو و آن دسته را
شرک ورزان و زمن بگسسته را
استخوان ها را دوباره جان دهم
جان ومالت را به او فرمان دهم
تابسازدچوب شرک ات راست راست
تا بکوبد بر سرت هر جور خواست
هم بَرَد مال تو و هم آبروی
هم به زندان افکنَد ازبهر موی
نی ترحم آیدش بر ناله ات
گاه چاهت افکنَد گه چاله ات
خشم یزدان چون به مردم چیره گشت
روزگارِ شاه و ملّت تیره گشت،
گفت بابک من نخواهم دین تو
پی نگیرم دین و هم آیین تو
گرکه این خیراست باشدمال تو
گر گشایش بود باشد فال تو
پنجه ات را از گلویم دور ساز
تیشه از باغ هلویم دور ساز
خواهرم را بُرده و بفروختی
جای آن برمن حدیث آموختی
گنج ها را بار اشتر برده ای
روزه بگرفتی ومالم خورده ای
مدح تو کی گویم و کی گفته ام
قرن ها از این ستم آشفته ام
خاک من ازتیسفون تا بلخ بود
پیشتر کی روزگارم تلخ بود
اینک این خاکم اگردرمشت توست
نیزه ی من ازشکم تا پشت توست
من نباشم بنده و خام و خرفت
می کُشم آن را که ایرانم گرفت
من نگویم مدح تو از هیچ باب
از وزغ کِی نغمه می سازد رباب
رو خدای خویش را باخود ببر
خود مرا باشد خداوندی دگر
گفته ای شیطان نیاید سوی تو
اهرمن نادیده ام جز روی تو
درب را بر گفتگویت بسته ام
آشکاراز پشت ورویت خسته ام
هرکه را ذاتِ تو باشد در سرشت
از تو بَدرا دید و نیکویش نوشت
کسب وکارش نیست جزحرف دروغ
اندرونش نیست جایی از فروغ
می سراید کرّ این و فرّ آن
لیک جزاغوا نمی یابی درآن
بهر نانش می سراید قصّه ها
گاه رنگش شادوگاه از غضّه ها
گاه از مردانگی این و آن
گاه از فرزانگی آرد نشان
ماجراها سر کُنَدبا آب وتاب
داستان ها آورَد اندر کتاب
چون که نیکش بنگری بازارِاوست
خلق را در کیسه کردن کارِ اوست
خلق راآنکس که راهش راه نیست
لاجرم از حیله اش آگاه نیست
داده افسارش به دست این فریب
تاکه نانش خورده ومالش به جیب،
گرچه دربند است اینک میهنم
نیست افسار تواش بر گردنم
گر که رقصد دیگری در بزم تو
دست بگشایم مگر در رزم تو
گر بهشتم آوَرَد بازارِ تو
من نخواهم آن واین آزارِ تو
دین خودبردار واز من دورباش
دیگری را وصله ی ناجور باش
بابکم غیرت ز ایران آورم
اهرمن را کِی به ایمان آورم
غیرتِ بابک مگر نشنیده ای
اینچنین مردانگی کی دیده ای
بیست سالم سرشداندرکین تو
آتروپاتگان پاک از آیین تو
نام وننگش نی که درتاراجِ توست
دسترنجش نی که اندرباج توست
گر خدایت داده باشد فتح را
از خدایی کم نموده سطح را
گرخدادینش به نافت دوخته
از کجا نامردمی آموخته
چون که گویی اوست رحمان ورحیم
عذر خوب آورده ای از ترس و بیم
آنچه از ما بوده اینک مال توست
تا ابد شمشیر من دنبال توست
این تجاوز را که دین آلود بود
دست یعقوب ازوطن خواهدزدود
تا که میهن بند در زنجیرهاست
دست ما برقبضه ی شمشیرهاست
شوکتِ ایران ز عالم برده ای
زانچه ازدستورودین آورده ای
پیشتر آنگه که بودی بت پرست
ازخودت بودآنچه می آمدبه دست
آن زمان دانم که آزارت نبود
این تجاوز پیشگی کارت نبود
بت پرستی رارها چون ساختی
از پی اش برجان مردم تاختی
اینک اما ادعایت گر خداست
آنچه براشترنهادی مال ماست
کُشتی وخوردی وبُردی بی حساب
بانگ می داری که من دارم کتاب
پیشترنان از صنم می خورده ای
اینک از ما صد برابر برده ای
بودچندین سال ویک دختربه گور
دختر مردم بری اینک به زور
قصر ها از مال من افراشتی
