🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 «مُشتِ بی پُشت را بایدکُشت!»

(ثبت: 258589) فروردین 29, 1402 

 

هراسِ من از شهری است
که
به اندازه ی یک گنجشک پرواز می کند
هراسِ من از کشوری است
که
به پرواز عقاب اش شلیک می کند
ما مردمانی آنی و بانی هستیم
و فرزندانمان هنوز رنگین کمان زندگی را ندیده اند!
در چشمانِ تو
می توان خدا را نقاشی کرد
می توان به پائیزی اعتماد کرد
که
نوروزش را در ماهِ آذر به قیمت زر می فروشد
دوست دارم
وطنی را پیدا کنم
که خدایش مرا تعقیب نمی کند
بهارش آکنده از درخت سرو است
می خواهم به سایه ی خود اعتماد کنم
و آفتاب را از دستِ پادشاهِ شب بگیرم
غمگین نباش
روز خواهد شد
و ماه با کمی تأخیر بر گونه ی تاریکی می نشیند
غمگین نباش
باران که بند بیاید
آسمانِ کلمات خیلی تغییر نمی کند
من سال هاست به دنبال سطرهایی می دوم
که
دونده ای بی بدیل اند
و در فصلِ کتاب همیشه عاشقانه می بارند
می¬بارند
چه چیزهایی می بارند
اشک
چشم
گریه
و یاغم هایی که
درعزای زمستانی سرد گرم می بارند
مهربانی کلماتم به پیروزی امید بسته اند
وقتی عشق
درمیانِ انبوهی ازحروف شکست می خورد!
این روزها عالی تر از جناب
آقای فقر است
فقر پنجره هایی رو به حنجره دارد
و در جستجوی آدم هایی است که
برگونه ی دریا چنان جزیره ای متروک نشسته اند
فقردریا را درخود غرق می¬کند
بی آن که خودش غرق شود
من سفرِ بیکرانی به کرانه ی سطرها داشته ام
سفری به بی کرانگی درد که نامرد شد
درآن جا ساحلی را دیدم
که
لبخندش آمیخته به گریه های گُل بود!
در ساحلِ چشمانِ تو
تابستانی خیمه زده است
تابستانی که تمامِ برف های زندگی را دریا می کند !؟
آه انسان
دیرگاهی است گاهی آهی در راه می رسد
که
هی هی هی
ها ها ها های
خودش را اززمستانِ تو گرفته است
زودگاهی است
در دیرگاه تو
به دوست داشتنِ کسانی مشغولم
که
به دوست داشتنِ من مشغول نیستند
همیشه فردایی برای دیروز و امروز ما نیست
که نیست ها را هست کند
سخت است برای این بخت که اقبالِ مرا پیرمی کند
و رؤیا هایم را به دست خوابی می سپارد
که
با سلام خورشید در روزی ابری بیدار نمی شوند
ایستاده ام
روی پای خود ایستاه ام
و مدام به نشسته هایی می نگرم که خیلی افتاده اند
کسی چه می داند
لهجه ی یک نقطه به چه اندازه روستایی است
به چه اندازه به کلمه گویش می دهد!
دوست دارم
زمستانت را با لباسِ بهمن تزئین کنم
توهمانی که لباسِ خون بر تن داری
و با هزاران دریای برف لباس ات را نمی توان شست
بنازم شصتِ تو را که با هر اشاره ای اغیاراست
این روزها
مُشتِ بی پُشت را باید کُشت!
و انگشت ها برای دستانی کف می زنند
که
هنوز مُشت نشده اند
لحظه از خودش تردید دارد
وقتی یک لحظه عاشق چشمانت می شود
از کودکی چشم
چیزی به یاد ندارم
تنها در قرارهای عاطفی بی قرار می شوم
و تا غروبِ گیاه چند قدم باقی است
من صبح های برگ را به هیچ دفتری نمی دهم
و کتاب خوب می داند
درمیانِ این همه
حرف
کلمه
سطر
نقطه
و
ویرگول
به کدام فصل اعتماد کند !؟

 

شعر از: عابدین پاپی(آرام)
از دفتر: سرما سَرِما را گرم می کند!

 

 

 

نظرها
  1. برهان جاوید

    فروردین 29, 1402

    درود استاد پاپی گرامی
    سپاس بیکران از نشر
    این شعر باشکوه که هزاران بار باید خواند و نیوشید
    سربلند و سلامت باشید

    ❤️❤️❤️🌹🌹🌹👏👏👏👏👏👏

  2. مهرداد مانا

    مرداد 28, 1402

    سلام
    باید این شعر را بیشتر بخوانم هم نقاط قوت و هم نقاط ضعفی دارد که بحث در مورد آنها می تواند جالب باشد .

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا