🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 موسی و شبان

(ثبت: 245036) بهمن 14, 1400 

موسی و شبان

دید موسی یک شبانی را دَم آزاد راه
با زبان خود همی گفت ای خدا و ای اله
دستهای لاغرش را سوی خالق باز کرد
شکوِه خود با خدایش نم نمک آغاز کرد
صبح تا شب در کنار راهها دلواپسم
کس نداند حال ما را ناتوان و بی کسم
تو کجایی سهم من از چرخش دوار چیست
خواهرم بی کفش باشد پس بگو مسئول کیست
گر لباسم زشت می باشد دلم آئینه است
از هجوم سنگ بی عدلی چنین پر کینه است
کاش باشی یک شبی همراه من مهمان ما
تا ببینی وقت شامی سفره بی نان ما
می شود گاهی دل بشکسته من وسوسه
کاش بودم مثل همسالان خود در مدرسه
مطمئنم گر بدانی حال و روز مادرم
یا ز بی کفشی ببینی گریه های خواهرم
درد ما را همچو درد خویش درمان میکنی
کارها را اندکی بر ما هم آسان میکنی
خرج نان خواهر است این دسته گل پرپر مکن
تو مرا شرمنده از دلخواهش مادر مکن
راه را خلوت مگردان از ترافیک گران
از ترافیک عاید ما میشود یک لقمه نان
بار الها رفت از دنیا پدر با حال زار
مادرم در کنج کلبه مانده است چشم انتظار
دوش حال مادر بیچاره من شد خراب
از نهانی اشک های خواهرم گشتم کباب
خواهرم با سن خُردش حس خواری میکند
مادرم از گشنگی شب زنده داری میکند
این چه وضعی و چه حالی ، وین چگونه زندگی است
وضع و حال زار ماها بر تو هم شرمندگی است
گاه ما محتاج می باشیم بر یک نان شب
اندکی واضح بگو داری چه چیز از ما طلب
مادرِ آن نور چشمی رفت شهر لاس وگاس
مادرِ من بگذرانَد عمر با کهنه پلاس
سهم ما را کرده ای یک کلبه ای تنگ و نمور
قیمت ویلای بعضی ها کرور اندر کرور
زیر پای نور چشمی لند کروز و دانگ فنگ
قسمت ما پس چرا شد کفش پاره پای لنگ
این چه عدل و وین چه داد است از چه میگویی سخن
سوختم طاقت ندارم لای پاره پیرهن
دوش بردم پیش قاضی شکوه ای با عرض حال
امتحان است گفت از سوی خدای لا یزال
بسکه خورده پای من بر سنگ گشته سنگ پا
امتحان از نور چشمی ها  بگیر از ما چرا؟
آزمودی بسکه ما را با کژی ناراستی
راستی را از دل پر خون ماها کاستی
کاسبی میکرد گویا  آن شبان خردسال
خسته بود اندر میان ازدحام و قیل و قال
روزها اندر بیابانها شبانی میکند
عصرها هم در خیابان جانفشانی می کند
غرق اندر دود و دم از صبح تا شب گل فروش
دستهایی لاغر و از پای تا سر ژنده پوش
کرد موسی اندکی دقت به وضع و حال وی
دید کلًّا  دسته ای گل میشود اموال وی
اندک اندک روز رفت و چون هوا تاریک شد
رفت موسی نرم نرمک بر شبان نزدیک شد
گفت موسی آن شبان را هان! سراسر گوش باش
مژده ای دارم برایت لحظه ای خاموش باش
از شراب ناب رحمت بر تو جام آورده ام
از خدایم من برایت یک پیام آورده ام
سرنوشتت را خدایت آن جهان نیکو سرشت
جایگاه تو در آن دنیا شود باغ بهشت
چون شبان این قصه را از جانب موسی شنید
در خیابان می دوید و جامه خود را درید
های هایِ گریه سر داد آن شبان بینوا
سر بسوی آسمان کرد و شد از موسی جدا
گفت گویا قصد داری بر سر کارم نهی
وعده های خوب و خوش را بر سر خرمن دهی
جان موسایت خدا دیگر تو ما را خر مکن
گفت بر موسی تو هم زین کارها دیگر مکن

 

 

 

نظرها
  1. طارق خراسانی

    بهمن 14, 1400

    سلام

    طنز زیبا و تلخی ست

    طنز سرایی کار آسانی نیست
    شما عالی به این مهم پرداخته اید.

    . در پناه خدا…. 🌿👏👏👏👏👏👌🌹🌿

    • بهمن 14, 1400

      سلام و درود جناب خراسانی. از اینکه با مهر می خوانیم ، سپاس.
      🌷🌷

  2. صفا یغمایی

    بهمن 14, 1400

    درودجناب یگانه‌ی عزیز
    زیبابودو
    تلخ و شیرین
    دستمریزاد
    🌺🌺🌺

    • بهمن 14, 1400

      درود و سپاس بیکران جناب یعمایی.
      بنده نوازی می فرمائید بزرگوار.
      🌹🌹🌹

  3. محمدعلی رضاپور

    بهمن 14, 1400

    سلام و درود 🌹🌹🌹

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا