🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 بیمارستان بعلاوهٔ گریدِ تنهایـے!

(ثبت: 265355) آبان 15, 1402 
بیمارستان بعلاوهٔ گریدِ تنهایـے!

 

قرصِ مرگ‌دان
لیسِ خیس زد هیسِ تالابِ دهان را
جهازِ هاضمۂ چشم‌زارم
دو ایستگاه مانده تا ڪُما
افقے انداخت مرا بر رختِ ڪرختِ تخت!

خواباخواب
خاموشا
ماننده‌‌ترین تڪ‌ درختِ سیب
استثنایـے آمد بہ استقبالم
پُر باز شد جمجمۂ زبانِ مادونِ سرخش
عڪاس ڪارش را ڪرد
حقوقِ عڪسش را گرفت!

باز نطقِ پیش از دستورِ فهمم باز
اندازهٔ دورِ تندِ تعبیرخوابِ دوباره
_ دانستم
ارزن‌دانہ‌اے
زیرِ بارِ یڪ ڪامیون تنهایـے
در رادیولوژےِ بیمارستانم!

جز هیچ‌ڪس همراهم نبود
غیراز غم در ڪیستِ نگاهم
هم‌زیستِ پیستِ نگرانےام نیست!

میانِ اورژانسِ همهمہ
همہ با فتحہ و ڪسره و ضمّہ
بـےِ ڪےِ ڪم و ڪاستے
بدونِ رودربایستے
خود ڪاستند از عشق
بیشتر از پیش مرا نمےخواهند!

شبیہ چوپان و نے و گوسپندانِ در چرا
فڪرم رفت بہ چرا
با چڪِ برگشتے برگشت!

ــــــــــــــــــــــ
سیّدمحمّدرضا لاهیجے
ساڪوتے. هند. دهلے‌نو
ــــــــــــــــــــــ

قالب: فرانوشت

پ ن:

منتشر شده در
بیست و یڪمین شمارهٔ
ماهنامۂ ادبـے هنرے اجتماعےِ توتم
بہ سردبیرےِ خانم دڪتر رؤیا مولاخواه

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):

نظرها
  1. هرگز در قلبم نتوانسته‌ام دو شخصیت عمیقاً جذاب را از هم جدا کنم که در جهان فانی بسیار از هم فاصله دارند و در جهان ابدی، یعنی در آغوش خداوند، با هم یکی‌اند. آنان همچون دو برادرند؛ سن‌فرانسیس آسیزی و آلبرت شوایتزر!

    همان عشق لطیف و پرشور به طبیعت. آنان روز و شب در قلب‌هایشان برادرمان خورشید را نیایش می‌کنند، خواهرانمان ماه، دریا و آتش را می‌ستایند. هر دو برگ یک درخت را بر سرانگشتانشان می‌گیرند و معجزه‌ی تمام خلقت را در آن می‌بینند!

    همان شور محبت‌آمیز سرشار از احترام نسبت به هر چیز زنده و هر چیزی که نفس می‌کشد: انسان، مار، مورچه. زندگی برای هر دوی آنان مقدس است!

    همان شفقت و مهربانی نسبت به هر چیزی که رنج می‌کشد. یکی از آنان جذامیان سفیدپوست را برگزید و دیگری جذامیان سیاه آفریقایی را، بی‌انتهاترین پرتگاه رنج و بدبختی!

    همان جنون قدسی: انکار شادی‌های زندگی، قربانی کردن مرواریدهای کوچک تا بتوان مروارید بزرگ را به چنگ آورد، انتخاب سربالایی بین دو پرتگاه که به سوی جنون قدمی پیش می‌رود. با اراده‌ی آزاد خود، غیر ممکن را انتخاب می‌کنند!

    همان طنز خوشایند، خنده‌ای که از اعماق قلب سبک‌بالشان به گوش می‌رسد!

    همان عشق سوداوار به موسیقی. آنچه توماس چلانو درباره‌ی یکی گفت درباره‌ی دیگری هم صادق است، دیواری بسیار نازک او را از فناناپذیری جدا می‌کند. به همین دلیل آهنگ قدسی را از میان دیوار شنید.» لذتی که هر یک از آنان با گوش کردن به این آهنگ احساس میکنند با خلسه یکی است!

    و هر دو مالک سنگ کیمیای فیلسوف‌اند که بی‌ارزش‌ترین فلزات را به طلا و طلا را به روح تبدیل می‌کند!

    دو سال پیش پاییزی عمیقاً سن فرانسیسی را در آسیزی گذراندم. تنها در جاده‌ی بالای دشت مقدس اومبریا راه می‌رفتم، لب فروبسته به زمینی که شادمان زیر انوار خورشید مهربان گسترده شده بود زل زدم. زمین وظیفه‌اش را به انجام رسانده بود، گندم را به انسان داده، و جو و کاه را به الاغان و رمه‌های گاو و گوسفند. میوه‌هایی به شیرینی عسل را بر درخت‌های تاک و انجیر آویخته بود. بر مبنای قانون ابدی، او مراحل زایمان و درد را با صبر و قطعیت پیموده بود و عاقبت به برداشت محصول پُربار فضیلت خود در پاییز رسیده بود!

    آنجا در آسیزی بود، در شکوه این پاییز زیبا که من برای اول‌بار این دو برادر را دیدم (با چشم‌های خودم دیدم) که دست در دست هم زیر درخت‌هایی پُر از زیتون‌های کوچک سبز راه می‌رفتند!

    به همین دلیل بعد از ترک آسیزی و شروع نگارش کتابم درباره‌ی سن فرانسیس، می‌توانستم حضور آلبرت شوایتزر را حس کنم که بر بالای سرم خم شده بود، ذهن و دستم را هدایت می‌کرد. اگر قرار بود کتابی درباره‌ی آلبرت شوایتزر بنویسم، آن وقت یقیناً این سن‌فرانسیس بود که بر بالای سرم خم می‌شد و زندگی برادرش را به من دیکته می‌کرد. به این ترتیب، آلبرت شوایتزر به من کمک کرد تا این کتاب را بنویسم که پر است از رنج و شادی و با آنچه میوه‌ی غایی است با قطعیت!

    سن‌فرانسیس آخرین روح قرون وسطایی و اولین روح دوران رنسانس بود. در دنیای معاصری که ما زندگی می‌کنیم، پُر از زشتی، جهل و بی‌عدالتی، شاید آلبرت شوایتزر اولین روح رنسانس جدید باشد! اگر مقرر است که این زمین تاب آورد، این مرد الگوی بشریت آینده را پیشاپیش تصویر می‌کند. آلبرت شوایتزر تسلایی بزرگ در میان ماست. رحمت خداوند بر او باد. او اعتماد به انسانِ از گِل سرشته‌ی خدای‌گونه را در ما به‌وجود می‌آورد!

    نیکوس کازانتزاکیس(یک زندگینامه)
    هلن کازانتزاکیس
    ترجمهٔ فرزانه قوجلو
    نشر ماهریس، صفحه ۶۵۶