🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 صیرفی نیستی از اشکِ گدا می گذری

(ثبت: 258882) اردیبهشت 6, 1402 

سی غزل _ دفتر اول

1

تو را ندیده به دیده، به چشمِ جان همه دیدم
به گوش تن نشنیده ، صدای تو بشنیدم
به پَرده های حجابت، چه پَرده ها که دَریدم
به بوی خلوتیانت، چه خلوتی که گُزیدم
چو راز سینه بگفتم، به پیرِ باده فروشان
بنوش باده بگفت و چه باده ها بکشیدم
به دیده گر چه ندیدم تو را، ولی به نهایت
به ذرّه ذرّه ی هستی ، نشانه های تو دیدم
خبر زعالم بالا، میسَّرم نشد هرگز
حضیض لذَّت دنیا، چه راهِ خانه بُریدم!
ز بارِگاهِ طریقت، رسیده ام به حقیقت
لباسِ عافیت آنجا، به یُمنِ باده دریدم
چه بار های امانت، به دوشِ من بنهادی!!
خَمید بار و تو دیدی، که بُردم و نَخَمیدم
حدیثِ گریه سرودی، حدیثِ ناله شنیدم
به گریه های شبانه، به دشتِ ناله دویدم
به انتظار بگفتی: بمانم و همه ماندم
به بامِ حسرتِ عشقت، نشستم و نپریدم
چه روزگار سیاهی، مرا که بی تو سَر آمد
هماره زَهر هلاهل، ز جامِ هجر، چشیدم
به کوچه باغِ دل من، مخوان سرودِ جدایی
که دردِ بندگی ات را، به جانِ خسته خریدم
2
بوی عنبر، بوی جان آورده ام
هدیه ای بر دوستان آورده ام
از دیارِ لاله های پَرپَرم
بوسه، بوسه، ارمغان آورده ام
پیرگون شب ناله ها را بس کنید
صبح را بختِ جوان آورده ام
در حوالی دلم شادی کنید
شعر جان بخشی از آن آورده ام
شبنمی میگفت با شاخِ گلی:
رازی از نقشِ جهان اورده ام
مژده ای از آستانِ دولتِ
دلبرِ جانِ جهان اورده ام
آب با خورشید را در هم زدم
یک بغل رنگین کمان آورده ام
مولیانِ بوسه ها دارم به لب
بوی جوی مولیان آورده ام
بهر خواب نرگسِ جادوی یار
بِستری از پَرنیان آورده ام
تا بیاموزیم رسم عاشقی
یادِ یارِ مهربان آورده ام
خوشه های شعر زیبای دَری
کم که نه ، یک کهکشان آورده ام
تا که کام تلخمان شیرین شـود
یک غزل شیرین بیان آورده ام
ای كه می گفتی چنین خواهد دلم
بر دلِ تو آن چنان آورده ام
از دیارِ رودکی،اشعارِ تر
گونه گون یک کاروان آورده ام
موزه ی شعر و ادب را بس گهر
طارق از طبعِ روان آورده ام
3
مراخیالِ تو خود بی خیالِ عالم کرد
همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
هزار بوسه برایم به ارمغان آرند
به چشم مستِ تو حاشا ارادتم کم کرد
چه “بارها “که نهادی به فتنه بر دوشم
تو شاد رفته و این بار پشتِ ما خم کرد
فدای چشم تو بانو، که موجِ چشمانت
امیدِ بودن و ماندن به دل چه محکم کرد!
چکاوکانه سرودی به روی شاخه ی شوق
ترانه بغض مرا مثلِ عشق مبهم کرد
بهار مژده ی آغوش باغ می دادم
اگرچه بعد تو باران غمم مسلم کرد
پرنده باش که شاید توان به همَّتِ عشق
سفر به خانه ی خود برخلافِ آدم کرد
مهر ماه 1378
4
جُسته‌ام‌ آن‌ خُردِ نا پیدای را
خالقِ یک قطره تا دریای را
در درون‌ِ ذرّه ای همچون صدف
یافتم‌ آن‌ گوهرِ یکتای را
مرغِ عشقم‌ خواند یارم، زیرِ پَر
تا کشیدم گنبد خضرای را
ذلَّتم‌ را دید اگر بخشیده است
از حضیضِ ذلَّتم بالای را
چون‌ عطا کردی مرا، یارب مگیر
تا نجاتم عُروَة الوثقای را
“جان” مرا همپای شادی و غم‌ است
کی رها سازم چنین همپای را
من‌ رها کردم‌ مَنیَّت را ، تو هم
خود رها کن‌ آن “مَنِ” خود رای را
1385
پ . ن
در توضیحِ جسته ام آن خرد ناپیدای را:
تئوری بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره از حقیر بوده و در کتاب چشم سوم آمده است .
همه می دانیم که ذره بی نهایت ریز می شود ، زنده یاد دکتر حسابی با بیان نظریه بی نهایت ذره مرد علمی سال شد و هایزنبرگ دانشمند آلمانی بر مبنای آزمایش یانگ دریافت ذره با شعور است .
با عنایت به این دو موضوع مهم علمی ، سال ها پیش بنده اعلام کرده ام که بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره وجود دارد به توضیحی بهتر هرچه ذره را ریز کنیم ذره ای به دست خواهد آمد که باشعور تر و توانا تر از ذره قبلی خواهد بود و کاملا روشن است در بی نهایت ذره بی نهایت شعور و توانایی وجود دارد .
اکنون سوال می شود کدام‌ موجودی در هستی دارای بی نهایت شعور و توانایی ست؟
جواب کاملا روشن است خداوند عالمیان .
بنا بر این تئوری خداوند ریز ترین ذره ی هستی ست
پس چرا می گوییم‌ الله اکبر ؟ به خاطر آنکه هستی بی نهایت است و از ذره تشکیل یافته و خداوند در کنه هر ذره ای وجود دارد
اثبات این تئوری بسیار ساده است و قبلا در مقالات و کامنت ها آن را بیان داشته ام و اکنون در اینجا برای چندمین بار بر اثبات آن نکاتی را بیان می کنم .
قد و قواره عامل ایدز یک انگستروم است یعنی یک ده میلیونیم میلی متر یعنی یک میلی متر به ده میلیون تقسیم شود یک قسمت از آن ده میلیون را یک‌انگستروم می نامند .
عامل ایدز قیل از حمله به یک سلول ، پنج جاسوس خود را برای بررسی توانایی های سلول به سلول می فرستد و آنان پس از بررسی به عامل ایدز اعلام‌می کنند که سلول دارای چه توانایی هایی می باشد ، سپس عامل ایدز بسرعت تغییر ماهیت داده و به سلول حمله کرده و آن را نابود می کند دانشمندان در آمریکا یکصد و پنجاه نفر را شناسایی می کنند که در محیط آلوده به ایدز بوده ولی دچار بیماری ایدز نشده بودند.
پس از بررسی متوجه می شوند وقتی جاسوسان عامل ایدز وارد سلول ها می شوند، از سلول ها اطلاعات غلط دریافت می کنند به عبارتی روشن تر سلول ها جاسوسان ایدز را فریب داده و وقتی عامل ایدز به سلول حمله می کند نابود می شود .
این قوی ترین دفاعیه بر اثبات این تئوری ست .
خداوند در قرآن کریم در ارتباط با احاطه همه جانبه و قدرت مطلقه خود بر انسان می‌فرماید: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید»؛[1] ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏‌هاى نفس او را می‌دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیک‌تریم.
از سویی دیگر تمام هستی را ذرات تشکیل داده اند و شبانه روز با دقت باور نکردنی در آفرینش هستی نقش خود را ایفا می کنند ، از عزیزان سوال می شود ذرات این همه شعور را از کجا کسب می کنند؟
با توضیحاتی که در بالا داده شد فرمانروای عالم در ذره حضور داشته و بی نهایت شعور و توانایی آن قادر متعال باعث می شود تا ذرات بدانند چه باید بکنند.
5
دیده ام لحظه های آنی را
ناگه هان های ناگهانی را
صحنه ی بوسه های نارس را
میوه ی کالِ مهربانی را
بی خیالیِ مَردِ بازنده
داده بر باد زندگانی را
غارتش درد و درد و درد و درد
بنگرش با غمان تبانی را
خنده بر تهمتِ جگرسوزی
بُرده از یاد ظلمِ جانی را
پرسی ام لحظه های زیبا را
بشنو این حرفِ آسمانی را
وَه چه خوب است دیدنِ دلبر
وان شکرخندِ یارِ جانی را
طارق خراسانی
5 خرداد 1402
6
دیدم که یکی مرد خدا بود و مروِّت
هم اهلِ صفا بود و هم او اهلِ محبت
خاموش و به لب زمزمه ذکر خدا داشت
چون آهوی رَم کرده فراری ز قضاوت
در جمع به یک گوشه و انگار نبود او
نه گوش به غیبت بسپرد و نه به تهمت
نه چشم طمع داشت به مال دگران و
نه سخت دوان بود پی ثروت و شهرت
پرسیدم از او راهِ حقیقت ننمایی؟
آن مرد چه سر بسته مرا کرد نصیحت!
«تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی
هرگز نشوی گرگِ بیابانِ حقیقت»
7
به دل گفتم‌ کنی توصیف چشمش؟
که عالَم چشمِ وی را می پرستند
‎چه دلها بُرده است آوازِ چنگش
‎به گِردِ او ملائک حلقه بستند!
چنان‌گو شاعری هرگز نگفته
ز چشمانی که مستِ مستِ مستند
به عکس اش بارِ دیگر خیره ماندم
که “جان” و “دل “به شوق‌ از جای جَستند
‎سروده هر یک آسان مصرعی ناب
‎که در چرخِ ادب جاوید هستند
کنارِ صورتِ خورشید با عشق
دو سیاره به زیبایی نشستند…
13 مهر 1402
8
نسیم بوی تو را تا ربود، عاشق شد
دلم که چشم تو را می سرود، عاشق شد
تبر به ساقه ی مهر تو خورد و از خود رفت
همو که اهلِ محبت نبود، عاشق شد
گرفت دامن‌ِ معشوق و گفت: بَردارم
به دار بُرده شد و بی حدود عاشق شد
به کربلای وطن چشمِهای پُر خون را
گشود حُرِّ زمانه چه زود عاشق شد!
شِگفت داغِ دلی داشت لاله ی صحرا
صدای بلبل شیدا شنود عاشق شد !
مَهی مُحَجبه[1] در خاطرِ خدا گُل کرد
درود باد خدا را درود ، عاشق شد
به ماهِ خفته به خاکی مرا عَجَب نَبوَد
ستاره روی ورا تا گشود عاشق شد
[1] , منظور زنده یاد مهسا امینی ست
طارق خراسانی
۶ مهر ۱۴۰۲
9
نوش کردم به سحر شهدِ شکرخندش را
تا شنیدم غزلِ طبعِ هنرمندش را
یکی یک دانه همان ماهِ غزلخوان من است
که ندیدند و نبینند همانندش را
خوابِ خوش دیدم و افسوس که تعبیر نشد
این چه سرّی ست؟ نفهمند فرایندش را
« مثلِ آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را»
خان و مانش همه بر باد رود ، من گفتم
هر که آزار دهد دلبر دلبندش را
شادی اش را ز خدا خواسته ام ، می خواهم
تا ببینم نگهِ حالتِ خرسندش را
پند می داد بجز عشق به راهی نروم
و نباید که فرامُوش کنم پندش را
سخنش قند و نبات است ، خدا می داند
چه شود دل شنود صحبتِ چون قندش را؟!
10
چشم تو را شکوفه خورشید، زائِر است
غائب ترین نگاه، به دیدار حاضر است
تا بوسه راهِ اَمنِ غزالانِ عاشقی
آرامشی غریب در این راه دایِر است
از بس که جان فدای نگاهت نموده ام
جانم به وصفِ دیده مستت چه ماهِر است!
دیدم به چشم جان که ز هر گوشه ی جهان
بر کعبه ی نگاه تو خیلِ مسافِر است
هر کس به غیرِ قبله ی چشمت نماز کرد
در چشم عاشقان نه مسلمان که کافِر است
باطل کند به هر نظر افسون روزگار
چشمی که در قلمرو افسانه ساحِر است
آنکو ربوده است دلم را به یک نظر
نقاش ماهرست و هنرمند و شاعِر است
ابری که بوسه های مرا حمل می کند
برگریه های شام غریبانه ناظِر است
25 خرداد 1402
11
ای دلبری که با دل من آشنا تویی
بیگانه از جفایی و عین وفا تویی
تنها نه من، نَبی و نُبی نیز گفته اند
آیینه ی تمام نمای خدا تویی
دل را دخیل چشم تو بستم، عجیب نیست
بود و نبود این همه هول و ولا تویی
مجنون تر از تمامی دل ها به تو منم
لیلی تر از همیشه در این ماجرا توئی
ما کی به پای زلف رهای تو می رسیم؟!
مستانه، شاد، از همه عالم رها تویی
ای مستجاب دعوه، دعایم نمی کنی؟
دانسته ام مدام به کارِ دعا، تویی
از مژده های پوپک صحرا شنیده ام
فرمانروای دولت مُلکِ سَبا توئی
دیدم طلوع چهره ی ماهت به شامِ دل
صبح و سپیده در شبِ یلدا، دلا تویی
من آدمم عزیز که حوّای من توئی
دل را بُریده از هوس و هر هوا تویی
تا داده ام به دوش تو رایت مرا چه غم؟
آنکو کند قیامتِ کبری بپا، تویی
کی می شود که وقت سحرگه ببینم ات
شرقی ترین تلاوت شمس الضحی توئی
12
مهر تویی، ماه تویی، یار، تو
شعر خدا هستی و دلدار، تو
گوهرِ عشقی و خدا داده ای
هدیه ی ارزنده ی دادار، تو
راحتِ دل هستی و آرامِ جان
کی شوی ام موجب آزار، تو
چشمِ تو درمانِ همه دردها
حضرتِ عشقی و مددکار ، تو
زار زند بی تو دلِ عاشقم
شادی این سینه ی غمبار ، تو
ناز تو را کیست خریدار؟ من
راز مرا کیست نگهدار؟ تو
زلف کمند تو بود دارِ عشق
جان به لب آمد، هله ، بَر دار تو
بداهه
14 اسفند 1401
13
من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها…، محبت میخرم
عشقِ جامد نیستم سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشق ترم
آی آدم ها مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم
کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهر بوسه می برم
سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم
آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم
دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم
خوزستان – تنگه چزابه
14
درد آمد یک قصیده غم به سر پاشید و رفت
مثنوی وارم همه شادی به جان نوشید و رفت
خصم مادر زاد من تا دید اندوهِ دلم
در دلش خوشحال بود و ظاهراً نالید و رفت
شاد دیدم یک رباعی را ، که از خیام بود
تا مگر از غم رها سازد مرا ، کوشید و رفت
بخت را نازم، به بر شولای نیمایی به تن
او تمام غصه هایم را چو می، نوشید و رفت
داد زد فردی بیا شعرِی زُلال آورده ام
وَه چه شیرین با زلالش شادمان رقصید و رفت
از پریسکه نو عروس شعر گویم با شکوه
دست من بگرفت و بر غم های من خندید و رفت
حافظ آن شاه غزل تاج مُرَصَّع بر سرش
داد فرمان نهایی تا غمم فهمید و رفت
لشگر شعر و ادب کاخ ستم را زیر و رو
کرده بود و غم ندانستم کجا کوچید و رفت؟!
طارق آمد با مخمس های شیدایی سـرود:
«خوشه خوشه بوسه آوردم»، لبم بوسید و رفت
11 تیر ماه 1394
15
دلم بر عکس ذهنِ خسته و درمانده آگاه است
به پایان می رسد دردی که تن آزار و جانکاه است
خزان هر چند می خواهد بماند، رفتنش حتمی ست
بهارِ عشق و آزادی و شور و شوق، در راه است
به فردایی که می آید به لبها غنچه ی لبخند
شکوفا گردد و خاموش دیگر شعله ی آه است
شب اندیشان چه می دانند در فردای آزادی
فریدون بر سریرِ عزَّت و ضحاک در چاه است
به پایان تا رسد این شامِ تیره، درسحرگاهان
مرا مرغ دعا با نغمه خوانی رو به درگاه است
به یأس و نامرادی مبتلا هرگز نخواهم شد
به لب تا بوسه ی “لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه” است[1]
به یادِ یارِ دیرین، جانِ شیرینِ سفر کرده
نگاهِ طارق امشب تا سحر بر چهره ی ماه است
16
سوزی درونِ سینه من ساز می زند
شور دلی به گوشه شهناز می زند
بستم سحر به پای کبوتر دعا و رفت
هرچند باز مرغ مرا باز می‌زند
خُمخانه است “چشم تو” و دل به روی تو
یک جُرعه شاد از “خُمِ این راز” می زند
در اهتزاز پرچم عشقی که تا ابد
خلقی به سوی خویشتن آواز می زند
اعجاز اگر چه شیوه پیغمبران بود
شعرم سری به دفتر اعجاز می زند
7 دی 1402
17
کشور از آتشِ فرهنگِ ریا می سوزد
خرمنِ عاطفه را ظلم و جفا می سوزد
بهترین اسلحه ی مردمِ در بند دعاست
ریشه ی ظلم به دستانِ دعا می سوزد
به خطا رفته خودش خوب خبر دارد ، ها!
غافل از طیِ همان راهِ خطا، می سوزد
آخرِ منزلِ تزویر بجز ویرانی ست؟
سینما رکس به ما گفت چرا می سوزد
آنقدر آتشِ غم سوخت دلِ پیر و جوان
که دلِ کُلِ جهان از غمِ ما می سوزد
جُرمِ ما چیست؟ بجز آنکه خدا خواه شدیم
از شما شیخ ، خدا خواهِ شما می سوزد
بی حیایی نبود موی پریشان برباد
بی حیایی شما شرم و حیا می سوزد
سحرگاه 28 شهریور
18
در سوگ‌ زنده یاد استاد حمید سبزواری
مُرده پرستان، همگی دست دست
هجرتِ خورشید دلِ ما شکست
شاد برقصید به آهنگِ رَپ
بارِ سفر شاعرِ پاکی ببست
پسته چه خندان که گُل از باغ رفت
چوب خطش پُر شده از نازِ شَست
آنکه به خود رفت و بجز خود ندید
بی خبر از ذِلَّتِ پایانی است
باش ببینی چه به سر می زند
قومِ خِرد کُشته ی مُرده پرست
مستِ علی بود خداوندِ شعر
رفت ز دنیای شما مستِ مست
هیئتِ عشاق زِ رَه می رسد
تا که حمیدم ببرد روی دست
بداهه
23 خرداد 1395
19
گلگون شرابِ دیده به مینای عالم است
دل ها به خون نشسته و ماهِ محرَّم است
شادی گرفته پای خود از دل، عجب مدار
سلطانِ بی رقیبِ دل ما، اگر غم است
فوجِ فرشتگان به زمین می رسد زِ غیب
صاحبدلان كه صاحبِ مجلس معظم است
آری بیا، رسـولِ خداوندِ مهربان
در این عزا که غوطه به دریای ماتم است
ای کهکشان، به ما برسان خاکِ تازه ای
خاك زمین برای به سر ریختن کم است
بنشسته ایم عشق و دل و جان، سه آشنا
در مجلسی که ذکرِ حسینم دَمادَم است
بر سر زنیم بارِ دگر دست خود که باز
طارق «عزای اشرفِ اولادِ آدم است»
24 آبان 1391
20
اگر چه شعر دَری تحفه ی خراسان است
شکوه شعرِ دَری، ساکنِ نیستان است
به کوچه کوچه ی تاریخ با تو می خوانم
که عشق روحِ خدای عظیم مَنّان است
بدون جلوه ی رنگین روشن اش انگار
بنای قصرِ دل از پای بَست ویران است
مَحَک به آتشِ بی دود زد مرا خورشید
وگرنه مدعی نور بودن آسان است
به جستجوی مسیر عبور من مروید
که راهدارِ دلِ من همیشه حیران است
نه اینکه طبل قَدر قُدرتی بکوبم، نه
از این قبیل زبان باز ها، فراوان است
من از تبار سکوت و شکوه فریادم
که بغض های گلویم نویدِ باران است
میان وسعت یک آسمان آبی رنگ
شهاب زندگی ام امتدادِ یک آن است
به کوچه باغِ نگاهت همیشه می خوانم
که بی تو چرخه ی هستی بسان زندان است
پ . ن
منّان . نامی از نامهای خدای تعالی – بسیار نعمت دهنده
21
دل را اگر به وسعتِ راهی زدم شبی
خطی دگر به رَدِ گناهی زدم شبی
در شکوه ی زمانه و در قحطِ بودنش
ناگفته ها به محضرِ چاهی زدم شبی
آنسوی آب رفت و دلم بیقرارِ اوست
آخر پلی به موجِ نگاهی زدم شبی
شرحِ فراق را به نهانخانه ی غمش
با ناله ی سه تار و سه گاهی زدم شبی
با دیدگانِ خیره به چشمانِ پُر زخون
آبی به شعله شعله ی آهی زدم شبی
تا در مُقام عشق، به اوجی ببینمش
رویی ز جان به پشت و پناهی زدم شبی
خوابیده بود و مرکبِ عشقم [1] کنار او
چنگی به تارِ موی سیاهی زدم شبی
گلهای سرخ بوسه ی نابی ز جنسِ نور
بر امتدادِ دیده ی ماهی زدم شبی
21 تیر 1402
‌[1]. مرکبِ عشق به جان گویند چنانکه مرکب جان پیکر جرمی ست
معنی مصرع نخست :
او خوابیده بود و جانم در کنارش بود.
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود
عین‌القضات همدانی
21 تیر 1402
22
آنکه درد و غم فراوان می دهد
بندگان را روزی آسان می دهد
دست های مهربان عاشقان
دیده باشی بوی باران می دهد
هرچه می آید به سر از غیر نیست
یکنفر از غیب فرمان می دهد
دردِ دل با دوست گفتن لازم است
عشق را فرمانِ درمان می دهد
انتقام چرخ میدانی ز چیست؟
چون خدا در ذرّه جولان می دهد
هر که بر ظلم و ستم آلود دست
بی گمان یک روز تاوان می دهد
غزنوی را خوانده ای؟ بر پیرِ توس
