🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
گیسو گیسو ی خون و خوناب شالی زار
بر شانه شانه ی باد
لخت و بیقرار
ریخته بر گذر …
زیر پای پاییزان
خوکی هم لگدش می کرد…
سمّ وآهنین ستوران
در خون مردگیش حتّی هم ؛
هفت پشت زمین ؛ تیرمی کشد به دوش
ازاینهمه آوارگی درمیان آروارگی گرسنه ی گرگان
به خونم ؛ سهمم نبود
این خون سیاه دررگ خاکم فقط رگم می زد …
هیچ به من نمی رسید
هزاران استخوان شکسته
زیر بلوا و بیرق های غلط
و من هی نفس را
به پنجره ای ازهوای تازه ی سبز
گره می زد…
چونان عروسان نوی بخت
در هزار سیزده نحس
اما
بی نفسم هم معجزه می کرد…
سرومی کاشتم ؛ سرو
به دلجویی که چشمان تو! بود
روی گردن شعله
عبارتی بود ازتو از من
از ازمنه ام
که همیشه تاب بر می داشت …
به هرشبی که ناسزا می زد به
رنگ تار به مخوف تاریکی ام
که بخواب !
و اما من نخجیر ؛ با چشم باز
با پنجه های درهم و رعد
که کولاک می کرد…
در حیرت چشم خرس و خوک
که از من سپید می شود…
نعره بود
“پـلنـگـــــــــ “
ماه می خواست ؛ فقط
در لطیف خیل خیال
بی اذن هیچکس
نفس می کشید به عمیق بلند
و قدّ
نه خمیازه ی غلط های بی معرفت ،
در تاب روشنی
تکّه ای ازماه دردهان می گرفت
در چنگ و دردندان
به تو! می آورد…
و این منظر ؛ تماشایی
کنام نداشت
بی هیچ سنگر می جنگید با تا تار های ابر
و هرچه که دست و پایش را می بست
بی هیچ شک
در هراسان دوید های بی تردید
” نبض “
خودش را
به یکصد و هشتاد می زد …
چنگ و گامها را بلند و بــاااااااااااااا ز می کرد
به شکار شغالان و لاشخواران
که هی مرزمی نوردیدند بر من
هنوز بوی نجسشان
پیچیده در سواحلم
روی شکسته های بلم
سر پرمی شوم ازبغض بلند
بر گذرگاهی از نگاه بلند
حیف و حسرت را
بارها ازپوستینشان می دوزم
با هرچه خدنگ،
زیر پای صنوبر
آویخته بی ریختشان به
پنجره ی تاریخ عبرت
باد ازین عفونت می ترسد…
قاصدک می رقصد …
بر لاشه ی پاییزان می ر و د
و هی جوانگی سر می زند…
به فراوانی آغوش چشمانت
که هزاران بارمژگانِ تر قلم می کرد
در خونابه های پژمرد بهارانت !
و
دشت از تو پر می شود از من
ساده و سر بلند
و خورشید از کفت می زاد …
هی صبح ارجمند !
دیوودیواررفته در قعر
و سراسراسیر زمین
عبیر می شود به بی اجیر نگاهت
واین ؛ آنِ نشا تی بود
از سه گام بلندت . . .
و
تازه آغاز…
شمارش معکوس می شود…
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):