🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 مهتاب نگاه

(ثبت: 6747) مهر 6, 1397 
مهتاب نگاه

 گیسو گیسو ی خون و خوناب  شالی زار

بر شانه شانه ی باد

    لخت و بیقرار

ریخته بر گذر …

زیر پای پاییزان

خوکی هم  لگدش  می کرد…

سمّ وآهنین ستوران

در خون مردگیش  حتّی هم ؛

هفت پشت زمین ؛ تیرمی کشد به دوش

ازاینهمه آوارگی درمیان آروارگی گرسنه ی گرگان

به خونم  ؛ سهمم نبود

این خون سیاه دررگ خاکم فقط رگم می زد …

هیچ به من  نمی رسید

هزاران استخوان شکسته

زیر بلوا و بیرق  های غلط

و من هی  نفس را

به پنجره ای ازهوای تازه ی سبز

گره  می زد…

چونان عروسان نوی بخت

در هزار سیزده نحس

اما

بی نفسم هم معجزه می کرد…

سرومی کاشتم ؛ سرو

 به  دلجویی که چشمان تو! بود

روی گردن  شعله

عبارتی بود ازتو از من

از  ازمنه ام

 که همیشه تاب بر می داشت …

به هرشبی که ناسزا می زد  به

رنگ تار  به  مخوف تاریکی ام

که بخواب !

 و اما  من نخجیر  ؛ با چشم باز

با  پنجه های درهم و رعد

که   کولاک  می کرد…

در حیرت چشم  خرس و خوک

که از من  سپید  می شود…

نعره بود

“پـلنـگـــــــــ “

ماه  می  خواست ؛ فقط

در  لطیف خیل خیال

 بی اذن  هیچکس

 نفس می کشید  به عمیق بلند

و قدّ

 نه  خمیازه ی  غلط  های  بی معرفت ،

در  تاب  روشنی

 تکّه ای ازماه دردهان می گرفت

در چنگ و دردندان

 به تو!  می آورد…

 و این  منظر ؛ تماشایی 

کنام  نداشت

بی هیچ سنگر  می  جنگید  با تا تار های  ابر

و هرچه که دست و پایش را می بست  

 بی هیچ  شک

در  هراسان دوید های  بی تردید

 ” نبض “

خودش را

 به یکصد و هشتاد می زد …

 چنگ و گامها را  بلند و بــاااااااااااااا ز  می کرد

به شکار شغالان و لاشخواران

که هی مرزمی نوردیدند بر من

هنوز  بوی  نجسشان

پیچیده در سواحلم

روی شکسته های بلم

سر پرمی شوم ازبغض بلند

بر گذرگاهی از نگاه بلند

حیف و حسرت را

بارها ازپوستینشان می دوزم

با هرچه خدنگ،

زیر پای  صنوبر

آویخته بی ریختشان  به

پنجره ی تاریخ عبرت  

باد ازین عفونت  می ترسد…

قاصدک  می  رقصد …

بر لاشه ی  پاییزان  می ر و د

 و هی  جوانگی  سر  می زند…

 به فراوانی آغوش  چشمانت  

که هزاران بارمژگانِ تر  قلم می کرد

در  خونابه های  پژمرد  بهارانت !

و

دشت از تو پر می شود از من

ساده  و سر بلند

 و خورشید  از  کفت  می زاد …

هی  صبح  ارجمند !

 دیوودیواررفته در  قعر

و سراسراسیر زمین

عبیر  می شود  به بی اجیر نگاهت  

واین ؛ آنِ  نشا تی بود

از  سه گام  بلندت .  .  .

و

تازه آغاز…

شمارش  معکوس می شود…   

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):