نقره جای زر به هَمیان می دهد
نقره داغش می کند رَزّاقِ غیب
آنکه دل بر لطفِ سلطان می دهد
11تیر ماه 1402
پ. ن
خدا شاعرم آفرید تا این غزل سروده شود
23
تا نفس هست ، به غیر تو مرا یاری نیست
تا تو هستی دگرم با دگران کاری نیست
چشم مست تو ندانم چه شرابی نوشید
که چنین مستی آن در میِ خمّاری نیست
بی تو در خانه، همه پنجره ها می گریند
زندگی در پس پستوی دل، انگاری نیست
دیده ام شاد از آن بود که بودی در بر
دیده را بی تو دگر کار به جز زاری نیست
هر چه آوارِ غمی بود به سر آمده است
سایه ی مهر تو باشد، غمِ آواری نیست
من اگر بد، تو ببخشای که عالم دانند
در گلستان محبت، گلِ بی خاری نیست
بی تو شاید اثر از باز دَم و دَم باشد
لیک دل مرده و از زندگی آثاری نیست
«عشق می ورزم و» دانسته ام این غوغاگر
جز به شادی، پی اندوهی و آزاری نیست
دلِ بیمار به چشمانِ تو زنده است، مبر
گهران را، بجز آنم که پرستاری نیست
بداهه
4 اردیبهشت1401
24
بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته، پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله، ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار می زند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش، در کنار تو پایان شوم به شوق
26 شهریور 1389
25
بگذار در كنار تو امشب سفر كنم
در كوچه باغ شوق نگاهت خطركنم
معشوق و مي همه پنهان كنند و من
بر ضد رسم كهنه جهان را خبر كنم
پوشكين[۱] نه اين به راه تعصب ز جان گذشت؟
آخر چه سود ّاز خط فكرش گذر كنم ؟
دنيا همه براي تو اي زاهد شريف
من سر چرا؟چگونه؟بر این مختصر کنم؟
در سن پترزبورگ و كنار نگار خويش
شكر خداي خالقِ خود مستمر كنم
دوم شهریور 1395
این غزل در سفر روسیه سروده شد
[۱] پوشکین شاعر روسی ست و بنا به تعصبی که به همسرش داشت در دوئل با افسر فرانسوی کشته می شود.
26
دوش از خدای میکده حرفی شنیده ام
وان دل شنیده را به غزل آفریده ام
آنکو که حرفِ جان به پشیزی نمیخرد
در او حقیقتی به پشیزی ندیده ام
باری به دوش می کشم از کودکی هنوز
رحمی نکرده چرخ به پشتِ خمیده ام
ساقی بیار باده نه بر غم ، که این غمان
دیری به نقدِ عافیتِ جان خریده ام
شکر خدا به اوجِ ادب با دعای دوست
آنجا که هست حافظِ شیدا رسیده ام
اما نه بر سریرِ ادب، بلکه از رَهش
خاکی گرفته سُرمه به چشمم کشیده ام
دامی نهاد عقل و فلک بی خبر از آن
نازم به عشق کآمد و از آن رهیده ام
27
کاش در عالَم پریشانی نبود
ماتمی از نابسامانی نبود
کاش پینه_ اعتبارِ دستِ مرد_
«جایگاهش روی پیشانی نبود»
کاش ایمانم خدا را می ستود
در نمازم، دل پیِ نانی نبود
کاش انسان عشق را فهمیده بود
بی خبر از عشق ، انسانی نبود
کاش شادی بود مهمانِ زمین
غیر از آن ، در خانه مهمانی نبود
کاش در سرتاسر دنیای ما
یک قفس یا بندِ زندانی نبود
کاش در گُل واژه های شعر ما
واژه ی “دل را مرنجانی” نبود
کاش ای فرمانروای قلبِ من
بین ما جز عشق پیمانی نبود
کاش چشمِ نازنینِ کودکی
از برای بوسه بارانی نبود
کاش لبخندی شکوهِ کوچه بود
سیلِ خون در فکرِ ویرانی نبود
من به جِد گویم پریشان خاطرم
کاش غیر از من پریشانی نبود
28
وقتی تمام حوصله ات درد می شود.
یعنی دلت گرفته، هوا سرد می شود
وقتی جواب مهرِ تو با سنگ می دهند
یعنی که دوره، دوره ی نامرد می شود
دیدم بهار را، پسِ دلشوره ها، شبی
از اجتماع سبزه و گل طرد می شود
شعرم هَدِیَّتی ست به موج نگاه تو
غم را به خانه خانه هماورد می شود
دیدم، برای دیدن گل تا حریم باغ
شبنم ز ابر آمده شبگرد می شود
در کوچه باغ گوشه ی چشمی ، غزل بخوان
هر مصرعش علاج دو صد درد می شود
29
بود دندان و ولی نانی نبود
نان رسید آنگه که دندانی نبود
مهر ورزیدم به یارانم ولی
روز غم مهری ز یارانی نبود
در کویرِ عاشقی جان و دلم
شادمان بودند و بارانی نبود
شاعری دیدم، به زیر لب سرود
کاش در عالم پریشانی نبود
بذر شعرم را زمانی کاشتند
شرقِ ایران را خراسانی نبود
در ادب ناچیز می بودم اگر
خوش عمل، عباس کاشانی نبود
خوشه خوشه شعر هایم عاشقند
بِه ز آنان خود به دیوانی نبود
17 بهمن 1399
30
ای دل، بیا بدون هیاهو سـفر کنیم
در کوی عشق خدمتِ اهلِ نظر کنیم
آری توان به همّت والا از این حضیض
تا اوج راه برده ز پستی گذر کنیم
شوری به سر نباشد و شوقی به دل اگر
با من بگو چگونه گذر از خطر کنیم؟!
تا قامتت شکسته نبینم به روزگار
هرگز مباد نزد ستم خم کمر کنیم
گفتم به نو گلی که دل از ما ربوده بود:
آیا شود که با تو شبی را سحر کنیم؟
گفتا: ز چشم زخم حسودان نه ایمنی ست
گفتم: به اِن یکاد حسد بی اثر کنیم
22 آبان 1383
سی غزل دفتر دوم
31
چه جان ها گرفته ستم بارها
چه سر ها ستانده زما، دارها
فسون در فسون است بازی چرخ
قدم در قدم دام و آزارها
بَر آورده ابزار دانش ز خاک
بشر را شده دشمن ابزارها
چِسان شرحِ بارِ حماقت دهم
خَمَد پشتِ انسان از این بارها
چه آورده بر دست نادانِ پَست
ز خونریزی و جنگ و آوارها
چه گویم ز هموار و پَستی؟ جنون
به پَستی کشانیده هموارها
چه کاری دلم را کند شاد؟ هان
دلم خون شد از جمله ی کارها
به ظلمی که در پرده ها می رود
رود خون به چشمان بیدارها
چه گل ها که پژمرده در خاک شد
چه دشتی که پر گشته از خارها
شگرف است علمی که آموختم
نگجید طارق به پندارها[۱]
طارق خراسانی
[۱] . منظور تئوری “بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره “می باشد که اثبات و ‌در کتاب چشم سوم درج شده است
۳۲
ای که از کوچه ی رندان خدا می گذری
با خبر سازمت از درد رها می گذری
آنکه نازک دل و جان است، بگویش سخنم
ای پریشان شده از کارِ دعا می گذری؟
نا امیدی ز لب‌ِ سبز نگارم جُرم است
کام دل تا نستاندی تو چرا می گذری؟
گوهری مشتری دُر شده از دیده‌ی ما
صیرفی نیستی از اشکِ گدا می گذری
به فراوانی باران به لبت بوسه زند
«ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری»
دلبرم بانگِ درآ زد ، چه نشستی طارق؟!
غافلی سخت، کز آن بانگِ درآ می گذری
۳۳
نه من، آن شب خدا تو را بوئید
نه دلم، آسمان تو را پوئید
از دلِ باغِ سبزِ دستانت
لحظه لحظه ستاره می روئید
تو نبودی که جان من آمد
رَدِ پایت مُدام می جوئید
در فراقِ نگاهِ تو آرام
دل غریبانه یک نفس موئید
پیرِ دانای خشتمالی گفت [1]
از خرافات ذهنِ خود شوئید
هر که عاشق شود نمی میرد
این سخن را به عاشقان گوئید
[1] . منظور زنده یاد حیدر یغما، شاعر خشتمال نیشابوری می باشد
۳۴
ستمکاران زمینِ پاک را آلوده می خواهند
جهان در فقر و سودِ خویش را افزوده می خواهند
برای خلق عالم هر چه مشکل بیشتر، بهتر
پی آشوب دلهایند و خود آسوده می خواهند
کجا آرامشِ اهلِ نظر را در نظر دارند ؟
فضایی پر ز درد و مردمی بی هوده می خواهند
بنازم اهلِ ایمان را پیِ فرمانِ حق هستند
برای خوب بودن آنچه حق فرموده می خواهند
جهان روزی به دستِ مردمِ اهلِ خرد آید
که آن بستودگان ، اهلِ جهان بستوده می خواهند
1399/1/11
۳۵
نگاه مردمت آشوبگر باد
بلا از چشم مستت بر حذر باد
هر آنکو با تو دارد سرگرانی
به سر بارگرانش بی شُمَر باد
خیالت می برد ما را به خورشید
« جمالت آفتاب هر نظر باد» [1]
برای توست پروازم وگر نی
مرا مرغ سخن بی بال و پر باد
به دور از چشم مستت زخم چشمی
وجود نازکت دور از خطر باد
سپاه غم اگر آید به درگاه
بلا گردان تو مهر و قمر باد
سحرگاهان دعاگوی تو هستم
که اعجازِ دعا، وقتِ سحر باد
[1] مصرع از حضرت حافظ است
۳۶
از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!
ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست
ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست
نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست
فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست
گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست
۳۷
جانِ خوبانِ جهان عاشق باش
مثلِ آن آب روان، عاشق باش
به امیدِ تو غزلخوان شده ام
آیه ی یأس مخوان، عاشق باش
نان خود را ببر از سفره ی عشق
ای که ذکرت شده نان، عاشق باش
دوش فرمود شقایق به صبا
نشوی بادِ خزان، عاشق باش
زادن و کُشتن و بَر خاک زدن
کارِ چرخ است ،تو هان،عاشق باش
چون مَلََک عشق ندانست، از او
تو سری، دست فشان عاشق باش
سر به دامان ز چه بُردی ای گل؟
گُلِ خورشید نشان، عاشق باش
تیر 1392
۳۸
ماه را باید تماشا کرد و رفت
دیدگان را عین دریا کرد و رفت
در چنین فرصت که کمتر از دَمی ست
عشق را باید تمنا کرد و رفت
نیست آن غوغا که دل می خواستی
در جهان باید که غوغا کرد و رفت
منتظر بودم که می آید، ولی
هی بسی امروز و فردا کرد و رفت
وعده وصلم به روزی داده بـود
روز وصل آن نکته حاشا کرد و رفت
شانه هایش را نوازش داده بود
دست هایم شانه بالا کرد و رفت
تا بسوزانـد دلم را ،تا ابد
آتشی در سینه بر پا کرد و رفت
گریه هایم از برای خنده ای ست
کز تمسخر بر دو دنیا کرد و رفت
در زمین می جستمش، بر کهکشان
دلبرم راهی که پیدا کرد و رفت
۳۹
«از سوز محبت چه خبر اهلِ هوس را
این آتش عشق است نسوزد همه کس را[1]»
آنجا که بوَد جایگه همّتِ عنقا
هرگز نتوان یافت رَدِ پای مگس را
دریا به دلش کرده نهان درُّ و گهر را
واپس زده در ساحل اگر خاری و خس را
مرغانِ سحر سقفِ قفس را بشکستند
آرید خبر مرغِ غنوده به قفس را
جانم نکند مشکل عالم اگر آسان!!
از من بستانید همین نیمِ نَفَس را
اقوامِ به نان رفته چه دانند هنر چیست؟
آنان همه دانند عجب قدرِ عدَس را !!
دل داده و چیزی نگرفتیم ز دنیا
پاداش کِه داده به کسی کار عبث را؟
عمری به فنا داده و کاری ننمودیم
ای بیخبر از خویش بزن بانگ جرس را
طارق رَهِ خود گیر از آن قومِ هوسناک
«از سوز محبت چه خبر اهلِِ هوس را»
[1] بیت از : فصيحي تبريزي
۴۰
همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!
آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!
هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی
تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی
بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی
دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی
1401/5/12
۴۱
دلم سرودِ خوشِ اطلسی و شب بوهاست
مسیرِ هجرتِ اندیشه ی پرستوهاست
هنوز دستِ دلم بی خیال سنگ انداز
گرفته خانه به هرشانه ای که گیسوهاست
برای زخم دلِ من ، مگو طبیب آید
نگاهِ شوقِ تو اَم به ز نوش دارو هاست
برای شهد کلامت همین سخن کافیست
حلاوتش که فراتر ز شَهدِ کندوهاست
به مولیانِ نگاهت ، که پرنیان باشـد
به زیر پایم اگر ریگ های آمـوهاست
حریص چرخ که صد برج دارد و بارو
هنوز چشم حریصش به برج وباروهاست!
به شطِ عشقِ تو پرواز می کند طارق
به قایقی که دو دستش به جای پاروهاست
۴۲
گلباره دلم نگار عشق است
این باره ی نور بارِ عشق است
تصمیم گرفته شد بکوبند
فردی که طلایه دارِ عشق است
استاد ادب چه خوب فرمود :
این واقعه پاک، کارِ عشق است
ظلمی شده کودکان ما را
بازار اگر که زارِ عشق است
پای سفرت دلیر گردد
گر رنجه همو به خارِ عشق است
با درد غمش بساز ، بی شک
بر اوج رسی ، قرارِ عشق است
بَد نیست به کُنه پاک‌ِ ذرّات
این حرفِ نه من ، شعارِ عشق است
هرجا که تو راست راحتِ جان
تردید مکن ، دیارِ عشق است
«من عاشق آن دمی» که جانم
رفت از بَر و در کنارِ عشق است
جان بر تن و عشقِ پاک‌ بَر جان
دادارِ جهان، سوارِ عشق است
۴۳
چشم تو و چشم تو، ها! چشم تو
کشته مرا، کشته مرا، چشم تو
چشم مگو، کعبه ی جان من است
برده دلم را به خدا، چشم تو
قهر کنی، دور شوی، تا ابد
من نکنم هیچ رها چشم تو
معبد من بوده ز روزِ نخست
هست مرا جای دعا چشم تو
موج نگاهِ تو به عرشَم بَرَد
می بَردَم تا به کجا چشم تو!!
شوقِ خیالاتِ دلِ دلبران
غم ببرد از دلِ ما، چشم تو
گفت مرا پیرِ درون: می شود
راحت جان هر دو سرا، چشم تو
لحظه ی آن حادثه ی ناگوار
از تن و جان بُرد بلا چشم تو
هرکه دَخیلِ نگهت می شود
می دهدش زود شفا،چشم تو
کعبه ی طارق بُوَد و اهلِ دل
در همه آن، شکر خدا، چشم تو
بداهه
۴۴
خدمت به خلق چون که نباشد قبولِ بُخل
بهتر همان خبر نشود کاش غولِ بُخل
اسفندِ سبز، در رَه و گل را خبر کنید
هرگز ستایشی نشود از فضولِ بُخل
تکتازِ پیرِ صحنه ی خود خواهی است و بس
جز نفرت و غمی شده آیا حصولِ بُخل؟
کولی بگیرد از همه ی مردمان ولی
در زیرِ بارِ دردِ کسی رفته کولِ بُخل؟
هر جا که عشق دستِ فِتاده گرفته است
آتش به جان گرفته ببینی حُلولِ بُخل
در حیرتم که بُخل چِسان پا گرفته است
تا عرش دیده، دیده ی جان عرض و طولِ بُخل!
۴۵
مثلِ دریاچه ی ارومیه
حال و روزم اگر مناسب نیست
چه کند این دل وفادارم؟
بوسه ای کودکانه کاسب نیست
از حقوق بشر بیا بگذر
جبهه بودم جنایتی دیدم
صحنه هایی که گفتنش امروز
نازنینم زیاد جالب نیست
یَمَن ام، مثلِ تَنگِ چَزابه
پَرپَرِ دستِ دیو آلِ سعود
کعبه را غیر قومِ صهیونی،
سالها دیده ام که حاجب نیست
اقتصاد وطن چه بیمار است!
درد آن هم به ایدز می ماند
چه شود عاقبت که این بیمار؟!
دیگر اینجا کسی محاسب نیست
زیر پَرچینِ آرزوهایی
خطبه ی دل دوباره می خوانم
عشق و جان و مَلَک همه هستند
بجز آدم، کسی که غایب نیست
چه کسی گفت کم غزل دارم؟
بس که دارم غزل، شبی دیدم
نکته سنجی به محفلی می گفت :
«طارق ما بسانِ صائب نیست؟»[1]
17 اردیبهشت 1394
[1]. منظورم به لحاظ کثرت شعر است نه کیفیت… زیرا هزار سال دیگر هم کسی نمی تواند به گَردِ توسن تیز پای شعر و ادب، حضرت صائب تبریزی برسد.
۴۶
همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!
آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!
هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی
تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی
بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی
دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی
1401/5/12
۴۷
شعرِ سپید فامِ مرا یک غزل کنید
دردم به عشق آمده، ضرب المثل کنید
زنبورِ طبع من، نزند نیش بر کسی
دل ها بیاورید و همه پُر عسل کنید
وقتی تمامِ عالم و آدم بوَد یکی
سنگی مُراد داده و آن را هُبَل کنید
ظالم به ریب جمله بخواند به سوی خویش
هرگز مباد پیروی از آن دَغل کنید
ای کاش بادِ خودسری از سر برون شود
تا هرچه مشکل است حکیمانه حل کنید
هیچ است و پوچ بسته ی جنگ و جدال ها
از بهر هیچ و پوچ مبادا جدل کنید
باید کنار مهر و محبت برای خلق
تهدید را به فرصتِ دانش بَدَل کنید
پس لرزه های سوء تفاهم همیشکی است
فکری به حال سازه ی روی گسل کنید
«در کار خیر حاجت هیج استخاره نیست»
تعجیل در اجابت خیر العمل کنید
تا دل به شوق روی کسی تنگ می شود
در باغ عشق رفته ، گلی را بغل کنید
۳ اسفند ۱۳۹۷
۴۸
عشق، پایانِ سکوت است، خودت می دانی
هجرتی تا ملکوت است، خودت می دانی
وعده ی زاهد ما باغِ بهشت است، ولی
جلوه ای از بَرَهوت است، خودت می دانی
آنکه دستش نبود سبز کویرش خوانند
واحه ی وادی لوت است، خودت می دانی
در پی قوم دغلکار هر آن پا بدوید
دست شیطان به قنوت است خودت می دانی
این همه شورِ شعاری ست به شبخانه ی عقل
همه از قوَّتِ قوت است، خودت می دانی
رنج و سرگشتگی جد بزرگم آدم
بی شک از گاهِ هبوط است، خودت میدانی
عقل بیچاره بر آن شد بزند ریشه ی عشق
بینوا در هَپَروت است، خودت می دانی
در نمازِ شبم این نکته شنیدم از “جان”
حال خوش در ملکوت است، خودت می دانی
۴۹
هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست
روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست
ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟
من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست
بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست
آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست
در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست
شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست
۵۰
هرچه کنم نمی شود، تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم، باز تویی مقابلم!
پای کشیده ام ز تو، تا بروی ز خاطرم
باز به کوچه باغِ غم، دستِ تو شد حمایلم
آبِ رُخم تو بُرده ای،خواب و خورم گرفته ای
نی تو مرا رها کنی، نی به تو باز مایلم
آب شوم، تو جوی من،جوی شوم، تو آبِ من
حل کنم اَر مسایلی، باز تویی مسایلم
عقل به جنگ تن به تن، عشق،تمامِ حرفِ من
عقل چه غائله به پا کرده به عشـق قایلم!!
دل به جهان نبسته را، تاجِ شهان شکسـته را
از چه گدای خود کنی؟ رو زِ بَرم ،نه سائلم
لحظه به لحظه سوختم،جان شده،لب بدوختم
کی غمِ دل فروختم…؟ این نشد از فضایلم؟
صورت من رصد مکن،درد مرا به صد مکن
داسِ نگاه تو مگر!!، کی برسد به حاصلم؟!
نقص من است آشکار، نزد رئوف کردگار
من که نگفته ام چنین:«مرد خدا و کاملم»
کودکی ام به عاشقی،طی شد و لطفِ ایزدم
«عمر ، به خوانِ هفتم و… مثلِ همان اوایلم»
طارق دل شکسته را..، با غمِ خود نشسته را
هیچ رها نمی کنی، “. “و “_” ، ف و ا ص ل م [1]
…..
بادِ خزان وزیده است…، باز گرفته این دلم
کی به بهار می رسم؟ خط بکشد به مشکلم
[1]. نقطه و خط، فواصلم
13 آبان 1393
۵۱
ای اوین، ای محبس مولای من
ای کشانیده به میدان پای من
اُف بر آن دستی که خشتت را نهاد
بودنِ تو رنجِ جانفرسای من
خشت و خاکت شاهدِ اندوهِ خلق
باعثِ فریاد و واویلای من
از غمِ خیلِ اسیرانت اثر
از جوانی نیست در سیمای من
من تنفر دارم از آبادی ات