مسجد ومنبر کنارش کاشتی
دست از پیمان بت برداشتی
خویشتن را جای او بگذاشتی
من شدم از بردگی در بند تو
طعنه بر من می زندلبخند تو
قرن ها ایران من در مشت توست
چون خدایت وعده داده پشت توست
این خدا آمد که باشد دادگر
داد را آموخت بر بیدادگر
بت پرستان را بسی بنواخته
حرمت ازیکتا پرست انداخته
تک پرستان رازمهرش دور کرد
بت پرستان در سرای حور کرد
اندرونت پُر ز ناپالودگیست
هر حدیثت پرده برآلودگیست
دینِ تو گر بهر تو دارد شفا
بهرمن هم درد بود وهم جفا
خانه از بهر خدایت ساختی
آتش اندر خانه ام انداختی
گر که رَب را داشتی برخود گواه
کی نمودی حال مردم را تباه
این چه دین باشد که آنگه دوربود
حال وروزش خوب وکارش جوربود
چون که پیش آورد وایران راگرفت
از ستم هم مال وهم جان را گرفت
آتش اندر بوستان افروختی
باغ را با باغبانش سوختی
تحفه هرجابود برخوانت فزود
جیفه هر جا بود دندانت ربود
آیه هایت گفت ، دنیای دگر
بدره هایت مفت،پراز سیم و زر
گرتو بردی امرحق است ویقین
گرکه من خوردم،رود بنیادِ دین
تومقدس گشتی ومن بت پرست
کار،عکس آورده این دنیای پست
خوب می دانم که اینک کیشِ تو
دنده ی ما را کشد بر نیش تو
نیست هیچم یاد در فرهنگ من
مدح آن گویم که آمد جنگ من
تا که ایران همچو من را داده شیر
کی شَوَم بر نام دشمن پرده گیر
قرن ها گفتی که روزی به شود
دم مزن گر استخوانت له شود
گفته ای شیرین شود،شوراست این
گفت بینا می کند ، کور است این
آنچه دینت بُرد در انبان تو
جملگی ازماست نی ازآن تو
گرخدایت همره وهمدستِ توست
جایگاه اندر خدایی کرده سست
من خدایم رهنمای دزد نیست
گفتن از او از برای مزد نیست
آن که ایران راهمان ایران بداشت
نام آن را بیشه ی شیران نگاشت،
مرز ایران را شرافت ساخته
چون تویی بیهوده برآن تاخته
مزدکی را نزد خود دادی پناه
تا که بر گیرد ز ایران فرّ وجاه
آن که درمُلکِ خودش دردین نبود
ریشه ی جانش به جز درکین نبود
حال از مُلکِ خدا بگریخته
با خدای دیگری آمیخته
مزدکی گوید زن و مال و زمین
اشتراک است ونه مال آن واین،
از خدایت انتظارم نیست هیچ
دور کن این بند و بر پایم مپیچ
هم تورا دین داده وهم لشکری
هم بیاموزد که از ایران سری
آن که مالش بود از سهم بُتان
آن که حرصش بود نازلعبتان
گر که دین هم آورَد زوراست این
لشکرش هم از خدا دوراست این
می بَرَدهرآنچه ازهرکس که هست
از زن و زیور و یا محصول دست
خرمنِ هستی زایران سوخته
لطف آورده دعا آموخته
مقدمش ازما هزاران کشته دوش
مدّعی کز آسمان دارد سروش
شیخ راگر از خدایش یادداشت
خلق کِی اندیشه ازبیدادداشت،
ازخدایم ترس ها درجان توست
آتشی افتاده در دکّان توست
آن خداوندی که نیک آهنگ بود
نی خداوندی که کارش جنگ بود
گرتورا این شیوه می آیدزدین
سایه ی تردید بهتر بر یقین
گرکه دیگر کس تورامدح وثناست
خنجر بابک گلویت را رواست
گر نبود افشین و خائن از خودی
خود عرب را چیره بر من کی بُدی
نیستم زان دسته کز بیگانه ها
سر دهم چهچه براین ویرانه ها
گرچه اینک درشکست آمدوطن
لیک بسیار آوَرَد همتای من
باز جوید روزِ بخت و فرّهی
سرفرازدنام چون سروِ سهی،،
گفت”روشن” زآسمان و آفتاب
تا خرَد را جای برگیرد ز خواب
نامه ی غیرت چو”روشن”بازکرد
نام را بابک در او آغاز کرد
……………………………

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا