🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
پرندۀ شعر بال میگشاید
در بهشت کوچک تو
بیهراس از مارها و عقابها
از روی شاخسارانی
که ساز و نی و ترانهاند
و نغمههای یکدیگر را
با جامها و بادهها پاسخ میدهند
تو دختر بارانی
نوازندۀ خوبروی آفتاب تیر
در رودخانههای شور
که سحرگاهان
در گروهِ سپیدکلاهانِ زاگرس
مینوازی
تا ستارگان
به مصاحبت مستی روند
و در رویای رستاخیز تابستان
لوحههای زرّین
به دیوار آسمان بیاویزند:
لوحههایی با شمایل شمشیرهای افکنده
در سیماب تاریکی
پرندۀ شعر بال میگشاید
در بهشت کوچک چشمانت
که به روایت همۀ فرشتگان
لطف گلزارها و صبوح صبا را ربودهاند
تا تو متولد شوی
در زیبایی شگرفِ صُوَرِ خیال
که پایۀ کهکشان ادراک است و,
زادۀ بانوی مهر:
همان ستارۀ درخشان
که زمان را نمیشناسد و میپرورد
1402.04.06
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (7):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (11):
دی 13, 1402
پرندۀ شعر بال میگشاید
در بهشت کوچک چشمانت
که به روایت همۀ فرشتگان
لطف گلزارها و صبوح صبا را ربودهاند
سلام و درود
حضور دوباره تان را در پاک گرامی می دارم
.
عالی ست
در پناه خدا 🌱🌹👌👌👌👌👌🌹🌱
پاسخ
دی 13, 1402
گرفتارِ خویشتن
سر بُرده بر خرابه ی دیوارِ خویشتن
هر لحظه ام گذشته به انکارِ خویشتن
با خود نشسته خسته و بُغضی شکسته ام
عمری قیام کرده به آزارِ خویشتن
آوار شد به سر همه ی زندگانی ام
در انتظارِ دیدنِ آوارِ خویشتن
در من نشسته درد و هزاران هزار غم
از آن زمان که رفته به دیدارِ خویشتن
دشمن درونِ ذهنِ خودم جا گرفته است
کی ذهنِ دشمنم بشود یارِ خویشتن؟
دردا که درد چاره رفتن نشد مرا
من ماندم و دوباره گرفتارِ خویشتن
طارق خراسانی
30 آذر 1402
درودها
سپاس بسیار از محبتتان
فرصت نکردم همه شعرهای شش ماهی را که در سایت نبودم بخوانم ولی در آنهایی که خواندم این شعر شما به نظرم خیلی زیبا آمد.
پاسخ
دی 13, 1402
درود و احترام استادبانوی ادبیات و اندیشه
برای دختر باران(ثبت: 266689) دی 13, 1402
پرندۀ شعر بال میگشاید
در بهشت کوچک تو
بیهراس از مارها و عقابها
از روی شاخسارانی
که ساز و نی و ترانهاند
و نغمههای یکدیگر را
با جامها و بادهها پاسخ میدهند
تو دختر بارانی
نوازندۀ خوبروی آفتاب تیر
در رودخانههای شور
که سحرگاهان
در گروهِ سپیدکلاهانِ زاگرس
مینوازی
تا ستارگان
به مصاحبت مستی روند
و در رویای رستاخیز تابستان
لوحههای زرّین
به دیوار آسمان بیاویزند:
لوحههایی با شمایل شمشیرهای افکنده
در سیماب تاریکی
پرندۀ شعر بال میگشاید
در بهشت کوچک چشمانت
که به روایت همۀ فرشتگان
لطف گلزارها و صبوح صبا را ربودهاند
تا تو متولد شوی
در زیبایی شگرفِ صُوَرِ خیال
که پایۀ کهکشان ادراک است و,
زادۀ بانوی مهر:
همان ستارۀ درخشان
که زمان را نمیشناسد و میپرورد
فریبا نوری
1402.04.06
حضور دوباره و رونق افزایتان در پایگاه ادبی “شعرپاک” نوید بخش روزهای خوب شعر و نقد ادبی است در کلاس درس شما می آموزم
ارادت و سپاس
پاسخ
دی 13, 1402
پاییزی
به من سر بسته فهماندند اِنسانهای پاییزی
به پایان می رسد یک سویه پیمانهای پاییزی
درختان یک به یک در خواب طولانی فرو رفتند
وَ سرها گرم شد بر روی دامانهای پاییزی
تو هم رفتی، پریشانتر اَز انچه فکر می کردم
شتابان گم شدی در پیچ دالانهای پاییزی
به این ترتیب من با گام هایی سرد جاماندم
شبی دلگیر و رسوا در خیابانهای پاییزی
تمام شهر را گشتم ، برایت رو زدم حتی
به آن آدم فروش دور میدانهای پاییزی
امان اَز سرنوشت زرد من ، گنجشک بی جفتی
چه شب ها ماند شیدا زیر بارانهای پاییزی
چه شب ها تا سَحَر دفترچه ی یادت ورق میخورد
کناری خط خطی در دست توفانهای پاییزی
چه جای شِکوَه اَز هستی که با جرم تهیدستی
تو را اَز من جدا کردند جریانهای پاییزی
محمد یزدانی جوینده
درودها و سپاس بسیار از محبتتان
چه قدر این شعرتان سرشار از طراوت بود و زلالی احساس. مخصوصا بیت آغازین بسیار پر قدرت است در دادن پیشدرآمد برای عاطفهای که شاعر در شعر دنبال کرده است.
پاسخ
دی 13, 1402
تو دختر بارانی
نوازندۀ خوبروی آفتاب تیر
درودهای بی پایان بر استاد نوری عزیزم
روزتان مبارک مهربانوی بی نظیر
روح بزرگوار مادر گرانقدرتان شاد و در آرامش
لذت بردم از خوانش شعر دلنشین تان و بسی بهره…
درپناه مهر باشید تندرست و پیروز و سرفراز❤❤❤
پاسخ
دی 13, 1402
نبرد نابرابر
سه ، دو ، یک
بی ضامن است
نارنجک رنجور حنجره ام
در مشت بسته ی جهان
ذرّه ذرّه زندگی پوچ می شود
بر پیشانی پُرچینِ غزه
تک چشمِ منجمدِ قرن
لوچ می شود
زمین، زیر چکمه های خشنِ جنگ
زمان، آلوده به زهرِ هزار نیرنگ
مثبت هجده است
چشمِ کدام کودک را می توان بست؟!
گوشِ سنگینِ زمانه
پنبه پنبه
سر بریده ، ناگوار ناگوار
کودکان در پی بازی
رفته ، بی هوا، زیرِ آوار
بی ضامن است گلویم
بی امان، بغض
سپید می نویسم
می گرید امّا دلِ قلم
سرخِ سرخ
بخواب کودک به دنیا نیامده
روزهای روشن ات می رسد
بعد ازین
از کدام سو
جوانه خواهند زد
خوشه های طلایی خورشید؟
بر مزارِ کبوترانِ خفته در خون
نشسته هیولایی دراز دست
جانِ واژه ها را گرفته
پشتِ سرِ هم ردیف می کند
آنجا که جنگ و ننگ ، تنگِ تنگ
قافیه می شدند
شعرِ سپیدم در بند بندِ وجود
بیرقی برای صلح بود
تا کودکی اشک نریزد
در خونِ بی گناه
نان نَزَنَد
کژدمی سیاه
بر بیت بیتِ این دیوان
با بالِ فرشتگانِ خردسال
قمار نکند بی مهریِ روزگار
گردو می شکستند امّا
خوش خیالانِ مست
بر فرشِ قرمزی که از خون و اشک و آه ساخته اند
دست می زدند، دست
نورِ فلش
یک ، دو ، سه
سقوط سیب کال خنده
از شاخه
بعد از این باید به سختی گریست
بر عکس
به پیرمغزی جهانی که دچار آلزایمری مسری است
چکمه بپوش
شال بپیچ و
مشت مشت سنگ
با پلیدی بجنگ
خدا با توست
کودک به دنیا نیامده سرباز!
خردسال بزرگ شده ی درد!
ای رنج ها تو را کرده مرد!
فردای آرام از آنِ تو
خدا با توست!
مینا یارعلیزاده
سپاس فراوان از محبتت
درود مینا یار علیزاده عزیزم. این سپیدتان چه سرشار بود از خون روشنی.
پاسخ
دی 13, 1402
درود و خیرمقدم استادبانوی گرامی سرکارخانم نوری
خوش آمدید.
این روزفرخنده را خدمت شما وهمهی بانوان پاک تبریک عرض میکنم.
🌺🌺🌺
پاسخ
دی 13, 1402
غمخیزترین چشم
لبخوانیِ لبخندم و آرام ندارم
طوفانزده کاهم که سرانجام ندارم
غمخیزترین چشم تر عابر شهرم
همپرسهی پائیزم و همنام ندارم
با خِشخِش هر برگ همآهنگ هبوطم
امّید به بهبودی ایّام ندارم
هر برگ که از دفتر تقدیر ورق خورد
معلوم شدم نیکیِفرجام ندارم
در چنگ پیام آور مرگم چو همه عُمر
تصویرِ سیاهی دگر از دام ندارم
صفا یغمایی
۱۹مهرماه ۱۴۰۲
درودها و سپاس از محبتتان
این شعرتان را بسیار دوست داشتم امید که به رغم حال و هوای شعر دلتان همواره روشن و زنده به امید باشد
پاسخ
دی 13, 1402
درود و عرض احترام بانو نوری بزرگوار …
بسیار از شعر شما لذت بردم …
دستمریزاد 👏👏👏💐💐💐
پاسخ
دی 13, 1402
دیگر بس است
فراوان خطر آفریدن بس است
سرِ سرخوشی را بُریدن بس است
دلا با خودت چند چندی بگو
از اینجا به آنجا پریدن بس است
شد از دار قسمت، گره باز کُن
فقط ریسمان را کشیدن بس است
به بازار مکتب فروشان نرو
متاع تأسف خریدن بس است
عطش را فرو کِی نشانیده غم
از این خمره هر آن چشیدن بس است
نشو منحرف با اِفاضات شیخ
مَرام غلط برگُزیدن بس است
بزن حرف حق را به هر قیمتی
دمادم زبان را جویدن بس است
هم آواز مرغ سحرگاه شو
دروغ از کلاغان شنیدن بس است
به کام دلت جز محبّت ننوش
به دندان لبت را گَزیدن بس است
قدم زن از این سو به آن سوی شهر
در آغوش عزلت لمیدن بس است
معین حجت
درودها
سپاس از محبتتان
من هم از خواندن شعرهای شما لذت بردم. این شعر را به قید قرعه انتخاب کردم.
پاسخ
دی 13, 1402
سلام و درود بر شما استاد نوری بزرگوار خیلی زیبا بود قلمتان سبز پاینده باشید.
روزتان مبارک بانو💐
پاسخ
دی 13, 1402
سلام و درود بر شما استاد نوری بزرگوار خیلی زیبا بود قلمتان سبز پاینده باشید.
روزتان مبارک بانو💐
پاسخ
دی 13, 1402
درود
سپاس بسیار از محبتتان
روز شما هم مبارک❤️
پاسخ
بستن فرم