بوده اند از تو دژم ابنای من[1]
بغضِ معصومِ اسیر هشتی ات[2]
آتشی افکنده بر اعضای من
باش تا این آتش آرم سوی تو
غافلی از طبعِ آتش زای من
بر دماوند است ننگی تا ابد
گر تو باشی و سکوتِ نای من
ای بنای ظلم، ای کاخ ستم
گر که ویرانت نسازم وای من
گاهِ نابودی تو ، آهنگِ شاد
می نوازد با دَفی سُرنای من
هر چه زندان در جهان نابود باد
ازخدا این است استدعای من
1358
پ . ن
[1] . آبا . آبا. (از ع ، اِ) در تداول فارسی ، آباء :
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا.
– پدران آسمانی
[2]. هشتی مکانی ست در زندان اوین که در حکومت سابق در زیر آن زندانیان را شکنجه می کردند.
۵۲
شد باده در جام ، الحمدلله
سرشار شد کام، الحمدلله
گفتم که شاید، شورش کند غم
غم شد ولی رام ، الحمدلله
ما پختگی را، بهتر پسندیم
شاد است اگر خام ، الحمدلله
زاهد مبارک خوش نامی ات، ما
مستیم و بَد نام ، الحمدلله
هستم اسیرِ غوغای چشمی
شادم در این دام ، الحمدلله
آغاز طارق، انجام غم بود
آغاز و انجام، الحمدلله
۵۳
حدیثِ عشق، قلم را که بر نمی تابد
به عشق رفته بجز عشق، سر نمی تابد
دری که عشق ببندد، سپاه عالم را
به پایه اش زچه آری؟ که در نمی تابد
اگر که برق زَری دیدگان به خود دوزد
بـه چشمِ مردمِ آزاده ، زر نمی تابد
حریص چرخ، کمر را چه خوش برقصاند
مرا که جز به نگارم کمر نمی تابد
گواه شعرِ تَرم را حکایتی زیباست
به دستِ خلق، مگر شعرِ تَر نمی تابد؟
چراغ دین و هدایت به بوم و بَر روشن
به ذهنِ خامُشِ خفاش، گر نمی تابد
به چشم خفته در این دهر، این عجب نَبوَد
ستاره ی سـحری در سحر نمی تابد
۵۴
«خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم»
دخترِ باکره ی طبع گهر بارِ دل
تا تماشاگه افسانه ی فردا ببرم
دست در دست نسیمی بگذارم آزاد
شاد و مستانه به دامانه و صحرا ببرم
با شقایق بنشینم، نفسی تازه کنم
قصه ی داغ دلش را به خدا تا ببرم
هرکه را آه دلی باشد و غوغای غمی
سوی میخانه به امیدِ مداوا ببرم
دُرِّ نابِ دَری از ملکِ خراسانِ وجود
سینه ریزی زِ غزل تُحفه به دریا ببرم
آسمان پر ز ستاره ست، به دل می گفتم
طارقم، شوق خیالاتِ تو آنجا ببرم
۵۵
ای که ذرّاتِ جهان سائیده ای
وی که از ذرّه جهان اَفریده ای
کهکشان در کهکشان خورشید ها
در گلستان فضا پاشیده ای
چیست این منظومه ی خورشیدِ ما؟
در مقامِ کهکشان نادیده ای
آیه های نور و القدوس را
از کرامت بر جهان باریده ای
گر بشر پوئیده راه آسمان
این تو خود بودی که خود پوئیده ای
عارفی انوار رخسار تو دید
یارب آخر کی تو آن نادیده ای؟
دل شفا از چشم تو بگرفت و خوب
با نگاهی، نسخه اش پیچیده ای!
در ترازوی عدالت، بی گمان
قدرِ ذرّه خیر و شر سنجیده ای
خود پریشان آن،کز او آزرده ای
شادمان آن کس، که آمرزیده ای
الحَذر از نفس دون، دانم که هست
دوستان، یک پاچه وَر مالیده ای
ابتدا، بَر شادمانی خوش بَرَد
انتها، زان تا اَبد رنجیده ای
گفتی از طارق بگویم؟ گوش کن
خاکِ راهی، عاشقی، ژولیده ای
۵۶
از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!
ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست
ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست
نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست
فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست
گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست
۵۷
من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها، محبت میخرم
عشقِ جامد نیستم ، سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشقِ ترم
آی آدم ها، مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم
کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهرِ بوسه می برم
سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم
آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم
دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم
۵۸
از من جدا نئی که تمنا کنم تو را
در من نشسته ای و تماشا کنم تو را
یادم نمی رود که زغفلت چه سال ها
پا بر رکابِ باد که پیدا کنم تو را
نازم به میفروش چنین وعده داده بود
با جرعه جرعه حلِ معما کنم تو را
تا رِه به راز ما نبرد مدعی، نگار
شاید[1]که در مشاهده، حاشا کنم تو را
بشنیده ام به قطره ی بر گل نشسته ای
روح زمانه گفت: که دریا کنم تو را
تا در حضیضِ لذتِ دنیا نشسته ای
کی با خبر ز عالم بالا کنم تو را؟
پ. ن
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
فروغی بسطامی
[1].شاید، شایسته است
۵۹
به شِکَّر خنده، بگشا آن دهان را
که از غم وارهانی یک جهان را
مبر آن روی زیبا در نقابی
به پیری می بَرَی خیل جوان را
از آن روزی که چشمم بَر تو افتاد
دَمادَم بشنوم از دل فغان را
از آن ظلمی که کردی با من ای ماه
بخوانم روز و شب صاحب زمان را
بقولِ خواجوی کرمانی ای دوست
«غنیمت دان حضورِ دوستان را»
بیا، دل ساربانِ کوی عشق است
هدایت می کند صد کاروان را
غزل هایم، اگر بر دل نشینند
بخواندم دفترِ صاحبدلان را
چه ها گویم زِ موجِ چشمِ مستی
که بَر خود می کشاند کهکشان را ؟!!
به جانِ هرچه عاشق در جهان است
پرستد طارقِ ما عاشقان را
۶۰
مرگ، خود پشت در و دل پی استقبالش
جانِ من خواهد و دلشاد، بپرسم حالش
مرغِ عمرم نتواند بپرد نیم قدم
از ازل چیده شده شاه پَری از بالش
نزدِ نامرد مَبر دست نیاز، از آن رو
کآبرویت ببرد، تا ندهد از مالش
“هر کسی روز بهی می طلبد از آیام”‌‌[1]
تا چه آید به سر از دایره ی احوالش
از تنورش بدهد نان بد و خوب به خلق
هر کسی نان فلک می خورد از اعمالش
شرف آور به کف و معرفت و آزادی
ورنه این چرخ بود هیچ و مرو دنبالش
شعر هم مثل قمار است که یک بازیکن
رو کند لحظه ی نابودی خود تک خالش
[1] . هر کسی روز بهی می طلبد از ایام _ حضرت حافظ
​سی غزل _ دفتر سوم
61
ای دل، بیا بدون هیاهو سـفر کنیم
در کوی عشق خدمتِ اهلِ نظر کنیم
آری توان به همّت والا از این حضیض
تا اوج راه برده ز پستی گذر کنیم
شوری به سر نباشد و شوقی به دل اگر
با من بگو چگونه گذر از خطر کنیم؟!
تا قامتت شکسته نبینم به روزگار
هرگز مباد نزد ستم خم کمر کنیم
گفتم به نو گلی که دل از ما ربوده بود:
آیا شود که با تو شبی را سحر کنیم؟
گفتا: ز چشم زخم حسودان نه ایمنی ست
گفتم: به اِن یکاد حسد بی اثر کنیم
22 آبان 1386
62
هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست
روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست
ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟
من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست
بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست
آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست
در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست
شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست
63
خانه به خانه، دَر به دَر، دَر پی تو دویده ام
شانه به شانه، سَر به سَر، بارِ تو را کشیده ام
حیله به حیله، فَن به فَن، داغ نهاده ای به دل
سینه به سینه، دل به دل، مهر تو بَر گُزیده ام
نقطه به نقطه، جا به جا، دام تو بود و دانه ات
لحظه به لحظه، کو به کو ، از بَرِشان پَریده ام
چهره به چهره، رو به رو، حرفِ دلم شنیده ای
پَرده به پَرده، دَم به دَم، از تو چه ها شنیده ام!
کاسه به کاسه، لب به لب، آبِ حیات دادمت
جرعه به جرعه،خط به خط، زَهرِ بلا چشیده ام
سایه به سایه، بَر به بَر، با تو و رفته ای زِ بَر
هفته به هفته، مَه به مَه، روی مَهَت ندیده ام
64
چشم خود را می نهی بر روی هم یک ثانیه؟
می شوی همراهِ من تا مرگِ غم، یک ثانیه؟
این عبارت گفت “جانی” از تبارِ عشق و نور
با سر انگشتش فضا را زد رَقم، یک ثانیه
پلک هایش را به هم آورد و لبخندی به لب
گفت:«دیدم مرگِ غم، دفعِ ستم، یک ثانیه»
پشت سَر، رنگین کمانِ آرزو ها بود و بس
رو به رویَ ش جبهه، فرصت شد چه کم!!، یک ثانیه
“عشق” آمد، “جان” او همراه وی شد، ای عجب!!
ذکرِ یارب یاربی بودش به دَم، یک ثانیه!
گاهِ هجرت زد اناالحق “جانِ” او ، پرواز کرد
فَتح خرمشهر؟ تنها یک قَدَم، یک ثانیه
نغمه ی اللهُ اکبر با نوای یا حسین (ع)
درفضا پیچید و پلکَ ش روی هم، یک ثانیه
مرد حق شد شعله ور، در جانش ایمان، ناگهان
پشت پا زد بر همه مُلکِ عدم، یک ثانیه
65
وقتى نگاهِ گرمِ شما بوسه مى شود
حس مى كنم حضورِ خدا بوسه مى شود
در لحظه هاى خلوتِ سبز خيال من
دستانِمان به بام دعا، بوسه مى شود
دیدم که کارهای نشد شد، ولی به صبر
آثارِ زخم های جفا ، بوسه می شود
يك بوته خار، در دل دشت محبتت
بر بوسه گاهِ گامِ بلا، بوسه می شود
روى تنِ سياهِ سكوتى به رنگِ شب
هر واژه ى طلايى ما، بوسه مى شود
وقتى كه درد، دورى دلهاى تشنه است
هر جرعه آب تا به شفا، بوسه مى شود
66
چه غم ؟ تا که ابرو کمان با من است
گل آوازه ی کهکشان، با من است
جهانخواره را گو که بی تو چه داشت؟
تو را دارم اکنون، جهان با من است
نباشد اگر سرو زیبا به بَر
به دیده که اشکِ روان با من است
به حافظ بگویید جای تو سبز
که فرخنده جانِ جهان [1] با من است
نترسیده از موج دریای عشق
به هر موج آن، همچنان با من است
تو گویی ز پیری؟! چه باکی به دل؟
خدا را که بختِ جوان با من است
« چه غم دارم از تلخی روزگار،
شِکر خنده ی آن دهان، با من است[2]»
7 آذر 1392
[1] – جهان؛ تخلص جهان ملک خاتون شاخه نبات حافظ می باشد که در عصر وی از شعرای بزرگی بوده است.
خانم پروین دولت آبادی دیوان جهان ملک خاتون را در کتابخانه ی ملی فرانسه جُست و آن را در ایران به چاپ رساند.
[2] – بیت از فریدون مشیری
67
دیوِ سرما، اسیرِ طوفان است
مرگِ خود دیده و پریشان است
روی سِن های ماسه ای در دشت
فرصتِ رقصِ گل عذاران است
اشکِ سردی که ابر می بارد
«آخرین شِکوه از زمستان است»[1]
شعرِ خوبی سروده شاعرِ صبح
شب یلدای غم، به پایان است
روزهای سپید و پُر امید
هدیه ی خونِ پاکِ آبان است
دل، هراسی ندارد از دشمن
آنچه فائق شود بَر او، جان است
جانِ پُر قدرتِ اَهورایی
حافظِ سرزمینِ ایران است
[1]. مصرع از استاد شفیعی کدکنی
21 اسفند 1400
68
خیاطِ خیالِ بوسه هایم
تا دوخته یک لباسِ زیبا
در ذهنِ کبوتران عاشق
خوش کرده پَری به سوی دل وا
از شوقِ لبان باده نوشش
وان پیکر سروگونِ زیبا
بنگر که چه طرفه می نوازد
خنیاگر بزمِ حیرت آوا
ای عشوه گرانه در فراسو
بر دوش رهات خرمن مو
من بی تو نشسته با غم خویش
درگوشه ی خلوتی چه تنها
غم بی تو به تُرک تازیَ اش شاد
وقتی که تویی چه جای غم باد؟
در دوری تو همین سخن بس
در سینه چه ماتمی ست بر پا!
طارق چه نشسته ای پریشان
کاین نکته شنیده ام ز یاران
از دلبر مستِ جام بَر دست
بر خیز و بگیر کام دل را
69
آن سان که سیه چاله جهان می بلعد
گردابِ زمانه عاشقان می بلعد
دل بی خبر از غم عزیزانش نیست
گر در برشان رسد غمان می بلعد
اشعارِ ترِ شکوفه های خورشید
تاریخ به بر کشد، زمان می بلعد
موج نگهِ تو مهرِ بی پایان را
هر ذره به رقص، بی امان می بلعد
جانم درِ درگاهِ تو را می بوسد
چندی دگرش بادِ خزان می بلعد
چنگی بزن و ببین چگونه چنگم
گیسوی تو را چرخ زنان می بلعد
بداهه
18 تیر 1401
70
عشق یک بارقه ی شیدایی ست
هدیه بر هر چه دل دریایی ست
کاشکی حالِ مرا دریابی
خسته از درد و غمِ تنهایی ست
ماه دیدم که فرو رفت به خود
تا رُخ ات دید به این زیبایی ست
خیل عشاق پی عشق و عجب
عشق آنجاست که ناپیدایی ست
چشم تو رهنِ دلِ عاشق من
به جز اینم چه دگر دارایی ست؟
گره دیده و دل را وا کن
ای که کار تو گره بگشایی ست
71
«بی همگان به سَر شود، بی تو به سَر نمی شود»[1]
دستِ من است و دامنت، کارِ دِگر نمی شود
بارِ سفر چسان بَرَم؟ یار شکسته شَهپَرم
مرغِ شکسته بال و پَر، زادِ سفر نمی شود
دل؟! همه دل فدای تو، جان؟! همه جان برای تو
مهرِ تو از سرای دل، هیچ بِدَر نمی شود
عمر چو آب در گذر، رفت و مرا نشد خبر
بی تو هَدَر شود ولی، با تو هَدَر نمی شود
من زِ گناهِ دل خِجِل، غمکده شد دوباره دل
شامِ غمانِ عاشقان، بی تو سَحَر نمی شود
چرخ ز عشق بی خبر، جنگ برای سیم و زَر
فتنه نه یَک، که بی شُمَر، دَرد شُمَر نمی شود
دشت سروذِ لاله ها، خون شده باز ژاله ها
کاخِ ستمگران چرا، زیر و زِبَر نمی شود؟!!
سنگِ سیاهِ قلبِ ما، گوهرِ عشق کی شود؟
جز به نگاهِ مهرِ تو، سنگ گُهر نمی شود
طارق دل شکسته را، با غمِ دل نشسته را
گر تو برانی از درت ، دور زِ دَر نمی شود
[1] . مصرع از حضرتِ مولانا
72
آنکه پیوسته دلِ ما به جفا می شکند
نکند فهم، که دارد به خطا می شکند
حرمت از کعبه فزونتر اگر آن راست چرا
با جفا کاری هر بی سر و پا می شکند؟
ناخدا شاکله ی قدرت خود را به خدا
چون که افتاد به گرداب بلا می شکند
نه همین ساغر و خم را، که سَرِ ساقی را
ز حسادت به همه میکده ها می شکند
مسجد و میکده توفیر ندارد به بَرَش
دلِ اربابِ وفا را همه جا می شکند
بوریا برتن اگر دارد و زرین جامه
هرچه باشد دَمِ دست اش به جفا می شکند
تا که در چَنبَرِ نفس است گرفتار مدام
پای اقبال خود و دستِ دعا می شکند
دیدمش مست، نه از باده ی گلگون، از کِبر
گفتمش عاقبت این عُجب تو را می شکند
سر به زیر آور اگر اهل دلی، باور کن
مثل فواره که شد سر به هوا می شکند
به چمنزار اگر ساقه ی گل می شکنی
شاخ ات ای گاو نه من، دستِ خدا می شکند
13 تیر1402
73
دارد غزل به چشمِ تو اقرار می‌کند
دل را دچارِ حادثه انگار می‌کند
پیراهن نیازِ مرا پاره کرده وُ
تن پوشِ دیده ی عیار می کند
بی چشم تو دل بیچاره در خودش
ابرِ کبودِ غصه تلنبار می کند
تکرار می کنم که بدانی نگار من
چشمت مرا گرفته، گرفتار می کند
وقتى كه روح عشق پديدار مى شود
جانِ مرا به پیش خود احضار می کند
در انتهاى مصرعِ هر بيت، عشق را
یک بند می نویسد و تکرار مى كند
طارق به سبکِ مذهبِ عشاق، روزه را
با طعمِ سیبِ سرخِ تو افطار می کند
74
صحبت از قانون مکن قانون برای مفسد است
هرج و مرج اقتصادی خود دعای مفسد است
کشوری در دستِ مفسدهای بی شرم و حیا
هر کجا باشد گرانی ردِِ پای مفسد است
غم مخور در کشتی توفیق هستی، ای رفیق
صحبتِ هر روزه ی آن ناخدای مفسد است
گر بپا گردد قیام گشنگان، بی هیچ شک
قومِ نادان همصدا و همنوای مفسد است
ملتی خاموش و قاضی خفته و عالِم خراب
موجبات شادی و حمد و ثنای مفسد است
خواب هستی ای عزیز نازنینم خوابِ خواب
کی شوی بیدار؟ وقتی لای لای مفسد است!! [1]
خون دل هایی که نان سفر های مردم است
بی گمان از برکت رنگِ حنای مفسد است
رو سری را می برد بانوی ایرانی به سر
آنکه از سر برده آن را خود جفای مفسد است
صبر کن، آرام باش و حرفِ دنیا را مزن
این شعارِ احمقان، مشکل گشای مفسد است
75
گویی: که خدا نیست!! بگویم : که خدا هست
بر آنکه ندارد به دعا دست، بلا هست
ای آنکه بگویی : که در این خانه صدا نیست
از عشق تو بنگر که در این خانه ، صدا هست
گفتی چه ریایی ست؟ به دستم شده تسبیح!
گویم : که در این رشته درازای ریا هست
گفتی: که دروغم شده از مصلحت ای دوست
گویم : که به شیطان زده این کارِ خطا هست
گفتی: که فلان تاجر بازاری ما را
اربابِ کرم دیده و در فکرِ گدا هست
گویم: نه چنین است برادر که اگر بود
این خیلِ گدایان زچه در شهرِ شما هست؟!
طارق ز چه بر منزل توفیق نیآمد؟
از بهرِ خدواندِ سخن بانگِ دَرآ هست
76
بوی گل های بهاری، بـوی سبزه، بوی نَم
می بَرَد اینک خدا را این سه از دل نقشِ غم
آسمانی پُر زِ ابر و بارشِ باران به دشـت
شادی ام افزون کند، افزون غمم، بسیار کم
رقصِ باد و عطرِ سوسنبر کند غوغا گری
سرو و لاله شادمان و با خبـر از حالِ هم
وه چه زیبا نغمه های عندلیبان در بهـار
می نوازد بادِ نوروزی، زمین را دَم به دَم
باز آمد نو بهارانی خزان از ما گرفت
رفت طارق آن شر و شورِ غمِ اهلِ ستم
بگذرد این دوره ی سختِ شقاوت بگذرد
دیده ام غوغای غم راهی ندارد جز عدم
خواجه نیکی کن که این ماند پس از تو یادگار
شرم بادش آنکه بَر دَردی زَند بی غم، قدم
شاد باد آنکو به خوانش بُرده نانی از حلال
اُف بَر آن ظالم حرامی خورده از نقشِ قلم
77
تا نگار من کنار گل نشست
هیبت گل از جمالِ او شکست
شکر ایزد هر چه من می خواستم
بر گرفتم از نگارِ می پرست
تا که چشمم را به چشمش دوختم
مستِ مستم از نگاهش، مستِ مست
آدمی بود او؟ پری بود او ؟ و من
عاقبت هرگز ندانستم چه هست؟
لیک می دانم که آن بانوی عشق
از تعلق هرچه بند از پا گسست
همچو مرغانِ سحر او یک نفس
از قفس در شام یلدایی بِرَست
دی ماه 1382
پ. ن
این غزل در سال 1382 بعد از رحلت مادرم که در شب یلدا صورت پذیرفت سروده شد و مدت ها بود به آن دسترسی نداشتم تا اینکه امروز عزیزی آن را بعد از حدود 20 سال در اختیارم گذاشت.
78
با آنکه هنوز از غم ایام خرابم
تا پُر نشود جام من از بوسه، نخوابم
انگورم و آرام به یک ظرف قدیمی
آیا رسد آنروز بگویند شرابم؟
با من به سحرگاه سخن داشت گلی، گفت :
شش روز بود عمر و مدام است گلابم
ما از پی یک بوسه نهادیم دل و جان
با مردم آزاده در این کار صوابم
می گفت حبابی نه چنین ذره، که بحرم
افسوس هوای دل من کرده حبابم
در کودکی ام گفت یکی پیر خردمند
تو اهلِ کتابی و خدا داد کتابم
گر لشگر غم آمدو صد زخمه به دل زد
والله نشد روی خود از عشق بتابم
79
مرا می دانی از دیروزهای دور، از آغاز
مرا می دانی از پرهایِ بسته، از شبِ پرواز
مرا می دانی از طوفان ترین بغضِ کبوترها
وجودم را سرشته موجِ چشمانت به یک اعجاز
دخیلِ چشم های مهربانت حاجتی دارد
به رویش می کنی کی چشمه ی خورشیدها را باز؟
اگر خون می چکد از چشم من، تنها تو می دانی
بهانه گیرد از دوری تو ای نازنین، دل باز
کبوترها، سراغت را گرفتند از اقاقی ها
تبرها، با سرودی راه را بستند بر ایجاز
دو راهی در دو راهی قصه ای تکرار در تکرار
شب نومیدی پیغمبران دزد بی اعجاز
سقوط بادبان ها در نگاه جاشوانِ پیر
و نام ِتوست، بر لبهایِ این مردانِ بی آواز
80
مردم چرا بر شیشه ها، ها می گذارند؟
اندوه را بر قابِ فردا می گذارند
اینجا غرور وحشی خاکستری ها
بر روی حرفِ خوبِ تو پا می گذارند
اینجا فقط کودن اگر باشی، رهایی
ورنه تو را تا کرده، یکحا می گذارند
با رو سری، پاکی و بی آن، شک ندارم
ناپاکی ات را مهر و امضا می گذارند
رؤیای شیرین تو را بسیار آرام
شب حاصلان بر موج دریا می گذارند
تا دلخوشت کردند و گنجت را ربودند
پس مانده ای از نقشه ها را می گذارند
اینجا برایت هست چیزی تا نمیری
ته مانده های سفره را جا می گذارند
سرگرم شو با رو سری ، توی خیابان
تا تو سر چوبش بری، نا، می گذارند
قومی تو را قعر جهنم می فرستند
راحت! همین ، پشتِ فِری، “کا”می گذارند
81
در التجای چشم غزالی ، هنوز هم
‏‎‏‎زير هزار فکر محالی، هنوز هم
‏‎‏‎در انحنای بوسه ی گرم و هوای سرد
‏‎‏‎دارم چه روزگار و چه حالی! ، هنوز هم
‏‎در آتش هوای نگاری که روز و شب
‏‎‏‎خوش می پزم «خیالِ وصالی» هنوز هم
پا را گشوده ام به خرابات عاشقان
‏‎‏‎دانم مگر حرام و حلالی هنوز هم؟
‏‎‏‎رفتی ولی دریغ ندانی چه می کشم
‏‎‏‎بى تو چه غربت و چه ملالی، هنوز هم
82
فضای بارِگهِت بس مُحدِّثِ راز است
هنوز بابِ حوائج، به روی ما باز است
مگر دوباره شفا داده ای مریضی را
نقاره زن چه پر احساس،نغمه پرداز است!
به لااله تو نازیده خاکِ نیشابور
به جمع اهلِ مکاتب، شکوهِ اعجاز است
هنوز خطبه ی نغزت به قصرِ عباسی
به عصرِ فقه و فقاهت، ستم بَرانداز است
اگر چه دور از آن بارِگاهِ احسانم
رَمیده مرغِ دلم در حرم به پرواز است
رسانده جان به مُقامت سلام آهو را
دلم حریم تو را آهوانه دمساز است
ز لطف و مهر تو ای ثامِن الحجج، طارق
به کارگاهِ ادب، عاشقی غزل ساز است
83
هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست
روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست
ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟
من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست
بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست
آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست
در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست
شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست
84
کی گفتمت به پیله ای از غم نهان ‌شوی؟
از خود درآی تا هدفِِ کهکشان شوی
وقتی شدی قوی به یقین مردم ضعیف
از جان تلاش کرده ، مگر ناتوان شوی
ای پیر مستِ میکده دستت طلا، بریز
در جام، باده ای که الهی جوان شوی
دیدم بهار از تو شکوفا شود به شوق
ای گل مباد قسمتِ بادِ خزان شوی
دینم دگر ز مذهب نادان گرفته رو
با من بیا، ز تیغ ریا در امان شوی
ای خاکِِ راهِ مذهبِ دلدادگانِ عشق
بی شک شکوهِ جلوه ی هفت آسمان شوی
85
پاییز بوسه هاست، زمستانِ خنده ها
بیچاره من، که بند شدم پای بنده ها
گفتم که آدمم، شده اشرف به هرچه خلق
آورده کم به ساحتِ پاکِ پرنده ها
باور مکن ولی به صداقت قسم شبی
دیدم ز من سَرَند تمامِ چَرنده ها
انسان دَرنده نیست؟! کمی در خودت نگر
انسان درنده ای ست فرای درنده ها
او خود خزنده ای ست به دریا، زمین، هوا
زهرش به خاک و خون بکشاند خزنده ها
ژن ها جهیده اند به سوی کمالِ ظلم
آتش مگر حریف شود بر جهنده ها
محکومِ مرگ، هیچ نداند چه بُرده است
گنجی بزرگ از کفِ دستِ بَرنده ها
از جان سروده ای ست برای دلم چنین
پاییز بوسه هاست، زمستانِ خنده ها
طارق خراسانی
10خرداد 140‪2
پ. ن
ظرف غذای قفس قناری را پر از دان کرده بودم ولی متاسفانه فراموش کرده آن را داخل قفس بگذارم.
قناری ها موقع غذا خوردن مقداری از غذای خود را در کف قفس می ریزند، قناری نر، برای زنده ماندن معشوق خود از خوردنِ دانه های سطح قفس صرفنظر می کند و از گرسنگی میمیرد.
وقتی دیدم قناری ماده مشغول خوردنِ دانه ای در سطح قفس است تازه متوجه شدم که دو روز پیش ظرف غذای شان را در قفس نگذاشته بودم.
دیدن پیکر بی جان قناری زیبایم باعث آفرینش این غزل شد.
86
مرگ، خود پشت در و دل پی استقبالش
جانِ من خواهد و دلشاد، بپرسم حالش
مرغِ عمرم نتواند بپرد نیم قدم
از ازل چیده شده شاه پَری از بالش
نزدِ نامرد مَبر دست نیاز، از آن رو
کآبرویت ببرد، تا ندهد از مالش
“هر کسی روز بهی می طلبد از ایام”‌‌[1]
تا چه آید به سر از دایره ی احوالش
از تنورش بدهد نان بد و خوب به خلق
هر کسی نان فلک می خورد از اعمالش
شرف آور به کف و معرفت و آزادی
ورنه این چرخ بود هیچ و مرو دنبالش
شعر هم مثل قمار است که یک بازیکن
رو کند لحظه ی نابودی خود تک خالش
[1] . هر کسی روز بهی می طلبد از ایام _ حضرت حافظ
9 خرداد1399
87
دوباره خواب دیدم خواب آن چشمان زیبا را
و حل میکرد با موجش برایم صد معما را
خدا از من نگیرد آنچه را در خواب می دیدم
که بی چشمان مست او نه جان خواهم نه دنیا را
سپردم دل به چشمانی که عشق و جان در آن معبد
بر آن هستند دریابند تا اسرار بالا را
سلامت باد چشمانش اگر غم سر زند آنجا
بگو از کوی عشق من ببایستی کشد پا را
ز چشمش شرق در آواز و در غرب است شادی ها
و من دادم به رقص کلک، شرح چشم زیبا را
88
چه غم ؟ تا که ابرو کمان با من است
گل آوازه ی کهکشان، با من است
جهانخواره را گو که بی تو چه داشت؟
تو را دارم اکنون، جهان با من است
نباشد اگر سرو زیبا به بَر
به دیده که اشکِ روان با من است
به حافظ بگویید جای تو سبز
که فرخنده جانِ جهان [1] با من است
نترسیده از موج دریای عشق
به هر موج آن، همچنان با من است
تو گویی ز پیری؟! چه باکی به دل؟
خدا را که بختِ جوان با من است
« چه غم دارم از تلخی روزگار،
شِکر خنده ی آن دهان، با من است[2]»
7 آذر 1392
[1] – جهان؛ تخلص جهان ملک خاتون شاخه نبات حافظ می باشد که در عصر وی از شعرای بزرگی بوده است.
خانم پروین دولت آبادی دیوان جهان ملک خاتون را در کتابخانه ی ملی فرانسه جُست و آن را در ایران به چاپ رساند.
[2] – بیت از فریدون مشیری
89
حلقه ی زلفت بود سر حلقه ی مستان، علی
نام زیبایت نشان از قدرتِ یزدان، علی
تا تو رفتی، غم به آواز زمان پَر می کشد
ناله دارد از فراقت، نخلِ نخلستان، علی
تا که گفتی از جهان و دانه ی تلخِ بلوط[1]
سخت می پیچد به خود از گفته ات شیطان، علی
این عجب نبود به سوگِ مردِ ایمان، عدل و داد
طبلِ شادی می زند آن طفلِ بوسفیان، علی
آن حسین توست می خواند سرودِ عشقِ و خون
جان دهد، تا دین ز جانِ او بگیرد جان ، علی
کربلا روشنگر حق بود و بی آن، بی گمان
حق زِ باطل کی جدا گردد به هر دوران،علی؟!
عروة الوثقای عشقی، یا امیر المؤمنین
بر تو می پیچد چو پیچک دستِ بی سامان، علی
نامِ تو آورده بر لب، خوش بر آتش می دود
شیعه و سنی و هندو، کردِ کردستان، علی
چیست رازِ نامِ زیبای تو ای غوغای عشق
می شود از “یاعلی” بس مشکلم – آسان، علی؟
بحرِ دل را صبر می خوانم، در این سوگِ عظیم
ورنه آرامش ندارد بحرِ پُر طوفان، علی
در مدارِ حلقه ی زلفت پریشان می رود
تا ابد طارق ز غم با ناله ی کیهان، علی
طارق خراسانی
[1] .و از زمین دنیا حتا یک وجب در اختیار نگرفتم و دنیاى شما در چشم من از دانه تلخ درخت بلوط ناچیزتر است. علی (ع)
90
سر بُرده بر خرابه ی دیوارِ خویشتن
هر لحظه ام گذشته به انکارِ خویشتن
با خود نشسته خسته و بُغضی شکسته ام
عمری قیام کرده به آزارِ خویشتن
آوار شد به سر همه ی زندگانی ام
در انتظارِ دیدنِ آوارِ خویشتن
در من نشسته درد و هزاران هزار غم
از آن زمان که رفته به دیدارِ خویشتن
دشمن درون ذهنِ خودم جا گرفته است
کی ذهنِ دشمنم بشود یارِ خویشتن؟
دردا که درد چاره رفتن نشد مرا
من مانده ام دوباره گرفتارِ خویشتن
سی غزل دفتر چهارم
91
دیدم عجیب طرز نگاهت ستمگر است
هم می کشد به غمزه و هم شِمرِ دلبر است
بگذار تا به کشورِ چشمت سفر کنم
از این طریقه روزی ما هم مُقدَّر است
شاید خدا به مردمِ چشمت نشسته که
بی اختیار ذکرِ من اللهُ اکبر است!
گاهی به خواب دیده ام آن را و بی گمان
از معجِزَش به پرده ی قلبم مُصوَّر است
بی چشم ناز تو، همه عالم جهنم است
دور از نگاهِ آینه، جانم مُکدَّر است
با چشمِ مست تو، به جهنم که دشمنم
آتش به پا نموده و همتای بَربَر است
من داستانِ چشمِ پَری خوانده ام، ولی
در پیشگاهِ چشمِ تو از خاک کمتر است
بی بهره نیست هر که به چشمت دَخیل بست
از چشم خود بپرس، کزآنم چه در بر است؟
گفتم به خواب دیدمت ای عشق بی نظیر
از آن شبم تمامی شب، دیدگان تر است…
6 اردیبهشت 1402
92
ای عشق بیا که بیقراریم
بی تو همه زارِ زارِ زاریم
تا غم نزند به دل شبیخون
چشم تو به سینه می نگاریم
بی چشم تو آس و پاسِ عالم
آن سوته دلانِ سوگواریم
در حیرت از آفرینش تو
مبهوت شکوهِ کردگاریم!
ما در حرمِ غریبِ چشمت
هر لحظه نماز می گزاریم
تنها به اشاره ی نگاهت
جان را به تو پاک می سپاریم[1]
با عشق تو سربلند و مغرور
بی عشق تو خوارِ روزگاریم
ای شوقِ نگار خانه ی عشق
ما عاشقِ چشمِ آن نگاریم
[1]. در مصرع سه ایهام وجود دارد
93
حال گل های باغ بحرانی ست
دیدگانم دوباره بارانی َست
دُختِ قانون به عشق تا پیوست
گفتم او تا ابد که زندانی ست
دین به بیغوله می برد مذهب
کارِ مذهب همیشه ویرانی ست
مکن این ظلم با بشر غافل
آخرِ ماجرا پشیمانی ست
دستِ غیبی به باد خواهد داد
آنچه را عاملِ پریشانی ست
هر که آزارِ عاشقان خواهد
دشمنش طارق خراسانی ست
94
دارد غزل به چشمِ تو اقرار می‌کند
دل را دچارِ حادثه انگار می‌کند
پیراهن نیازِ مرا پاره کرده وُ
تن پوشِ دیده ی عیار می کند
بی چشم تو دل بیچاره در خودش
ابرِ کبودِ غصه تلنبار می کند
تکرار می کنم که بدانی نگار من
چشمت مرا گرفته، گرفتار می کند
وقتى كه روح عشق پديدار مى شود
جانِ مرا به پیش خود احضار می کند
در انتهاى مصرعِ هر بيت، عشق را
یک بند می نویسد و تکرار مى كند
طارق به سبکِ مذهبِ عشاق، روزه را
با طعمِ سیبِ سرخِ تو افطار می کند
95
ز من مپرس چرا بیقرار می خوانم
برای خاطر یار و دیار می خوانم
مرا سکوت زمستان نمی کند خاموش
پرنده می شوم و تا بهار می خوانم
هزار بار اگر دست غم گلوی مرا
دهد فشار ولی چون هَزار می خوانم
کمرخمیده از امواج تند توفانم
به یاد گم شده ای در غبار می خوانم
اگر چه باد به دستم ، بسان سرو آزاد
نرفته است سرم زیر بار می خوانم
غزل هدیه ی پیر درون و خوشحالم
همو سروده و با افتخار می خوانم
دلم ربوده نگاهِ نگارِ زیبایی
به شوقِ مردمِ چشمِ نگار می خوانم
اگرچه طارقم و شعله زیر خاکستر
قیام کرده و ققنوس وار می خوانم!
96
فضای بارگهت وَه که محفلِ راز است
هنوز بابِ حوائج ، به رویمان باز است
نوای آنکه شفا یافت در حرم جاری ست
نقاره زن شده در اوج و نغمه پرداز است!
هنوز نابِ کلامت به مَرو و نیشابور
به جمع اهلِ مکاتب، شکوهِ اعجاز است
هنوز نغمه ی نغزت به قصرِ عباسی
به عصرِ فقه تعالی ستم بَرانداز است
اگرچه دور ازآن بارِگاهِ احسانم
رمیده مرغِ دلم در حرم به پرواز است
رسانده جان به ضریحت سلام آهو را
چه عاشقانه تو را آهویی در آواز است
ز لطف و مهر تو ای ثامن الحجج ، طارق
به کارگاهِ ادب عاشقی غزل ساز است
97
عشق می آمد و او بوسه به باران شده بود
به بیابانی من، سوی بیابان شده بود
من هراسان شده ی چشم پُر از بارانش
او زِ تنهایی من سخت پریشان شده بود
دست هایش تنِ تنهای مرا بوسه زد و
تار و پودش چه بگویم؟ همگی جان شده بود
سینه از شوق به وجد آمد و مست
شادمان بود از آن بوسه که مهمان شده بود
در کنارِ گلِ خورشید و از آن شوق نگاه
عشق ورزی چه قدر خوب، چه آسان شده بود
شب شد و ماه ز ِخجلت به خراسان ندمید
تا مرا دید به بَر ماهِ خراسان شده بود
98
در سوگ دوست و استاد عزیزم زنده یاد علی اصغر اقتداری شاعر بزرگ خراسان
دستم آخر به سر زلف پریشان نرسید
پا ز ره ماند و به سر منزل جانان نرسید
کشتی ام در دل امواج بلاخیز شکست
زورِ این خسته ی درمانده به طوفان نرسید
دیو مرگ آمد و جان می طلبد از من و تو
هرچه فریاد زدم، داد به یاران نرسید
پیر و استاد ادب بود گرفتار بلا
که دعا گو شدم اما به خراسان نرسید
علم گاهی خبر از عمق جهالت دارد
زین سبب یارِ مرا کار به درمان نرسید
گفتم ایزد مگر اندوه دلم را ببرد
منتظر بودم و افسوس که فرمان نرسید
خواستم زاَبر کرم ریزش بارانِ شِفا
چشم ها را بجز از بارِش باران نرسید
اقتدارِ ادبم حال خوشی داشت به دل
هیچ شاعر به مقامِ دلِ ” حرمان ” نرسید[1]
[1]. حرمان تخلص زنده یاد استاد اقتداری ست که در اثر بیماری کرونا در گذشت
جانش قرین رحمت الهی باد
99
اگر چه خود خبر از گفته های ما داری
برای نان، به تو توهین کنند بسیاری
خدا کند برسد یکنفر که در دولت
برای نانِِ فقیران مگر کند کاری
گرفت حضرت باران، به باغبان گویید
به باغ و دشت، درختی چرا نمیکاری؟
کلاغ مجلس ما هم سخن سرایی کرد
جواب مردمِ بیچاره داده با قاری
کسی که مُرد، دگر مُرده است و میدانیم
دوباره زنده نگردد به ناله و زاری
بگفتمت که نه زندان و دار می خواهیم
جواب تو همه نه بوده، بوده است آری؟
در این زمانه که مُردن عروسی خلق است
دگر چه فایده زندان و دار، برداری؟
فقیر شهر گرفته دلش، به او گفتم
نمانده مهر و مروَّت به جمع بازاری
26 بهمن 1399
100‪
برای میلادم
برای میلادم
64
تا زند دفتر عمرم ورقی، باد رسید
عمرم آخر به سرِ شاخه ی هفتاد رسید
شادمان آنکه دل از کودکی ام عاشق بود
«تا سر زلف عروسان چمن» شاد رسید
نانِ ناکامی از این چرخ، نخوردم هرگز
آنچه جان در سحرم وعده ی آن داد، رسید
بُعدِ عشقم نه که یک بلکه فراوان دیدم
عشق فرخنده به صد گونه وابعاد رسید
بر ستم نعره زدم، دادِِ دل خود گفتم
خود به گوش اش مگر آن نعره و فریاد رسید؟ !
روزِ سختی، نفسم بود به پایان نزدیک
ناگهان بوسه ی خورشید به امداد رسید
طارقم، رفتنم از دهر، حکایت دارد
این پیامی است مرا، درشب میلاد رسید
101‪
گر ملتی شکسته و از پا فتاده اند
روزِ نَخُست، سنگِ بنا، کج نهاده اند
طوفان حریف سرو و صنوبر نمی شود
تا این تبارِ ضدِ ستم ایستاده اند
شب را ز خواب سبز طبیعت گرفته اند
در کارِ ظلم و جور و جفا، وا نداده اند
هرشب برای صبح قریبی دعا کنند
این مردمان دهکده ی ما، چه ساده اند!
آخر تمام می شود این قصه، ایلِ ما
اسطوره ی حماسه و عزم و اراده اند
ضحاک را به ساحت شان راه نیست، چون
این قوم، کاوه زاد و فریدون نژاده اند
دل داده اند طارق، اگر دل کباب شد
دلدادگانِ عشق، به فکر اعاده اند
102‪
در چرخ هر چه گشتم ، آدم نبود، آدم
یکدم به خویش رفتم، آن دم نبود آدم
در عصر رنگ و نیرنگ، تحریم، فتنه و جنگ
قحطی آدم آمد، کم، کم نبود آدم
تا دل سرای جان و جان است مرکب عشق
آگه ز عشق و مستی آن هم نبود آدم؟
از شامِ مرگِ احساس، عشق و محبت انگار
حاجت به آدمیت مُبرَم نبود، آدم
از بهر لقمه ای نان ، قامت شکستگانی
جز در نیایش حق، هی! خم نبود آدم
بی غم ! چه خود سری تا ، جان را نپروری ها!
پنداری آدمی؟  هاااای، بی غم نبود آدم
عالم سرای ماتم، در انقراض آدم
ای کاش بی تو در غم ، عالم نبود ، آدم
8 دی 1396
103‪
عاشقانِ سیم و زر، بر سیم آخر می زنند
در میان وحشتِ شب، سایه ها دَر می زنند
ای که می گفتی زن و آئینه و قرآن و عشق
دخترانِ شهرما، از دَرد پَرپَر می زنند
مارهای زردِ خودخواهی پُر از زهرِ فریب
روی دل های پُر از تشویش چَنبَر می زنند
دل  به جُرمِ عاشقی در چنگ طوفان است اسیر
موج های وحشی غم بر دلم سَر می زنند
مردمی را دیده ام زوزه کشان از بهرِ نان
قصه ی این خواب را آخر به دفتر می زنند
گرگ هایی در لباس میش می بینم، حریص
گله را در یک نبردِ  نابرابر می زنند
داوری کو؟ تا ببیند نا نجیبان، خیره سر
نان مردم می برند و دَم زِ داور می زنند
پهلوانان را به نامردی زمین می افکنند
بزدل اند و بی امان از پشت خنجر می زنند
آفرین بر مردمِ بی ادّعای سخت کوش
از  خرمندی و عزّت، حرف بهتر می زنند
27فروردین 1393
104‪
در آغوشم کشیدم هر شب آن ماه خیالی را
که درمان می کند زیبا عجب آشفته حالی را
محال اَر هست سیر کهکشان با گام، اما من
به بال فکر ممکن سازم این امرِ محالی را
بود عالی ز هیچستان به کف آری اگر گنجی
من از دیری به کف آورده ام آن گنج عالی را
به قولِ حضرتِ فاضل «حریفی پیش رو دارم
که با او می توان نوشید ساغر های خالی را» [1]
دلم را بُرد و آتش زد، ولی هرگز نکردم دور
ز ذهنم یادِ آتشپاره ی خوبِ شمالی را
105‪
تا که دلبر خبر از منزل جاویدم داد
مژده بر نقطه ی پایانی تردیدم داد
نا امید از نگه مستِ نگارم بودم
دستِ غیبی به سحر، رایتِ امیدم داد
چه گناهی ست؟ اگر حاصلِ تاکی خوردم
تاک از شیره ی جان، باده ی توحیدم داد
تُهمَت آمد که به خاکم بنشاند، امّا
قاضی پرده نشین، مسندِ خورشیدم داد
صبر کردم به بلایی که در آن بود فنا
بختِ پیروز اگر بوسه به تمجیدم داد!
کور باد آنکه روا دید به من دوری را
از بهشت تو به یک سیب، روادیدم داد
بوسه ی گرم تو نازم که به فتوای جنون
حکم بر رفع غم و محنتِ تبعیدم داد
14 شهریور 1400
106‪
رنگِ خود را اگرچه می بازند
ذرِّه ها، در مسیرِ اعجازند
