🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
شبی که اسب چوبی زیر تازیانه زمانه جان داد ، دخترک به یاد قلک خالی از سکه اش ، برای عروسک پارچه ای که تنها همدمش بود در گوشه ویرانه ای از فلسطین لالایی زیر را نجوا میکرد …
عروسک جون ، بخواب شادی تو راهِ
همیشه عمرِ بد بودن کوتاهِ
بخواب ، تا که نبینی غم عزیزم
آخه عاشق شدن ، اینجا گناهِ
میدونم ، قلبت از دنیا گرفته
تو که چهرت ، مثالِ قرص ماهِ
بخواب تا که نبینی درد ما ، رو
نصیب قلب ما ، نفرین و آهِ
عروسک جون بخواب ، بیداری جرمِ
آدم خوبه ، اسیر دست گرگه
بخواب ، آروم میشه ، یه روزی دنیا
یه روزی ، برمیگرده شادی ، اینجا
بخواب ، من تا سحر ، بیدار میمونم
اگه دشمن ، بیاد ، اونو میرونم
بخواب ، خوابای رنگی توی راهِ
بخواب ، اینروزا بیداری گناهِ
عروسک جون ، خوابید و قصه حالا
شروع میشه تا صبح روز فردا
عروسک جون خوابید ، چون ، جون نداره
مترسک ، قصه شو میده ادامه
مترسک از گلای زرد ، میگفت
واسه ما ، از صواب مرگ میگفت
مترسک با مثلث خونه می ساخت
روی ویرونه هامون لونه می ساخت
میگفت : شادی توی دنیا گناه
بجنگین ، آخه عمر صلح ، کوتاه ِ
مترسک ، پیرهن تازه مبارک
دورنگی ، رنگته ، تا به قیامت
بگو چن تا کبوتر رو پَروندی
که توی مزرعه ، تنهایی ، موندی
مترسک ، قصه عمرت کوتاهِ
سحر نزدیکه ، خوشبختی تو راهِ
تو دنیایی که ، خوبی پادشاهِ
مترسک ، کشتنِ گل ، اشتباهِ
22 مهر 1388
#احسان_اهورا
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (5):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):