🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دریغ و درد از شهری که از جنگش
غبار خاطره پیداست
و عکس لاله ها
در قاب عکس خانه ها تنهاست
و چشمانی هرازگاهی
نگاهی خیره برآن می کند، مبهم
ولی بر روی آویزهایِ شهرِ ما
نشان از چیزِ دیگر هست
هزاران غمزه ی مستانه در شهر است
هزاران برگه ی سود و سهام و بزم و مجلس هست
و در این بیشه ی مولا
شغالان در کمین مردم شهرند
و راحت در دلِ این دشت در جولان
نحیفان بار اسراف خداوندان زور،
بر دوش می گیرند
زر اندوزان به انبار منافع های مردم دلخوشند
اما …
دگر در شهر دلداری نمی یابم
که تیر زهر آلودی برآرد از نیام خود
و بشکافد سیاهی را
در این شبهای مالامال ِتاریکی
غمی جانکاه مهمان است
و شب همواره بر بام است
طلوعی از غروبی نیست
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند :
بستن فرم