تا جهان را بنا فرو ریزند
درد و غم وحشیانه می تازند
در شگفتم میانِ این غوغـا
تار و پودم، سرود و آوازند
ناله ها بی شمار و ققنوسان
طرحِ نو در فلک در اندازند
اهلِ دل شعله ورترند اکنون
تا که رسم ستم بَر اندازند
این غزل یک پرنده خواهد شد
واژه ها، عاشقانِ پروازند
تا دوئی، ذهنِ ما نیالاید
طارقان، در اقامه ی رازند
107‪
در خون تپیده اند، بی جرم‌ و بی گناه
در لاله زارِ لا ، مستانِ لااله [1]
جانم به لب رسید، زین ظلمِ بی حساب
ای اُف به عقل خام ، نفرین به شیخ و شاه
در سینه ی هَزار ، شوقِ ترانه مُرد
ماتم گرفته گام ، در گوشه ی سِه گاه
بر اوجِ آسمان ، اِستاده یارِ من
در سوگِ او زمین ؟ تنها نه، مهر و ماه
بر تخت سلطنت ،شیخی به نامِ دین
تکیه اگر زند، حاصل غم است و آه
خورشید معرفت، خامُش نمی شود
سایه زِ سَر بِدار، ای ابرِ رو سیاه
اَفرشته ای زغیب ؛ دارد زجان درود
بر سربدارِ عشق ، وان پیرِ بی گناه
[1] . لااله مخفف لااله الاالله می باشد
در سوگ استاد معنوی ام سید مسعود ریاضی کرمانشاهی
۱۳ مهرماه ۱۳۷۴
108‪
درد از خانه ی یک رفته و در صد شده است
حالِ من چون همه ی مردم ما، بَد شده است
آن که می کُشت جوانان وطن را، به خدا
آدمی بود، ندانم که چرا دَد شده است؟!
دیدم از پشت زنی تشنه ی آزادی و عشق
هَشتکِ خنجرِ آغشته به خون رَد شده است
زنی افتاده کف کوچه، برهنه، گفتم
ظلم بر مردم آزاده چه بی حد شده است!
لشگر ظلم عجب قهقه سر داده از آن
اشک یک زن به گروهِ غم ما، اَد شده است!
چه کنم ؟ یا چه دعایی بکنم شَر برود؟
زده ابلیس به ما ، راهِ دعا سد شده است
دوست دارد که نباشد دل و دل در پی عشق
بین بودن وَ نبودن، چه مُرَدد شده است
14 مهر 1401
109‪
معلم، خونِ تو در شیشه کردند
ستم بر صاحبِ اندیشه کردند
اگر چه ریشه ی فرهنگ هستی
تَبَر را قسمتِ آن ریشه کردند
علی را بر دِهی بُردند و دیدیم[1]
چگونه زان گُهَر اندیشه کردند!! [2]
به خواری شیر را از بیشه راندند
مسلط خوک را بر بیشه کردند
همان ظلمی که با تو پادشه کرد
خداوندانِ دین آن پیشه کردند
به استحمار تو ، “روزِ معلم “
کلیشه نام تو در گیشه کردند
[1] . منظور زنده یاد علی شریعتی ست که استاد دانشگاه بود و حکم معلمی وی را در دبستان دهی صادر کردند.
[2]اندیشه کردن . در فرهنگ فارسی معین اندیشه: تفکر، تأمل، بیم و اضطراب معنی شده است
14اسفند 1397
110‪
ما بنده ی ربِّ مهربانیم
برخیز نمازِ مهر خوانیم
پیشانی ما نشان ندارد
در منزلِ عشق، بی نشانیم‌
هر صبح، بهارِ تازه ی ماست
صد شُکر، بهارِ بی خزانیم
ما جنگ‌ برای نان نداریم
دور از غمِ آب و‌ فکرِ نانیم‌
دنیای طمع‌ به کارِ جنگ‌ است
ما آتشِ آن فرو نشانیم
با هر رَکعت نماز، در جان
بذرِ گلِ عشق می فشانیم
صبح است هوا لطیف و‌جانبخش
برخیز نمازِ شُکر خوانیم
بداهه ی سحری
27 آبان 1402
۱۱۱
دیگر دلم ز هرچه ستمگر گرفته ا
آهم سراغِ خانه ی دلبر گرفته است
دیدم بَری ز بَربَر و فرهنگِ بَربَری
سبقت ز قوم ظالمِ بَربَر گرفته است!
این قوم را چه می گذرد روز داوری
آنجا که راه بر همه داور گرفته است؟
زاغ و زغن در اوج و در این مُلک، مرغِ عشق
دل از سرا بریده و زان پَر گرفته است
دانم که عاقبت تر و خشک آورد به کام
این شعله ای که در دلِ ما، دَر گرفته است
خونِ رَزان حرام و حلال است خونِ خلق
مفتی کدام را دو سه ساغر گرفته است؟
دستارِ دزد را به سر انگشت می بَرد
دستی که تاجِ پادشه از سَر گرفته است
مردی گرفته تیر و کمان غزل به دست
بر هر چه غم ، نشانه کمانگر گرفته است.
13 مهر 138‪6
112
.
ای راهِ تو راهِ سربداران
شایسته مسیرِ حق مداران
در دفتر زندگی رقم خورد
میلادِ تو روزِ پاسداران
محرم شده در حریم کویت
زوار به سلکِ حج گزاران
این آینه های روشنِ عشق
تابیده هزار در هزاران
آئینه ی حق نمای توحید
لب تشنه شهیدِ روزگاران
آبی که توراست مهرِ مادر
ای جلوه ی مهرِ گل تباران
در ظهر عطش دریغ کردند
هم از تو و هم ز خیلِ یاران
بر سِدره توراست پر تَرنُم[1]
گُلنای بریده چون هَزاران[2]
گلزار تو را خزان کجا بود
ای جلوه ی دلکش بهاران؟
گل مهرِ هماره در درخشش
روی تو به جمع گلعذاران
طارق به تو بسته دیده و دل
چون شاخه ی گل به شوقِ باران
پ. ن
[1].
سِدرَةُ المُنتَهی لغتی در قرآن است که در سورهٔ نجم به کار رفته‌است و ظاهراً درختی بوده که در نزدیکی آن محمد به دیدار «موجودی قدرتمند» که هویتش مشخص نشده، رفته‌است.
شعری از بوستان سعدی پیرامون معراج و سدرة المنتهی
شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک درگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او باز ماند
بدو گفت سالار بیت الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
(بوستان)
[2] .گلنای. ترکیب جدید است، نای گل یا حنجره ی گل
113
وقتی خدا برای تو شعری سروده بود
یک کهکشان ستاره، برایت غزل سرود
کو شاعری که چشم تو دید و غزل نگفت؟
کو آن کسی شنید و نگفتا به دل درود؟
باور نمی کند سخنم را فقیه شهر
چشم تو، خیلِ لشگرِ شیطان زدل زدود
هرجا که خیمه ها به نگاهت بپا شوند
دلهای عاشقان شده بر خیمه ها عمود
صدها نگاهِ رهگذری از گذر گذشت
تنها نگاهِ مستِ تو آخر دلم ربود
من با خیالِ چشم تو لذّت برم ز عمر
دیگر مگو که دورم و آخر تو را چه سود؟!
پ. ن
دیر است فرصتِ درمان نمانده است
این درد می رود، هرچند دیر و زود
18 دی 1401
114
در باغِ خیالِ تو، یکی چله نشینم
بگذار که از چشمِ تو گلبوسه بچینم
گویند که عاشق شده را نیست دگر هوش
مصداق چنین گفته و آری که چنینم
بر چنگ بزن چنگ، که شد زُهرِه ی چنگی
در کارِ درودِ تو مَهِ حور جبینم
آلوده ی آلوده ی آلوده ی دهرم
با عشق تو از پاکترین های بَرینم
در معبد چشمت که به تردید گره خورد
صد شکر خدا را، که من از اهل یقینم
افرای برومندی و گلباره ای از نور
بگذار که در سایه ی امنت بنشینم
منزلگه تو خانه ی خورشید و عجب نیست
گر خاکِ دَرِ ماه تر از ماهِ زمینم
بداهه
28 اسفند 1400
115
دوباره پنجره ای ایستگاه باران است
دوباره درد به هر گوشه ای فراوان است
پناه گاهِ زمستانی ام، دلم خون است
مرا به بوسه ی گرمت ببر، زمستان است
نفس کشیدنِ مردم گران بوَد امروز
به عصر جهلِ مرکب، جه مرگ ارزان است!
به عمرِ رفته دریغا که هیچ پیمودم
به هیچ مانده چه خواهی؟ گذارِ پایان است
فلک مرادِ دلِ عاشقان نخواهد داد
به خاک و خون شده غرق، آنکه اهل عرفان است
به کوچه باغِ خیالش هنوز می خوانم
که جایگاهِ دلم، گیسوی پریشان است
18 فروردین 1400
116
ملتِ عشق، خدا همره و هم یارِ شماست
مژده آمد به سحر، عشق طرفدارِ شماست
گر که گیسوی ستم سخت پریشان شده است
کارِ غوغاگری رشته ی افکارِ شماست
بی حساب است اگر ظلمِ ستمگر، زان روست
چون که آزادی ابنای بشر کارِ شماست
روز فجری که نشان است از آن در همه جا
پیرِ ما گفت که این مطلع الانوارِ شماست
ماندنی راهِ شما تا به ابد خواهد بود
محو و نابود هر آنکو پی آزارِ شماست
شعرتان بوی خدا می دهد ای اهلِ قلم
چشمِ خورشید پی دفترِ اشعارِ شماست
بداهه
30 آذر 1400
117
به دنیای ذرّه سفر کرده ام
سفر تا سرایِ گهر کرده ام
به ذرّه بدیدم جهانی ز عشق
اگر خلق عالَم خبر کرده ام
به آسانی ام آن میسر نشد
خطرناک بود و خطر کرده ام
ز گرمایِ عشقی که بس خام را
کند پخته دیری گذر کرده ام
همه شادمانی من بود و هست
که خدمت به اهلِ نظر کرده ام
«ریاضی» مرا بُرد تا کویِ دوست[1]
زجامِ خِرَد سینه تَر کرده ام
اگر زاهدی عشق ورزد ، به عشق
برایش دلم شُعله وَر کرده ام
ولی عقل حایل به راه است و من
از این رو، که فکرِ تَبَرکرده ام
تو را می شناسم ، منی ، همچو من
چه عمری که بی تو هَدَر کرده ام!
خردمند عشق است پیرِ درون
چه شب ها که با او سحر کرده ام
به مولای بلخی و بر حافظم
به عطار و سعدی نظر کرده ام
بگفتم به پیرِ هنرمندِ طوس
که عزم جهانِ هنر کرده ام
گیاهِ هنر گوهرِ زندگی ست
گُهر پیرِهَن، زان به بَر کرده ام
[1]. زنده یاد سید مسعود ریاضی کرمانشاهی
118
جهان به پا شده محضِ گلِ لقاي محمّد
درود و تهنيت حق، بود سزاي محمّد
مَقام ذرّه چه داني؟شكوهِ دانش و هوشي
نهاده سر به ارادت ز جان به پاي محمّد
به سرسراي بزرگان،چنين نوشته بخواني
كه هست شأن بزرگي، فقط براي محمّد
به چشم من بنشیني،عیان ز دیده ببيني
كه جانِ هر چه مَلّك هست در ثناي محمّد
به عاشقان ولایت، بگو مُحِبِّ علی را
ز دامِ غم برهاند یقین دعای محمّد
صفاي مروه شنیدم، نبود آنچه که دیدم
قسم به سوره ي طارق، بِه از صفاي محمّد
17 خرداد 1392
119
چنگ زد جنگ، دلا تا به گریبان وطن
قد علَم کرد عجب سامِ نریمان وطن
غیرت، آمد به هواداری عشّاق چه خوب
تا پریشان نشود جانِ جوانان وطن
در دلِ جنگ دو فرهنگ غنی رونق یافت
هر دو بر خاسته از قدرتِ ایمانِ وطن
اوّلی را همه از کرب و بلا داشته ایم
مشهد جان و دل و موطنِ جانان وطن
دوّمی بود گران هدیه ی فردوسی پاک
آن طبیبی که به جان خاست به درمان وطن
اینچنین عشق به یاری وطن آمده بود
بود در غفلت از آن، دشمن نادانِ وطن
گِرد بادِ سیهی بود ز شیطان اما
شد گرفتارِ دو صد هیبتِ طوفانِ وطن
تا برون سازد از این مُلکِ خدا دیو و ددان
هیبتِ عشق شد امضای فراخوان وطن
تا سرافراز بماند «وطنَ»ش ، طارق گفت:
سر و جان همگی باد به قربان وطن
120
وقتی که قهر، سمتِ دلم سنگ می شود
دیوانه، دل برای تو خب تنگ می شود
وقتی که اخم می کنی ام، بی خیال، باز
بین من و تو فاصله فرسنگ می شود
من اهل صلح بودم و لب های سرخ تو
با مرگِ بوسه، وارد یک جنگ می شود
گفتی ریا و رنگ عزیزم قشنگ نیست
گاهی دلم به چاره پی رنگ می شود
دلواپسانه تجربه کردم صداقت و
دیدم حریفِِ ناز تو، نیرنگ می شود!
وقتی که نیستی به خدا گیج و خسته ام
ذهنم که هَنگ کرده سرم مَنگ می شود
دُختِ خدایگانِ شعور و محبتی
دل با شکوه مهرِ تو همرنگ می شود
مرداد 1399
121
تنها نه دل چو زلزله ی بَم فرونشست
دیدم به غم نشسته وطن هم، فرونشست
دریاچه ی اُرومیه در اوج زندگی
در دستِ جهل آمده نَم نَم فرونشست
اخلاق رفت و مهر وفا رفت و عشق رفت
شوقِ امید و عاطفه کم کم فرونشست
از “دینَ” هماره عِزَّتِ انسان به اوج بود
“مذهب”رسید و حرمت آدم فرونشست
این گفته ام موافقِ اهلِ نظر بوَد
نادان در اوج و عالِم عالَم فرونشست
۲۱ دیماه 1402
122
از آبِ چشم تو غزلم آبرو گرفت
باران باده آمد‌ و دستم سبو گرفت
چشم تو بود پای مرا بَر خطر گشود
عشقِ تو بود فرصتِ غم از عدو گرفت
در سرزمین نفرت و غم ، “آدمی” نبود
“حوای”دل ز مردم بی مایه رو گرفت
از بارِ دَرد و شانه ی شوقم چه گویمت؟
زین دو، دوباره دل صِله راز مگو گرفت
در سایه روشنای سحر بود ، آمد او
ناگه جهان و هر چه در او، ذکرِ هو گرفت
تا جان خبر ز وسعت دردی عظیم داد
طارق به اشکِ خون شده ی خود وضو گرفت
سی مخمس دفتر اول
قوم هنر ز تلخى ايام، بگذرند
رندان به عشق‌ِ بوسه به هرجام بگذرند
از دامِ نام، جَسته و آرام بگذرند
بايد ترانه هاى من از نام بگذرند
دل واژه هاى وحشى ام از دام بگذرند
دادم به دست حضرتِ میخانه، شعرها
رقصید و ريخت در دلِ پيمانه ، شعر ها!
بابِ طرب گشوده به هر خانه شعرها
بايد به جرم رقص لَوَندانه، شعرها
از سنگسار در ملاء عام بگذرند
طارق قیام کرده به راهت به احترام
بخشيده تا غزل به وی آرامشى تمام
سیلاب سلفژی ست به ابیاتت ای گرام .
نُت ها براى بوسه به پيشانى كلام
مى بايد از رساله ى احكام بگذرند!
شادم كه بسته دل به صفاى سرودنم
پاك است از دو رنگى و تزوير، دامنم
دَرهاى” نو ” ببين به مخمس گشودنم
من مؤمنم به سرو؛ كه از ذهنِ بودنم
كابوسهاى چوبه ى اعدام بگذرند
بر دار عشق، عاشقِ آزاده شد سَرَش
ایمان هزار بوسه زد آنجا به پیکرَش
شاعر نوشت بیتِ عجیبی به دفترَش
ايمان، عمارتى ست كه نگذاشت از دَرَش
خاخام و پاپ و حجة الاسلام بگذرند
من در کنارِ هسته ی عشق و شکسته ام
خود را ، به پیر معرفتم عهد بسته ام
در کعبه ی نگاه وی از خویش رَسته ام
در مسجد الحرام جنونم نشسته ام
شايد كه از صفاش، به احرام بگذرند
شوق دلم ، غزل غزل از عشق خواندن است
اینسان غبار غم، ز دلِ خویش راندن است
در لحظه ی نگاه تو دل را نهادن است
ديوانگى سعادتِ در لحظه ماندن است
وقتى كه غصه هاى سرانجام، بگذرند
دیدم. به شهر، دختر خورشید می زدند
مردم برايشان ، کفِ تمجید می زدند
مُهر ستم به دفتر تایید می زدند
مردم اگر مخدِّرِ امّيد مى زدند
مى خواستند از غمِ فرجام بگذرند
یادم نبود و دير به یادم رسید، ها!
قانون دل سپردنِ تو فرض شد مرا
دل بسته ی که ای؟ که تو را می کند رها؟!
دل جز به مرغهاى مهاجر نبند تا
يادت كنند وقتى از اين بام بگذرند
پی نوشت:
مخمس با تضمین از غزل شورانگیز ملکه ی شعر پاک خانم غزل آرامش
۲
عاشق شده ام به سگ، مرا همدم باد
دیدم که وفای سگ سر از آدم باد
ذکری به لبم چو گویشی هر دم باد
اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
در شامِ غمی کسی دلم شاد نکرد
در بند بلا فتاد و آزاد نکرد
هم حال خراب من کس آباد نکرد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مخمس با تضمین از رباعی حضرت مولانا
11 بهمن 1401
۳
کاشکی ذکر لبت، وردِ زبانت بودم
همه آوازِ سحر، شوقِ اذانت بودم
در نهانخانه ی دل، سرِّ نهانت بودم
کاشکی شاعر بی نام و نشانت بودم
سرخی آن تَرَکِ کُنج لبانت بودم
پیش از آن روز غمِ خامه به دفتر برسد
موسمِ فصلِ خزان، مرگِ صنوبر برسد
بر سفر سوی خدا، امر زِ داور برسد
پیش از آن روز که تقویم به آخر برسد
کاش یک شب گل امید خزانت بودم
خبرت را ز نسیمی که ز چین می آمد
به مزار آمده با عشق عجین می آمد
می شنیدم، که غمت هم به کمین می آمد
آسمانت مگر آخر به زمین می آمد؟!
چند ثانیه اگر در دل و جانت بودم
سال ها رفت و نبودیم به امیدِ کسی
گردِ دل جز غم و اندوه نچرخید کسی
ناله هایم نشنیدی و نه بشنید کسی
اشک و غم بودم و افسوس نمی دید کسی
که غم انگیزترین حس جهانت بودم
سخنی گفتی و بر آتشِ آن گفته کباب!!
شده دل، در پی تو دیده نمی گیرد خواب
زلزله آمده از غم ، برسان جامِ شراب
روبرویم شده آوار و سرم گشته خراب
سال هایی که پُر از زخم زبانت بودم
بداهه
21 شهریور 1394
پ. ن
مخمس با تضمین از غزل زیبای خانم لیلا نقشبندی باشنده، از کشور افغانستان (مزار شریف)
۴
گم کرده بودم راه خاکی، آسمانم را
احساس خوب عاشقی، دل، خاصه جانم را
پس داده بودم پیش طوفان امتحانم را
وقتی که طوفان برد با خود بادبانم را
افراشتم از نو درفش کاویانم را
دیدم شبی دستی به شام تیره پایان داد
شعری سرود و ابر را فرمان باران داد
وقتی خدا رخش قلم بر دست انسان داد
رخش قلم “تنها” برای عشق جولان داد
با خون نوشتم شعرهای بی زبانم را
سیمرغ افکارم، جهان را دشت گل می دید
با موج آبی رنگ روح سبزه می رقصید
وقتی ستم بر پرپر آلاله ها خندید
وقتی زمستان ناجوانمردانه می جنگید
آتش زدم سیمرغ افکار جوانم را
دل در پی گرمای چشم شوق یاران است
این ابر را پایان فقط رگبار باران است
بس ناجوانمردانه غوغای زمستان است
سرد است می دانم که سرها در گریبان است
خورشید شو تا بازیابم دوستانم را
در کوچه باغی با تو آواز سحر دارم
بر دور لب های قشنگت بوسه می کارم
گفتی بهاران را ، برایت ارمغان آرم
باران نمی بارد ولی آهسته می بارم
تا چشمهایت می کشم رنگین کمانم را
مخمس با تضمین از غزل زیبای خانم لیلا صالح
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
۵
پریشانند خلقی بی گنه، در یک نگاه اینجا
چه اقوامی که با دردند و جمعی در رفاه اینجا
فضای سینه ها در ماتم و ابری ز آه اینجا
به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا
نمی دانم به سوی ما، چرا غمخانه مایل شد؟
بزرگ آوازه ی خوبان ، چرا از دوست غافل شد؟
چرا موج غم از ما و همه شادی به ساحل شد؟
غرض رنجیدن ما بوده از دنیا، که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
برای مشتی از گندم، به نیرنگی، همه در جنگ
همه عارف، همه زاهد، ولی در پرده ها نیرنگ
چه باید گفت ازاین مردم ؟ به شادی ها بسی دلتنگ
برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا
منم آن شاعر دلتنگ سیب و حسرتِ گندم
همانا طالب فصلِ قشنگ و روشنِ پنجم
نشان از من چه می پرسی؟ که راهِ خویش کردم گُم!
نشان خانه ی خود را در این صحرای سردَرگُم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا
شدم مشهور غمخانه، به دل جز درد و حسرت نیست
پریشان زادگی این است و چیزی غیر محنت نیست
سراغ از من کجا شادی بگیرد؟ اینکه قسمت نیست
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
به آن زیبا بگو از من: «تو را اینجا پناهی نیست
به پنهان رو که در شبخانه امیدِ پگاهی نیست
بپوشان روی ماهت،شهر ما را جز تو ماهی نیست
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد، در مُرداب، ماه اینجا»
دهم آبان 1393
مخمس با تضمین از غزل آقای فاضل نظری
۶
درد هایم را فقط یک ناله نامیدی چرا؟
تا به تسکینِ دلم آهی نبخشیدی چرا؟
یک نفس بر رفعِ غم هایم نکوشیدی چرا ؟
زیرِ پای زندگی مُردَم نفهمیدی چرا ؟
جای گریه بر مزارم آه ! خندیدی چرا ؟
سینه ام از زخمِ هجرانت، شده دریای خون
سر زغم بر جیب بُردم، دیدگانم لاله گون
لیلی تو رفت و ای مجنونِ فریادِ قرون
ای طبیب درد های بی سرانجام جنون
حالِ بیمار قدیمت را نپرسیدی چرا ؟
من به گرد تو بچرخیدم، نه کم، بسیار هم
درد هایت را بنوشیدم به جان، ای یار، هم
گفتی و من هم ببخشیدم، شدی آزار هم
