🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 صدای چٍلق چٍلق نم باران

(ثبت: 240642) تیر 27, 1400 

 

صدای چٍلق چٍلق نم باران
بر شیشه اتاقم
که چون قطره اشکی
به پایین می آمد،
بوی نم خاکی که از
زمینش برخواسته بود،
هیچگاه من را به توجه نیاورد
که خدایی شاید
بنده اش را دارد صدا میزند،
آنقدر در خودم گم بودم
که یادم رفته بود
در کتابش ذکر کرده
که دانه تگرگی پایین نمی آید
مگر آنکه ما آن را نشانه گذاری کردیم،
تمام ایام عمرم
او حواسش به من بود
صدایم میزد
و من بی تفاوت مثل همیشه
از کنارش رد می شدم،
تا اینکه یک روز
تو آمدی در زندگی من،
بند بند وجودت
رنگ و بوی خالقم را داشت
انگار قلب سرمازده من
یک تویی را نیاز داشت
تا یخ غربتش آب شود
و دنیا را با عینکی جدید ببیند،
گرمای وجودت
من را با خلقت آشنا کرد،
حالا در همه کائنات خدا را می بینم،
انگار چشمانم نابینا بوده
و تازه شفا یافتم،
من با تو به خدا رسیدم
و به تو وابسته شدم،
تو پیامبری هستی
که من را مسلمان کرد،
با همان معجزه لبخندت،
شهادت می دهم که خدا
تو را برای من فرستاد،
و شهادت می دهم
در لبخند تو
معجزه ای هست
برای آنان که اهل ایمان اند،
ای حد اعلای دوست داشتن
دوستت دارم

لقمان مداین Loghman Madaen

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):