من به هر ساز تو رقصیدم، ولی یکبار هم
با نوای ساز چشمانم، نرقصیدی چرا ؟
بشنو از مرغِ دلم اندوهِ این آواز را
ای که دانستی مرا و این دلِ پُر راز را
معجزت گفتی ز دل، دیدی دو صد اعجاز را!
از نگاهم خوانده بودی حسرت پرواز را
باز هم بی اعتنا، بالِ مرا چیدی چرا ؟
خنجر غم بی محابا تار و پودم را درید
مرغِ جان، جان بَر لب آخر از قفس دیدی پرید
هیچ کس آن روزگار تلخ و تاریکم ندید
چشم بی خوابِ مرا دنیا به آتش می کشید
در گلستانِ خودت آرام خوابیدی چرا ؟
عاشقی دیری خدا داند که ایمانِ من است
با خدا بَر درد فائق گشته، پیمانِ من است
با چنین عزمی، غمی خود گویِ میدانِ من است
گفته بودی : صبر تنها راهِ درمانِ من است
تکه سنگی خُرد را با کوه سنجیدی چرا ؟
برگِ عمرم را خزان پژمرد و دردم را فزود
طارقِ آشفته دل، تا دید دردم را سرود:
با چنین دردی بگویم زندگی آخر چه سـود؟!
این همه پرسیدم و پاسخ همین یک جمله بود
گفته بودم درد دارد عشق، نشنیدی چرا ؟
مخمس با تضمین از غزل سرکار خانم عظیمه ایرانپور
۷
ز هجرت در دلِ عاشق، فغان هست
به دیده کوهی از آتش فشان، هست
بجز تو لطف و نازِ دیگران هست
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
منم آری امیرِ عشق بازان
مقیمِ کوی پاکِ دلنوازان
الا ای پادشاهِ سر فرازان
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
به دل باشد بسی غوغای عشقت
شد آن آب از رُخِ رسوای عشقت
منم پیدا و نا پیدای عشقت
مبر ظَن کز سرم سودای عشقت
رود، تا بر زمینم استخوان هست
مکن با من نگارا سرگرانی
به سر دارم هوای مهربانی
من و این رسم و راهِ جانفشانی
اگر پیشم نشینی…، دل نشانی
وگر غایب شوی، در دل نشان هست
به لفظی خود نشاید، شَرحِ حُسنت
به جان دادن، بباید شَرحِ حُسنت
به کژ ترسم، در آید شَرحِ حُسنت
به گفتن راست ناید شَرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
پس از تو از تو ماند بس حکایت
به مانندت ندیدم… ، از نجابـت
قیامت خوانمَت؟ یا سرو قامت ؟
ندانم قامت است آن…، یا قیامت !!
که می گوید چنین سرو روان هست
ز روی و حُسن تو، الله الله!!
شکرخندی و لب هایم شکر خواه
به در گاهِ تو، کی دارد کسی راه
توان گفتن به مَه مانی…، ولی ماه
نپندارم…، چنین شیرین دهان هست
به خاک تو …، خوشا با سر فتادن
دل تَنگی به وصل تو گشادن
به خدمت پیش رویت ایستادن
بجز پیشت، نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد، آستان هست
به کوی وصل جانان در خراسان
به دل گفتم نهم جان را چه آسان
شنیدم این سخن از جانب جان
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاری ست کان جا قدر جان هست
مخمس با تضمین از غزل حضرت سعدی
۸
جواب تو به عشق من دگر آری نخواهد شد
تو هم رفتی و کار من بجز زاری نخواهد شد
پس از تو هیچ کس ما را که دلداری نخواهد شد
و دیگر لحظه هامان..، صرف دیداری نخواهد شد
بهـارت در زمستان های من جاری نخواهد شد؟
2
دلم تا عشق می ورزد، شبیه ماهی قرمز
برای تو چه می ارزد…، شبیه ماهی قرمز؟
به تُنگ عشق تو سرزد…، شبیه ماهی قرمز!
دلم از درد می لرزد، شبیه ماهی قرمز
که بی تنگش نفس جز مرگِ اجباری نخواهد شد
3
تو آن دریای طوفانی، گهی در جزر و گه در مد
وجودِ پر معمایی، ز شورِ عاشقی سرمد
برای قصد جان و دل…، قزلباشی به سر آمد
زبانت سرخ بود اما، سرِ سبزم نمی فهمد
به بادش دادی آن روزی که تکراری نخواهد شد
4
ز مردی خود نشانی نیست در ویرانه ام، دیگر
نمی آید به گرد شمع دل پروانه ام دیگر
به دست باد دادی خانه و کاشانه ام دیگر
سقوط کوهِ نامردی، به روی شانه ام، دیگر
لباسی دستِ دهقان فداکاری نخواهد شد
5
در آن شام غمم دیدی به خون آغشته شد چشمان
تو را با اشک خون گفتم ، بمان آری بمان ای جان
من آن مامی که دل کندن ز تو بس سخت بودم، هان
تو موسی بودی و از نیل چشمم رَد شدی آسان
به اعجازت گرفتاران و انکاری نخواهد شد
6
دلم از هجر تو، کارش همه غم بود و نالیدن
سکوت مرگ در چشمان من در حال رقصیدن
به حیرت دیده ای ازغم بگرد خویش چرخیدن؟!
مهارت خواهد این شب، گریه را بی تو نباریدن
دلم می خواهد اما نه، نه انگاری نخواهد شد
7
تو رفتی و به هر وادی، خدا داند، پریشانم
به جرم آنکه من عاشق ترینِ خلقِ دورانم
شب و روزی به زیر لب شنو این نکته می خوانم
تو را “چشم و نظر” از من گرفت و خوب میدانم
که رفت از دستم عشقت، آهِ من، کاری، نخواهد شد
8
صدای بال تو می آید و همگام با قلبم
گرفته جام ناکامی غمی بس خام با قلبم
تو رفتی و شکستی عاقبت آن جام با قلبم
خدا حافظ پرستو، کوچ کن آرام با قلبم
که تک پروازیت رسـم وفاداری نخواهد شد
مخمس با تضمین از غزل سرکار خانم نگار حسن زاده
۹
دَر به دَر گشته کسی کز دَرِ تو بیرون شد
بی هنر آنکه ز چشم ترِ تو بیرون شد
وایِ آن، کز دل معجزگرِ تو بیرون شد
سرنگون گشته سری کز سرِ تو بیرون شد
واژگون مانده دلی کز برِ تو بیرون شد
باورم بوده و دانم ز هنر داوریش
باخبر هستم از آن گوهر و هم دلبریش
کم نگردد سرِسوزن به جهان سروریش
شعله ها می کشد از آتش ناباوریش
آنکه از دایره باورِ تو بیرون شد
یاس و نومیدی؟! از آنم‌سخنی هیچ مگو
گویم این نکته بر او، از تو ندانست و همو
از نگاهم شب و بگرفته به ظلمت ها خو
نوری از مشرق امید نتابید بر او
هر که از مهر امید آورِ تو بیرون شد
دگرش مثل تو آزاده و دُردانه کجاست؟
عاشقی، شیفته ای، عالم فرزانه کجاست؟
بی تو سر مست کسی گوشه ی میخانه! کجاست؟
دگرش روشنی جلوه جانانه کجاست؟
آنکه از حیطه جان پرورِ تو بیرون شد
عاشقی بی تو بود شاد؟ دو چشمش خون شد
بی تو کارش به غم افتاد ، دو چشمش خون شد
آنکه از دست تو را داد ، دو چشمش خون شد
هر که از چشم تو افتاد، دو چشمش خون شد
بی بصر مانده که از منظرِ تو بیرون شد
بی تو اش چیست؟ همه ناله و حرمان، دردی
شام تاریک و پر از خوف و خطر، بس سردی
دامنت داد ز دست و چه فغان آوردی
ورنه از خاک دَرَت سرمه چشمش کردی
هر که از دامنِ خاکسترِ تو بیرون شد
مخمس با تضمین از غزل زیبای خانم مریم محبوب
۲۵ اردیبهشت
۱۰
از دوری تو زار زدم، زار بمیرم
دور از تو در این غمکده هر بار بمیرم
ای کاش که در دامن دلدار بمیرم
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
در حسرت یک لحظه صدای تو شنیدن
بر بارِ غمت رفته و ان بار کشیدن
آسان بوَدت رفتن و دل ساده بریدن
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
در شام غمم، غم شده با درد هماهنگ
جز ناله که بشنیده از این عاشق دلتنگ؟
وقتی شده جور و سخنِ سختِ تو فرهنگ
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
خوب است برای دل من جرعه ای از خواب
ای عشق تو در سینه من تحفه ی نایاب
دریاب دلِ پرپر عاشق شده، دریاب
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
بی تو به خداوند ز عالم خبرم نیست
بر کوچه و بازارِ هوس ها گذرم نیست
در دوری تو جز غم و دردی ببرم نیست
می میرم از این درد، که جانِ دگرم نیست’
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
عمری شد و ای دوست، خریدار تو بودم
دلداده ی من بودی و دلدار تو بودم
چون خادم عاشق شده در کار تو بودم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم
مخمس با تضمین از غزل زیبای زنده یاد خانم سیمین بهبهانی
18 مرداد 1399
۱۱
1
همه ی ذرّگان این هستی…،
می زده…، نازِ شستِ ساقی بود
اهلِ باران رسیده بود از راه،
مَشک!! تنها که هسـتِ ساقی بود
کودکان چشم شان به آبادی…،
کربلا…، می پرسـتِ ساقی بود
2
کهکشان در کفِ نگاهِ حسـین ؛
این زمین روی شست ساقی بود
آسمان زیرسایه ی اکبر… ،
روی گهواره دستِ ساقی بود[1]
3
ظهـــرِ آتش…، هــوا غم آلوده…،
اولین خانه …، نام…، تاســوعا
پُلِ پیـــــــروزیِ خــدا آرام…،
متحرک…، زنی…، چه بی پــروا
چهــره هایی عبـــوس…،در راهنـد،
بندگانِ دولقمه نان…، خرما
4
عشق…، جسرِصراط * زینـب بود،
از نگاهش به عمــقِ عاشـورا
روی شــــــط فــرات* می تابید …،
آفتــــابی به وســـعت دنیـــا
5
کارِ خورشیدِ معرفت آن روز
رهروان را به حق، هدایت شد
کور چشمانِ معـرفت آنجا…،
کارِشان…، جمله، بر شقاوت شد
آخرین خیرِ عاشقان آن روز،
آخرین حرفِ”جان”…، شهادت شد
6
تا که وحی آمد از خـــدا…، برخیــز …؛
و اِذا زُلزِلَت …قیـامت شد
بعد هفتــاد و دو کسوف و خسوف؛
والضحی* بانی غرامت شد
7
حسِ آزادگی به کــوفه مُـرد
مُــرده بـود از بـرای زَر…، خنــاس
قُل أَعُـوذُ بِرَبِّ ناسـی بود…،
زیرِ لـب های پـَرپَـرِ … یک یاس
چشـــمِ زینب گرانترین آنجــا،
مثلِ یاقوتِ سُـرخ… ، یا الماس
8
داس بود و زمیـن پُرِ لاله …؛
نی …،نـوا بود و قحـطی احســاس
هـر طـرف برگ لاله می دیدی؛
روش حـک بود “العطش، عباس”
9
قاتلی مثلِ شِــمر با شــادی…،
فکرِ گاوانِ خواب و خور می شد
نان و خرما…،شرابِ سُکر آور…،
آن هدایا که بر شتر می شد
یک نفـــر بـود صبــح آزادی…،
بنـــدگی را رهـــا و… حُر می شد
10
زیــر باران اشــک…، انگــاری …،
جــای خـــالی آب پُـر می شـد
سه وجب عشق*بود و خیرالعمل،
بغض سجاده آب کُر می شد
11
خطِ سـوّم نخوانده را گویید،
آن نگاهی به طفـلِ خود…، اُم کرد
در گلــو ، دیو جای آبی…، تیـر…،
از قساوت، به زهرِ کژدُم کرد
این ستم ریشه در تَمُرد داشت…،
آن غدیری که باده در خُم کرد
12
آسـمان روی خاک می غلطید…،
درمصافی که اسب رَه گم کرد
سُــــمﱢ مرکب که بر تنش بارید …؛
عشــق را نذرِ نــورِ سـوّم کرد
13
کف زنان آب و یک جهان احساس،
راهی مَشکِ خُشک هامون شد
شادمان زانکه عشق می نوشد،
از خودش فارغ و چه بیرون شد
آب…، احسـاسِ عاشـقی دارد…،
دیدگانم…، دوباره گلــگون شد
14
در تقلّا به سـوی قربانگاه …،
آب ،معشوق دید و… مجنـون شد
مشکِ معشوقِ آب، خالی بود،
مثل ابری که درخودش خون شد
15
تیر و نیزه که نی یکی، آن روز،
بر تن مشک و آن مسلسل شد
آبِ دلبسته بر لبِ خشکی..،
وا شد از هم، به خاکِ غم حل شد
بَر تنِ مشک و ماه پاره ی عشق…،
خنـده ی ناکسانِ مُهمل شد
16
یا ابالغوث،مشک می خندید…،
حیف شــق القمر و…مختل شد
دسـت افتاد و مشک خون بارید
و زمین با سـقوط منحل شد
17
طارق امشب بگو بگ با ما…،
پَرپَرِ آخرین کبوتر را
بغضِ باران گرفته را مانست…،
کودکی منتظـر… چه یاور را
آسمان غم گرفته… ، ابری بود…،
امرِ باران…، نبود داور را
18
ذوقِ باران… ، شــدید لَک می زد… ؛
برکتِ خنــده های اصـغر را
آرزویش وصـــال امّـا … آه… ؛
قبـــلِ او بُغــض…تیـــر…حنــجر را
19
بی خبر ای ز روزِ رستاخیز…،
استحاله به فضله ها…، خوشحال
روز پیروزی علی…، نزدیک…،
پرده دارِ حرم… ، تو ای دجال
جدّ و آبای تو چنین کردند…،
فکر خود بوده… ، دین به اضمحـلال
20
یک صـد و چند * صاعقه آن روز… ،
کهکشان را سـپرد بر گـودال
لعنـت عشـــق بر شـــماهـــا باد …،
آفتــاب و خیـال خـامِ زوال؟؟
21
کهکشان را به نیـزه آویزند…!!،
آنکه دین را … به قصدِ یاری بود
شـادمان…، ناکثانِ ناهنجار…،
کُشته ، عشقِ رسولِ باری بود
آنکه قرآن ناطقَ ش خوانند…،
حاصلِ عشق و رستگاری بود
22
مُصحَفِ نور را ورق کردند… ؛
روی نی صـوت عشق جاری بود
در تـلاقـی زینـب و نیــزه … ؛
کعـب نی…* عمـقِ زخمِ کاری بود
دوازده آبان 1393 طارق خراسانی
……
پ.ن :
اثری با تضمین از:
چهار پاره های شورانگیزِ خانم حسن زاده(نگار)
بند های فرد را حقیر سروده و بند های زوج متعلق به خانم حسن زاده است.
[1] . در این بند شاعر تضمین کننده بنا به ضرورت در شعر مرجع دست برده است شعر مرجع چنین بوده است :
کهکشان در کفِ نگاهِ حسـین ؛
این زمین روی دستِ ساقی بود
آســمان زیرســایه ی اکبـــر… ،
پای گهــواره حــورِ “باقی”* بود
* *حور باقی :اشاره به فرشتگان
*جسرصراط :پل ورودی کربلا(پلی که مردم کوفه برای رسیدن به کربلا از آن عبور می کردند)
*شط فرات : نام زمین کربلا
*والضحی : اشاره به حضرت ولی عصر(عج)سوگند به روز( آن زمان که آفتاب بلند می گردد وهمه جا را می گیرد)
*سه وجب عشق :اشاره به گریۀ زیاد(آب کر: مقدار آبی که اگر درظرفی که پهنا و گودی آن سه وجب ونیم معمولی است بریزند پر میشود- شست وشو با آب کر باعث پاکی ست)
*یک صد وچند صاعقه : روایت شده است که در پیراهن حضرت امام حسین (ع) یک صد وچند نشانه از تیر ونیزه وشمشیر مشاهده شده(آمار دقیقی در دست نیست)– [قصه کربلا ص 380]
*کعب نی : کعب از نظر واژگانی به معنی “بند میان دو قسمت نی”، “گره چوب نیزه”، “هر چیز بلند و برآمده” می باشد.
نی را هرگاه از قسمت گره آن برش بزنند، چون از قسمت ساقه برآمده تر و کلفت تر است، کاملاً به خوبی می تواند در مشت قرار گیرد کهچنانچه برای ضربه زدن استفاده شود، از استحکام و قدرت ضربه زنی بیشتری برخوردار می گردد. ضمن اینکه قسمت کعب نی محکم ترو کمتر شکننده تر است. اگر برای ضربه زدن از قسمت گره آن که کعب نی نامیده می شود، استفاده گردد، بسیار دردناک تر یا بهتراست گفته شود که دردناک ترین ضربه را به وجود می آورد.
۱۲
عروس حجله ی غم روبروی نرگس ها
نماز خواند و دعایی، به کوی نرگس ها
گرفت دستِ نیازش گلوی نرگس ها
گرفته دخترکی عطر و بوی نرگس ها
نگاه او شده همرنگ روی نرگس ها
نشسته با بغلی گل به جای دلخواهی
به انتظارِ مسافر رسد که از راهی
رسید بنز سیاه و کشید او آهی
چراغ قرمز و آقا تو گل نمی خواهی؟
تمسخر دو جوان طعنه گوی نرگس ها
دوباره ناله ی دختر، ز روی مجبوری
بخر کمی گلِ نرگسَ، مگو که معذوری
ثواب دارد این کارِ تو، مکن دوری
صدای ترمز و آهای، تو مگر کوری؟!!
و ریخت دلهره ی بچه، توی نرگس ها
ببست چشم امیدش غروبِ روزی بَد
به مثلِ قمری زخمی نفس نفس می زد
غمی ست در دل من زان کسی چه میفهمد؟!
نداشت فرصتی، از آن طرف موتور آمد
و آه ریخت کمی خون به روی نرگس ها
صدای جیغِ بنفشش[1] به گوش من پیچید
به آسفالتِ خیابان به گِردِ خود چرخید
تمامِ پَر پَرِ گل ها به جوی آبی دید
درست مثل قناری کمی به خود لرزید
نگاه آخر او توی جوی نرگس ها
هزار جامِ امیدش، که ناگهان بشکست
اجل رسید و ز تن مرغ جان به آنی جَست
دلم ز سینه در آمد، کنارِ او بنشست
شبیه قاصدک آرام چشم خود را بست
گرفته بود گمان خلق و خوی نرگس ها
از آن طرف گلِ نرگس به دست دُختِ جوان
گذاشت دسته گلی، روی پیکرِ بی جان
به فکرِ دردِ پدر بود و مادری بی نان
چراغ سبز و خیابان شلوغ و گوشۀ آن
دوباره دخترکی خیره، سوی نرگس ها
16 تیر 1393
پی نوشت
جیغ بنفش. ترکیبی زیبا از زنده یاد هوشنگ ایرانی ست ، جیغ بنفش در اثر ضربه سخت به عضوی از بدن که باعث فریاد شخصی شودگویند، جای ضربه به رنگ بنفش در خواهد آمد. جیغ بنفش می تواند در اثر گرفتن ویشگون سخت از بدن شخصی حادث شود.
مخمس با تضمین از غزلِ زیبای خانم حسن زاده (نگار)
۱۳
به گسل های ناشکیبایی، به غم آوازه های این گردون
من و این زخمه های رنگارنگ، من و یک دل، تمامِ آن از خون
گفته بودی سکوت می باید، چه بگویم؟ خدای من، اکنون
تشنه ام…مثل خاكِ نخلستان،به نفسهاى آبىِ كارون…
مى وَزَم مثلِ بادهاى غريب، لاىِ سرشاخه هاى بيدِ جنون…
ای مسیجا ، صلیب می خواهم، کان مبادا ز من فراموشت
هر کجا می روی به پای تو، عاشقم، رَهنوردِ می نوشت
جادوی چشم تو به بندم بُرد، آن دلِ من ردا و تن پوشت
ردِّ پايى كبود،روى دلم، مى رسد تا صليبِ آغوشت
من گرفتارِ بندِ جاذبه ات، باختم عمر را به يك افسون
آبی آسمان رقصانم، عاشقم، در شکوه یک ناورد
آن لهیبِ ستاره ی باران، سوی یک کهکشانِ پُر از درد
می روم شادمانه با ماهی، بوسه هایی ز ایزدم آورد
آسمانم…زمينِ رقصانم…آتشم…موجِ مست…ساحل سرد…
-منطبق شد به دستِ تو در من،نقشِ تصويرهاى ناهمگون!-
کودکِ صبرم و خدا داند، از ازل عشق داده فرمانم
ای همیشه سرودِ آزادی، دوری از تو مگو، که نتوانم
هسفر، در پناهِ چشمانت ،تا ابد این ترانه می خوانم
صبر كردم تمامِ زندگى ام…تو بخواهى، هميشه مى مانم
شعله ور در لَهيبِ آتشِ آه…يا شناور ميانِ چشمه ى خون…
از ازل بوده تا ابد هستم، ای زلالِ ترانه ی پاکَم
بی خیالِ هرآنچه می گویند، در کنارِ تو عشقِ بی باکَم
روحِ فرمانِ مستِ بی پروا، در رَگ و ریشه های هر تاکَم
عشق ،جانى دوباره مى بخشد،بر تنِ شاهراهِ اِدراكَم
تا غزلهاى سرخ مى آيم، نرم…بى وقفه…مطمئن…موزون…
عاشقان را خدای می بخشد، این سرودی که عاشقی می خواند
شاپرک تا شنید، بَر گل ها، عطرِ آغوش خویش می افشاند
در سکوتی تمام، چشمانم، خیره بر چشم عاشقت می ماند
خيسىِ اشكهاى نيمه شبم، بذرِ عشقِ تو را به بار نشاند…
خلوتِ ما فقط سكوت و نياز…-عشقبازى رهاست از قانون!-
قلب من مخزن جواهر بود، گفته بودی مرا، که آن نزنَند
دستبردی بر آن شد از غفلت، عاقلان صاحبانِ این فنَند
عاشقان گر به پند تو خیزند، شادمانه به خانه ای امنَند
قلبها گنجى از جواهرِ ناب، در قفسهاى خاكىِ بَدَنَند…
من بدون دلم چه هستم؟ هيچ! يك بغل خاكِ سرد، بر هامون…
در مُقامِ دلِ است و می بینم ، گوهرانی برای بالیدن
کوهی از نور، وَه چه الماسی، غیر آن آتش است و یک گلخن
یاسمین، ماهِ طارقِم بشنو ، چون به تشریح جان ببُردی تن
مى شكافى شبى وجودم را، مى درخشد تمامِ هستىِ من…
من همان تِكِّه سنگِ الماسم…در تَلى از گُدازه ها مدفون
16 مرداد 1393
مخمس با تضمین غزل زیبای خانم غزل آزامش
۱۴
طناب دار با غوغاگرِ فریاد، می رقصد
قلم خوابش نخواهد بُرد، ای اسـتاد، می رقصد
به یادت تا سحر، اشکم که با اوراد می رقصد
نسیمِ صبح، روی شاخه ی شمشاد می رقصد…
به یادت باز قلبم در تپش افتاد…، می رقصد…
قلم در کوچه باغ دفترم رقصیده با آهی
قلم هم عاقبت آن شد که میگفتی و می خواهی
قلم بارانی است امشب، چه طوفانی که در راهی
قلم ” هوُ ” می کشد تا اوجِ حسِّ ناخود آگاهی
میان صـفحه های دفترم آزاد…، می رقصد…
نشسته روی موجِ ذهنِ آرامی و ناپیدا
نگاهم بر سـپیداری که با بادی ست در نجوا
زعمرم گفته بودی وَه تماشایی ست در اینجا
به بومِ سبزِ احساسم…، کشیدم طرحِ عمرم را :
سپیداری میان دست های باد…، می رقصد…
نرقصم درفضای گیسوانت؟ کارِ خوبی نیست؟
که دیدم حرفِ غم هم جزطناب وپاره چوبی نیست
به عقلِ در لَجَن خفته که عشقِ لای روبی نیست
اگر زندان دنیا جای رقص و پایکوبی نیست…
چرا ماهی میان تورِ یک صیاد می رقصد؟!
پریشان دیده ام بر شانه ها یارب چه موها را
رها کردم خدا را با ستمگر…، گفتگو ها را
خطوط سبز و آبی را، غم آئین ها، دو رو ها را
از آن شب که دلم آواز ترکِ آرزو ها را
میانِ آسمانِ عاشقی سرداد…، می رقصد…
چرا در بند باید بود…؟ و آخر تا کجا… آیا
به بندی برده آخر از چه؟ دستِ خویش را، یا پا
دلم این رَه نوردِ نا کجا آباد…، تا هر جا
رها از بندهای تا کجا؟…آیا…؟…چرا ؟.اما…
به سازِ دلنشـینِ “هر چه باداباد” می رقصد…
تو را می خوانَد این دل نازنینم، هم زبان وقتی
که سرد است ازغمِ ایام وغمگین، ناتوان، وقتی
دلم یادِ تو را آرَد به تابستان و آن وقتی
تو را حس می کند هنگامه ی خرما پزان؛ وقتی
عطش بر خاک، ظهرِ نیمه ی مُرداد، می رقصد…
بزن سر را، بزن با بوسه ی تدبیر، وقتی عشق
حسابِ سر مرا آورده با شمشـیر وقتی عشق
بگوید شب ز خون تو شود زنجیر وقتی عشق
چرا پروا کنم از ضربه ی تقدیر؟ وقتی عشق
هنوز انگار…، روی تیشه ی فرهاد می رقصد…
یقین دارم تو می آیی ، سرَم تاوانِ دیدارت
شهیدانی دگر دیدم در آن دورانِ دیدارت
بیا از غم برون آور جوانمردانِ دیدارت
پُرم از اشتیاقِ گرمی تابان دیدارت
تمام هستی ام تا لحظه ی میعاد، مى رقصد…
7 اردیبهشت 1393
مخمس با تضمین از غزلِ زیبای خانم “غزل آرامش”
۱۵
دل عاشق شده ام در پی القابی نیست
بی نقاب است، ورا حوصله ی قابی نیست
شب چه تاریک و به بَر بوسه ی مهتابی نیست
دلبرم رفت و دلم رفت و دگر تابی نیست
ای دریغا که به لب جام می نابی نیست
شاخه آفت زده شد میوه ی کالی نرسید
حال زار است ! الی احسن حالی نرسید
روزِ ما رفت و بجز شام زوالی نرسید
حسرتم مانده و دستم به وصالی نرسید
کوچه ها خالی و دیگر دل شادابی نیست
ملت عشق کجا فکر نقاب اند؟ ولی
جمله بر آتش عشقی که کباب اند ، ولی
بهر آبادی دل ها چه خراب اند، ولی
شب شد و چشم جهان در تبِ خواب اند ،ولی
سهم این منتظر خسته نظر ، خوابی نیست
سال ها طارقِ ما، کارِ دلم سوختن است
جان به لب آمدو کارم همه لب دوختن است
بر چنین قوم ریا معرفت آموختن است
گرچه سهم دل ما شعله برافروختن است
باز هم در شب من جلوه ی مهتابی نیست
همه شب از غم هجرت به سحر بیدارم
سال ها بی تو چه بارانی ام و می بارم
غم هجران دگرم بس، مده هی آزارم
چقدر پلک به راه تو به هم بفشارم
بر سر چشمه ی چشمی که دگر آبی نیست
یادم اصلاََ نرود دلبری و سروری ات
خنده ها و همه آیینِ هنر پروری ات
پی گوهر شده دیریست ز جان، گوهری ات
باز ای کاش که تکرار شود دلبری ات
نازنین بعد تو دیگر به دلم تابی نیست
مخمس، با تضمین از غزل استاد حسین دلجویی
11 مرداد 1394
۱۶
رفتی و به آئینه ی دل، گرده ی گردی ست
دل نیست، نهان خانه ای از هیئت دردی ست
دیری ست که دل واله و دیوانه ی وَردی ست
بازآی كه چون برگ خزانم، رُخِ زردی‌‌ ست
با یادِ تو، دمسازِ دلِ من دَمِ سردی‌ ست
بر پیکرِ عاشق شده ام بوی نیازی ست
اعضای وجودم، همه همسوی نیازی ست
هر بیت در این بند، سخنگوی نیازی ست
گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ ست
ور دردسری می‌دهمت، از سَرِ دردی‌ ست
کی بی خبرم از خطر عشق دراین دشت
باید که بیابم گهر عشق در این دشت
جز غم چه بود ماحضرِ عشق درین دشت؟
از راهروانِ سفرِ عشق درین دشت
گلگونه سرشكی ست اگر راهنوردى ست
از عشق بپرسید، توانم که از آن گفت
جنگی ست مرا با خود و باید به چه سان گفت؟
«خاموش به نادان» که مرا جانِ جهان گفت
در عرصه ی اندیشه من با كه توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست
ما را نبود همدم و غمخوار به جز درد
در روز غمم نیست خریدار به جز درد
پیدا نشود محرم اسرار به جزدرد
غمخوار به جز درد و؟! وفادار، به جز درد؟!
جز درد كه دانست كه این مرد چه مردی ست؟!
باری ست به دل، کار دلم درد کشیدن
از درد به جان آمده بر خویش دویدن
بِه دردِ مرا، مردمِ بی درد ندیدن
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی كه چه دردی ست ؟!!
با تو محنی نیست بهشت است که گلخن
بی روی تو سرگشته به هر کویََم و بَرزَن
صبر است مرا، امر تو این: « باش فروتن»
چون جامِ شفق موج زند خون به دل من
با این همه، دور از تو مرا چهره ی زردی ست
مخمس با تضمین از غزل زنده یاد حضرتِ استاد مهرداد اوستا(زاده ۲۰ بهمن ۱۳۰۸ بروجرد – هجرت: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۰ تهران)
۱۷
در این نبرد، دشمنتان منگ مانده است
یکصد گروه و دوصد هنگ، مانده است
از سنگ تان به صورتی آژنگ مانده است
از زندگی برای شما جنگ مانده است
دنیابرای چشم شما تنگ مانده است
فریادتان فلک نشنیده، به شوقِ صبح!
وین نقش های خوش که کشیده، به شوق صبح؟
جانم سحر چه ها که ندیده به شوقِ صبح!
ای پیله های تازه تنیده به شوق صبح
در دفترِ سیاهِ زمان ننگ مانده است
اکنون بیا و دشمن خود در کمند کن
دل را به جان بیاور و کوهِ سهند کن
زان چاره ای برای دلِ دردِمند کن
راهی نمانده سنگ دلت را بلند کن
وقتی برای چاره فقط سنگ مانده است
تنها تویی و همت بازو و گوهرت
کوه امید باشد و این حرفِ آخرت
باشد خدای عزوجل یار و یاورت
ای نقشِ سرخِ قلبِ زمین ؛ در برابرت
پای تمام عاطفه ها لنگ مانده است
انگیزه ای برای دلِ خود بدانمت
دانم غمت، به سینه ی خود می کشانمت
من شاعرم به اوج قلم می نشانمت
جایی شبیه غَزِّه غزل می چکانمت
از زخم تو به روی بشر ننگ مانده است
طارق بگو :«که طفلِ فلسطین دلاوری ست
مردانه در مقابلِ اقوامِ بربری ست
این جنگ، جنگِ شوم و بد و نابرابری ست
دیگر حقوق و حق بشر حرفِ سرسری ست
مردی ، شرف، که در پسِ نیرنگ مانده است »
مخمس با تضمین از غزل زیبای آقای جابر ترمک
24 تیر 1393
۱۸
این شعر به دنیای ادب زنده و یکتاست
مضمونِ چنین شعر به هر گوشه هویداست
بشنو سخنِ ناصرِ خسرو که چه زیباست
روزی زِ سَر سنگ عقابی به هوا خاست
وَندَر طلب طعمه پَر و بال بیاراست
چون اوج گرفت و زِ تَنَش خاک همی رُفت
چشمَ ش به بُلندا بُد و پَستی به بَرَش اُفت
خوش در پی یک طُعمه بَرِ جوجه و هم جُفت
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیرِ پرِ ماست،»
.
خشنود که در اوج و بَرَش کوه بوَد ریز
دشت و دمن و بحر به چشمش همه ناچیز
گفتا به دل خویش که با غصه نیآمیز
بَر اوجِ فلک چون بپرم از نظر تیز
می‌ بینم اگر ذرّه‌ای اَندَر تَهِ دریاست
بینایی من را نبود مرز و همی حَد !
رَدِ قدم مور ببینم که ز شاخی بشود رَد
گر یَک به زمینم به فضا قدرت من صد
گر بَر سَر خاشاک یکی پشّه بجُنبد
جُنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست»
هر ذرّه قوی باشد و خود چشم خرَد دید
بر لاغری یک پَشّه هرگز که نخندید
او مستِ منی بود و به هر سوی بچرخید
بسیار منی کرد و زِ تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست!!
.
خوش بود پیِ کبک که صیادِ جوانی
از چِله که تیری بِکشانیده به جانی
در اوج شد آن مرغ و هَمی دید به آنی
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری زِ قضا و قَدَر انداخت بَر او راست
فرزند خرد، مشعل دانش تو برافروز
سخت است شنیدن،که چنین قصه ی جانسوز
اما چه کنم؟! پندِ پدر را تو بیاموز
بَر بالِ عقاب آمد، آن تیرِ جگرِ دوز
وَز ابر مَر او ر ا به سوی خاک فرو کاست
بر خاک نیفتد کسی از اوج الهی
با طعنه مکن بر رخ افتاده نگاهی
یارب بجز از مهر تو اَم نیست پناهی
بَر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پَرِ خویش گُشاد از چپ و از راست
چون تیر خطا رَفته دَریدَش زِ میان تَن
از خویش به دَر آمد و شد از سَر او “من”
بر تیر نگه کرد و بِبُردای بدان ظَن
گفتا: «عَجَب است این که زِ چوب است و زِ آهن!
این تیزی و تُندی و پریدَنش کجا خاست؟!» .
.
می گفت:«چه سان؟چوب فضا را همه کاوید!
آهن به سَرِ چوب، گلِ جان، ز تنم چید»
یکبار دگر چشم بدان تیر بدوزید
چون نیک نگه کرد و پَر خویش بَر او دید
گفتا: « ز که نالیم؟ که از ماست که بَر ماست
مخمس با تضمین غزل معروف ناصر خسرو
۱۹
طوفان غم می کوبدم چون کوبه بر در
نامردم از چنگش گریزم تا به آخر
پیکارِ شیرینی ست، با اللهُ اکبر
پا می گذارم در نبردی نا برابر
زیرِ هجومِ بادهای غول پیکر
باید تهمتن بود تنها در کشاکش
عاری دلم ، آری که از دنیای خواهش
باید بپاخیزم ، ندارد هیچ ارزش
وقتی تنم را می شکافد روح سرکش
در خاکِ خاموش و سیاه و سردِ بستر
هرگز نی ام یک لحظه از پیکار نومید
تا در دلم صد چشمه ی خورشید جوشید
در من شکفته لاله های سرخِ امید
قد می کشم تا قلبِ آتشگاهِ خورشید
هر لحظه زیباتر، مصمم تر، رها تر
هر لحظه می خوانم خدا را عاشقانه
نقشِ تمامِ بوسه هایم جاودانه
بر کهکشان بذر دعایم در خزانه
هر روز یعنی نو شدن با یک جوانه
هر برگ یعنی باورِ یک روزِ بهتر
خواندی که پیروزی در این غوغا محالَ م
شادم که با بارِ غم و این پشتِ دالَ م
پیروز در آغوشِ هر فصلی و سالَ م
هر فصل تن پوشی به رنگِ حسّ و حالَ م
هرسال، می پوشد نگاهم رنگِ دیگر
قومی بسانِ تیغِ کینه، تیزِ تیزند
آنان که آبِ روی مردم را بریزند
چون ظهر تابستانِ شرجی، جان ستیزند
از سایه سارم خستگی ها می گریزند
آغوش سبزم ، لانه ی سار و کبوتر
آهنگِ شادم بر غمِ دنیا بتازد
اسبابِ شادی را به دفعِ غم بسازد
در بازی عشقم، سپاهِ غم ببازد
انگشت هایم سازِ شادی می نوازد
با برگ های نرم و رقصان و معطَّر
طوفان گذشت و ریزگردی در سرایم
از عشق بشنو ، بانگِ زیبای دَر آیم
هر ذره ای در هرکجا، دارد دعایم
در گوش های بادِ عابر می سرایم
تصنیف رنگین صعود یک صنوبر…
مخمس با تضمین از غزل “تا قلب آتشگاه خورشید” خانم غزل آرامش
۲۰
مخمس با تضمین از غزل خانم غزل آرامش
آنان که رو به محضر استاد می روند
شیرین زبان به دیدن فرهاد می روند
آن اهل باد ، در پی هر باد می روند
آنان که هر کجا گذر افتاد ، مى روند
پشت هزار گردنه از یاد مى روند
آنان که سخت تشنه ی دیدار شبهه اند!!
هر لحظه بی دلیل گرفتار شبهه اند
خوش باورند و یکسره در کار شبهه اند
همداستانِ قافله سالار شبهه اند
با پاى خود به دلهره آباد مى روند
دل را کدر نموده و دور از زلالها
همخانه با شعار و دروغین مقالها
این قوم بی خبر ز حرام و حلالها
تا عمق چشمهاى زلال غزالها
مثل نگاه خیره ى صیاد، مى روند
اینان همان قبیله ی وَهمی ز مردم اند
هر لحظه در مسیرِ خیالات خود گُم اند
بی شک به فکر رفع طلسمات کژدم اند
دنبال گنجهاى بزرگ تَوهُّم اند
هر کس نشان تازه ترى داد مى روند
مرغ هوس چو صاعقه پرواز می دهند
بردستِ هوچیان عجبا ساز می دهند !!
خود را فریب داده و هم باز می دهند
شب، دل به فال خواجه ى شیراز مى دهند
فردا به سوى پیرِ گناباد مى روند
گفتند کشور دل اگر بی بلا کنیم
دل را به عشقِ پاکِ خدا مبتلا کنیم
عاشق شویم و ملت عاشق صدا کنیم
گفتند: خاک را به نظر کیمیا کنیم!
اما به عشقِ “دست مریزاد” مى روند
از اهل باد ، گیر همین نکته را که ما
گفتیم و گوش گر بدهی دوری از بلا
اینان مرید بوده همانا که هیچ را
خود را سپرده اند به تقدیرِ موجها
وقتى به سمت ساحل فریاد مى روند
ما می رویم و باش پس از این ولی خموش
با باد های هرزه؟ نه،… با پیرِ می فروش
آن کس که داد باده و گفتا که نوش، نوش
ما، سرو مى شویم… که سرهاى سبز پوش
بر باد مى روند، ولى شاد می روند!
۲۱
درد باشی، یا مرا درمان چه فرقی می کند؟
دشمنم باشی و گر جانان، چه فرقی می کند؟
سخت باشی تو وَ گر آسان، چه فرقی می کند؟
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی می کند؟
سرو باشی، باد یا طوفان چه فرقی می کند؟
ما تنی داریم و‌ جانی، تن همه دانند آن
قسمت خاک است و بر دنیای جانها “جان” روان
لحظه ای بر خیز ای غافل تو از خواب گران
مرزها سهم زمین اند و تو اهل آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی می کند؟
عشق را نازم ، همه آئین و دینِ پاکِ ماست
در پی او، هر طرف مرغِ دلِ چالاک ماست
او بفرماید،: زمین تا کهکشان املاک ماست
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی می کند؟
ای بنی آدم همه اعضای هم، از یک تنیم
گفت سعدی این سخن ، اما گرفتارِ منیم
باید آخر ریشه ی جهل مرکب بر کنیم
قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می کند؟
قسمت ما جرعه ای آخر ز جامِ مرگ هست
دیدم آری عاقبت خلقی به کامِ مرگ هست
وحشی این چرخ هم آهسته رامِ مرگ هست
هر که را صبح شهادت نیست، شامِ مرگ هست
بی شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می کند؟
دست من ده ناخدا امشب تو آن فانوس را
کشتی دل طی کند از غم بس اقیانوس را!!
از چه ترسانی به آتش رفته ی محبوس را؟
شعله، خاکستر، دم آخر ولی ققنوس را
لحظه ی آغاز با پایان، چه فرقی می کند؟
مخمس با تضمین از غزل آقای سید محمد مهدی شفیعی
7 تیر ماه 1395
۲۲
حرمت دیدم و ای شید دلم می لرزد
ای گل بوسه ی امید دلم می لرزد
ای هواخواه تو خورشید ، دلم می لرزد
گوشه ی صحن، دَمِ عید، دلم می لرزد
من و یک عالمه تردید..، دلم می لرزد
سـوی تو پای برهنه… چه دویدن دارد!
خاک درگاهِ تو بر چشم…کشیدن دارد
ز نسیم حرَمَت… ، بوسـه خریدن دارد
بادی از سمت حرم قصــدِ وزیدن دارد
بی سبب نیست که چون بید دلم می لرزد
دارد آن گوهره ی عشق ولایت ز نبی
می تکاند دلِ من را به خدا ِنامِ ولی
لحظه ای دور ز من باش که دانم به علی
لرزه افتاده به جان و در و دیوار…، ولی
زلزله نیست، نترســید…! دلم می لرزد
این نه پای من و من بی سر و پا تا بَرِ یار
بی خود از خویش روم، بازشتابان، انگار
دست غیبی است روان می بردم سوی نکار
میروم سمتِ حرم دست به سینه این بار
دو قدم مانده به خورشـید دلم می لرزد
اندکی فکــر و تأمل، همه دانند نکوست
گر چه بر ملت ما ظلم و ستم ها ز عدوست
سرفرازی همه ملّتِ ایران، که از اوست
بی وضو پای مَنِه بَر حرم و ساحتِ دوست
حرف دل بود ،ببخشید ، دلم می لرزد[1]
[1] . بیت پایانی را بنده سرودم تا قطعه تبدیل به غزل شود
مخمس با تضمین از غزل “دلم می لرزد” – آقای حسین طاهری
۲۳
1
آویخته چشمم را، بر دَر که تو بگشایی
هم زلفِ پریشان را، ای عشق بیارایی
صد لشگر غم هریک، دارند چه غوغایی!
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهائی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآئی
2
چشمِ دلِ عشاقت، در خواب نمی ماند
با گرمی دستانت، بی تاب نمی ماند
دل خسته ی دوران را، دریاب، نمی ماند
دائم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را، در وقت توانائی
3
در دل گرهی افتاد، تا زیر و بمی کردم
از غصه این دوری، قصد حرمی کردم
از یار تقاضای، لطف و کرمی کردم
دیشب گله ی زلفش، با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر، زین فکرت سودائی
4
دیوار و در و کوچه، بی زلزله می رقصند
در باغ صنوبرها، بی هلهله می رقصند
ذرّات به عشق تو، باحوصله می رقصند
صد باد صبا اینجا، با سلسله می رقصند
این است حریف ای دل، تا باد نپیمائی
5
رخساره ی زردِ من، انگشت نشانم کرد
بودم چه بهارانی!!، هجر تو خزانم کرد
کاین بی خبری از تو، خیلی نگرانم کرد
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دسـت بخـواهد شد، پایاب شکیبائی
6
او رفت و چنان بنشست، بر سینه غبار غم
هر لحظه مرا بی او، درد است و غم و ماتم
پنهان شده ای، هر دَم، در مجلس رندان هم
یارب به که شاید گفت، این نکته که درعالم
رخساره به کس ننمود، آن شاهد هرجائی
7
تیرت به خطا مفکن، در بیشه پلنگی نیست
سنجاقک عاشق را، با کس سرِ جنگی نیست
برخیز و بیا دیگر، فرصت به درنگی نیست
ساقی چمن گل را، بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن، تا باغ بیارائی
8
عمری ست که می سوزم، درشعله ی بدنامی
از چشمِ گل آئینم، زیبای گل اندامی
تقدیر مرا رو کن، با زهره و بهرامی
ای درد تو اَم درمان، در بستر ناکامی
وی یاد تو اَم مونس، در گوشه ی تنهائی
9
از سوی ملائک هم، ما لایقِ تکریمیم
هر چند به روز و شب، دلخسته ی تحریمیم
ما گرچه درین دنیا، قربانی تقسـیمیم
در دایره ی قسمت، ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمائی
10
با بودن مهرِ تو، ای دوست گزندی نیست
بردست و دل عاشق، زنجیری و بندی نیست
بر منبر این مسجد، جز عشق تو پندی نیست
فکر خود و رای خود، در عالم رَندی نیست
کفرست درین مذهب، خودبینی و خودرایی
11
دنبال تو ای ساقی بس در بدرم می ده
از خاک کویرستان، خود تشنه ترم می ده
دیدی که خمارم پس ای با خبرم می ده
زین دایره ی مینا، خونین جگرم، می دِه
تا حل کنم این مشکل، در ساغر مینائی
12
فالی زدم و دیدم، کوی خوشِ وصل آمد
بر بوسـه ی چوگانی، گوی خوشِ وصل آمد
بر گونه زچشمانم‌ ، جوی خوش وصل آمد
حافظ شب هجران شد، بوی خوشِ وصل آمد
شادیت مبارک باد، ای عاشق شیدائی
مخمس با تضمین از غزل حضرت حافظ

۲۴
رها کردم دل و جان را ، به شوقِ مهرِ عاقل ها
نشد از جمعِ عاقل ها، مرا جز غم که حاصل ها
دلِ دیوانه ی عاشق، به خون رقصد ز غافل ها

الا یا ایها الساقی، اَدِر کَاسَاً وَ ناوِلها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها

به گیسویش سپردم دل، مگر بر کار دل آید
ز جان بگذشتم و آخر، نیامد دل که برباید
چه بیهوده پی اش خلقی، که او رُخساره بنماید!!

به بوی نافه‌ای کآخر، صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل‌ها

جهانی را نمی خواهم که در هر منزلش ماتم
گرفته تاج شاهان را، شکسته جام ها از جَم
به گوری بُرده بهرامی، به نابودی شوی مُلزَم

مرا در منزل جانان، چه امنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد می‌دارد، که بربندید محمل‌ها

اگر خواهی دو روزی را، دلت از غم فرو شوید
غمی بر شادی ات ای دل، ز حسرت روز و شب موید
به راهِ معرفت باید، که سالک آن بجان پوید

به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نَبوَد، ز راه و رسمِ منزل‌ها

خطر می بارد از هر سو، به سر، بَر مرگ خود مایل
به هر سو میروم موجی، ز غم بر گردِ من حایل[۱]
به دریایی و گردابی، شبی بر ظلم خود قایل

شب تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل[۲]
کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل‌ها

به خود کامی چه آتش ها، ببردم بَر دل و بَر سَر
نهان دَر پرده اش سازم، که این آتش نگیرد دَر
چو گیرد دَر، بسوزاند، خدا را، خشکی و هم تَر

همه کارم ز خود کامی، به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی، کز او سازند محفل‌ها

اگر تو سالک راهی، از او غایب مشو حافظ
وگر در فکرِ درگاهی، از او غایب مشو حافظ
پیِ دیدارِ آن ماهی؟ از او غایب مشو حافظ

حضوری گر همی‌خواهی، از او غایب مشو حافظ
متی ما تَلـقَ من تَهـــوَی…، دَع الدنیــــا و اهمِلهـــا

مخمس با تضمین از غزلِ حافظ

26 فروردین 1393
پ . ن

[۱] حایل -[ ع . حائل ] (ص .) مانع میان دو چیز. جداکننده

]هایل – (یِ) [ ع . هائل ] (اِ فا.) هولناک ، ترساننده
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تَلقَ من تَهوَی دَع الدنیا و اَهمِلها
معنی:
اگر حضور قلبی می خواهی پیوسته او را در نظر داشته باش؛هر وقت به کسی که دوستش داری بر خوردی،دنیا را واگذار و آن را نادیدهبگیر.
تَلقَ: از فعل لَقِیَ یَلقَی و مصدر لِقاﺀ به معنی کسی را دیدن یا با کسی برخورد کردن.
تَهوَی: از فعل هَوِیَ یَهوَی و مصدر هَوَی به معنی دوست داشتن.
دَع : فعل امر از فعل وَدَعَ یَدَعُ و مصدر وَدع به معنی ترک کردن و واگذاشتن.
اَهمِل: امر از فعل اَهمَلَ و مصدر اِهمال به معنی بی مصرف گذاشتن چیزی یا فراموش کردن آن.
حاصل معنی اینکه اگر می خواهی حضور قلبی با معشوق داشته باشی از یاد او غافل مباش،و وقتی به معشوق رسیدی
هرچه را که جز اوست نادیده بگیر..

25

شده عید و نیست در دل، غم جانگداز ما را
بنگر به جام وحدت می روشن ولا را
به زمین، از آسمان ها، شنویم این ندا را:

« علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را؟!
که به ماسِوا فکندی همه سایه‌ی هما را »
2
رَهِ پیر عاشقانم…، بوَد آن گزاره ی دین[١]
که خداشناسی او، همه راست رسم و آیین
نه ز خشت و گل که از دل بشنیده شاعری این

دل اگر خداشناسی، همه در رُخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را
3
بشنو ز موج مهرش، به جهان بلا نماند
برود ستم ، به عالم، اثر از جفا نماند
بجز از نوای شادی، به فضا صدا نماند

به خدا که در دو عـالم، اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد، سر چشمه‌ی بقا را
4
شده ذکر من دریغا، ز گناه خود به آوَخ
به شب خیالِ سردم، تن ذهنِ خسته شد یَخ
تو اَم اَر به یاری آیی، چه بگویمت بجز بَخ؟!

مگر ای سحاب رحمت، تو بباری، اَرنه دوزَخ
به شرار قهر سوزد، همه جـانِ مـاسِوا را
5
به گرازهای وحشی، شده کار او چو بیژن [٢]
چه بگویم از امیرم؟ به دوعالم آن مَهیمَن
همه فکر اوست احسان، همه کارِ اوست اَیمَن

برو ای گدای مسکین، در خانه‌ی علی زن
که نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را
6
به محبتش نماند، غم دل مقابل من
شود از عنایت او همه هیچ مشکل من
نبود به جز ولایش به زمانه حاصل من

بجز از علی که گوید، به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا
7
بجز از علی که دیده، همه عمر خود مصائب
به غدیر گفته ایزد، به ولایت او مناسب
شده غرق حیرتم دل، که از اوست این مراتب

به جز از علی که آرد، پسری ابوالعجائب
که عَلَم کند به عالم، شهدای کربلا را ؟
8
به کجا سراغ داری که زجمع دلنوازان
چو علی به عهد باشد، به فرازِ سرفرازان؟!
همگی نیازمندیم و بود زبی نیازان

چو به دوست عهد بندد، ز میان پاکبازان
چو علی که می‌تواند، که به سر برد وفا را ؟
9
به نسیم اعتدالش غمِ دل ز سینه می رُفت
چو یکی اسیر غم بود دو دیده اش نمی خفت
بنگر به خطبه هایش که ز نوکِ خامه دُر سُفت

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم؟ شَه مُلکِ لافتی را
10
همه ی وجود پاکش، پُرِ عشق و شوقِ وحدت
بزدوده از دلم غم، به مروَّت و محبت
همه آبروست ما را ز ولای آلِ عصمت

به دو چشم خون‌فشانم، هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری، به من آر توتیا را
11
همه شب چو مرغ عاشق کنم ای علی صدایت
نفسم تویی و آنی ، نتوان کنم رهایت
اگرم رهیده از غم، همه بوده از دعایت

به امید آن‌که شاید، برسد به خاک پایت
چه پیام‌ها سپردم، همه سوزِ دل صبا را
12
شده عصر بربریت، ز نفاق ومکر شیطان[٣]
ز ستمگران دوران برسیده بر لبم جان
چو بنات نعش باشد دل عاشقان پریشان

چو تویی قضای گردان، به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان، ره آفتِ قضا را
15
به دلم از آن معظم ، نرسیده ذره ای غم
ز ولای او زنم دَم ، به حقیقتی مسلم
که مراست در دو عالم، ولی و امید و همدم

چه زنم چو نای هر دَم، ز نوای شوق او دم ؟
که لسانِ غیب خوش‌تر، بنوازد این نوا را
14
همه شام تا سحرگه، شده چشم من به راهی
ز محاق سر بَرآرد ، مگرم خدا…، که ماهی
چه کنم بجز دعایی؟ برسد ز حق پناهی

همه شب در این امیدم، که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را»
15
عجبم زِ “رایِ” مُعجز[٤]، برسیده خوش، مؤدب
که به اوج بُرده مصرع، همه قافیه مرتب
من و شعر شهریارم، همه شد ز جانب رَب

ز نوای مرغ یا حق، بشنو که در دلِ شب
غم دل به دوست گفتن، چه خوش‌ است شهریارا

مخمس با تضمین از غزل زیبا و معروف زنده یاد سید محمدحسین بهجت تبریزی (زاده ۱۲۸۵ – درگذشته ۱۳۶۷) متخلص به شهریار سروده شده است.
مهر ماه 1394 طارق خراسانی
پ . ن

[١] . گزاره عبارت ، محصول ، ادا ، پرداخت ، تاديه . اجرا و انجام . اظهار ، بيان . تفسير ، شرح
[٢] . در شاهنامه آمده است که بیژن برای مبارزه با گراز ها داوطلب می شود و کیخسرو او را به بیشه ی گرازان رهسپار تا گرازان وحشی را نابود کند و او در این مأموریت موفق به نابودی گراز ها میشود.
[٣] . منظور استکبار جهانی و اقمار او خصوصاً صهیونیست های جانی و خاندانِ کثیف آلِ سعود است. [٤] . در مصرع آخر غزل زنده یاد شهریار، “شهریارا” به عنوان قافیه و ردیف آمده است، برخی از اُدبا بر این قافیه ایراد گرفته اند که “الف” قافیه بوده و “را” ردیف می باشد و شهریا … را به لحاظ معنایی دچار اشکال دانسته اند زیرا شهریا مخفف شهریار که تخلص شاعر است نمی تواند باشد. بنده در این قسمت وارد شده و می گویم “ر” “شهریا را ” را باید “رای معجز” نامید زیرا هم به یاری “شهریار” و هم ردیف که ” را ” می باشد آمده است.

۲۶

سالیان سال آدم جان که خوابت کرده اند
قوم ‌نا اهل خراباتی ، خرابت کرده اند
سیب و‌ گندم ؟ از خجالت آه ، آبت کرده اند

عرشیان، “اهل بهشت” اول خطابت کرده‌اند
بعد از آن اما، سزاوارِ عذابت کرده‌اند

اهلِ دل با چشم سوّم دیدنی ها دیده اند
قوم‌ِ تزویر از تو نقشی پُر خطا اَفریده اند
مثل زالو‌ بر تنِ مظلومِ تو چسبیده اند

خوشه خوشه حاصل خونِ دلت را چیده‌اند
گندمانه زیر سنگ آسیابت کرده‌اند

آی آدم، عاشفی کن، جز چنین کاری  خطاست
سیب و ‌گندم تهمت است و هم دروغی نارواست
بی گمان در پرده ها ابزار استحمار ماست

پیکرت تصویری از آتشفشان زخمهاست
رنج‌ها، دریایی از دردِ مذابت کرده‌اند

آی آدم ، خفته در خواب گرانی بس گران
در هبوطی تا ابد ، شک نیست بر این گفته ، هان
بنده خواهندت یقین دارم نشان بر این نشان

حَشر و نَشرَت با ملائك بود و جایت آسمان
تا به خاک افتاده‌ای،آدم حسابت کرده‌اند

تو‌ کجا در عرش بودی نازنینم چون ربات ؟
سجده ها کردند خوبان الهی ،خاک‌پات
بهر سیبی حضرتِ رحمان کند آدم، رهات ؟!

شبنم‌آسا می‌درخشیدی به گلبرگ حیات
غرق، در آغوش گرم آفتابت کرده اند

خون‌ شد آخر دل، چه لرزان قامتت مانند بید
غول افیون سینه ات را ذره ذره می درید
آه و صد آه و هزاران آه می باید کشید

در میان سینه‌ات جای دل، آتش می‌تپید
روی هْرمِ سرخیِ آهت کبابت کرده اند

حق ستانان بشر ؟!! در حیرتم از بودشان
جمله شیطانند و آدم‌ کی بود مسجودشان
خوب سرخ ات کرده اند با چوب قیر اندودشان

بعد با انگشتهای سرد و خون‌آلودشان
تکه تکه مزه‌ی جام شرابت کرده اند

لیک‌ دیدم روز و شب در فکر پرواز خودی
عاشقانه در پی حوای همسازخودی
راز ها در دل نشسته حافظ راز خودی

ناگزیر از انتشارِ عطرِ آوازِ خودی
گرچه با پیرایه‌های خار، قابت کرده‌اند

زندگی گلزار بود از دور و از نزدیگ،‌ پوچ
وه چه شادی وار بود از دور و از نزدیک، پوچ
آرزو‌ بسیار بود از دور و از نزدیک ، پوچ

زندگی سرشار بود از دور و از نزدیک، پوچ
سالها، همواره مشغول سرابت کرده اند

نازنینم شد به نامت “باغ آدم” ، سبز باش
غم ، تبر در دست دارد، ریشه در غم ،سبز باش
زیرکانه ، عاشقانه‌ با چم و‌ خم ، سبز باش

مثل ذهن سروها تا واپسین‌دم، سبز باش
تيشه‌ها از ریشه وقتی انتخابت کرده‌اند

بشنو‌ این پایان حرف ماست ، باشد راست ، راست
ناخدا در بازی طوفان همیشه با خداست
فرصت عشق است و نومیدی عزیزم‌ نارواست

تا تهِ فنجان فرصت را ننوشيدن، خطاست
لحظه‌ها، حتی اگر دیگر، جوابت كرده‌اند

بداهه

مخمس با تضمین از غزل خانم‌ غزل آرامش

۳۱ فروردین ۱۴۰۳
.
27

نظرها 16 
  1. معین حجت

    اردیبهشت 6, 1402

    سلام و عرض ارادت استاد طارق بزرگوار …
    حظ فراوان بردم استاد …درود بر شما …
    فقط یک نکته کوچک را می خواستم بطور کلی عرض کنم، و آن اینکه به عقیده این حقیر شاعران این زمانه برای آنکه زبان شعرشان هرچه بیشتر امروزی باشد جدای از مسائل محتوایی، بهتر است از مخفف ( ز ) بجای ( از ) و یا ( ار ) بجای ( اگر ) و …یا اصلا استفاده نکنند و یا بسیار کم …
    باز هم تبریک به شما بابت شعر زیبایتان استاد …

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 6, 1402

      سلام و درود بر جناب استاد حجت گرانمهر

      با فرمایش حضرتعالی صد درصد موافقم و ممنون از اینکه به این نکته ظریف اشاره فرمودید.
      تاریخ سرایش شعر سال 91 است و باید مجددا شعر بازنگری شود.
      نقد شما نشانه لطف و مهر آنحضرت نسبت به حقیر و شعر و ادب است.

      با سپاس فراوان

      در پناه خدا 🌱🌹♥️🙏♥️🌹🌱

      • معین حجت

        اردیبهشت 6, 1402

        🙏🙏🙏💐💐💐💐

        • طارق خراسانی

          اردیبهشت 6, 1402

          سلام مجدد
          اوامر انجام شد منتظر تایید شعر هستم ♥️

          • معین حجت

            اردیبهشت 6, 1402

            درود فراون استاد …
            چقدر خوشبختم من که با شاعری توانا دوستم …
            دستمریزاد👏👏👏💐💐💐

  2. مهدی سیدحسینی

    اردیبهشت 6, 1402

    درود استاد خراسانی بزرگوار
    زیباست. با آرزوی سلامتی و توفیق الهی 🌹🌹

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 6, 1402

      سلام و هزاران درود

      سپاس از مهر نگاهتان..

      در پناه خدا 🌱🌹♥️🙏🌹♥️🌱

  3. برهان جاوید

    اردیبهشت 6, 1402

    نا امیدی زِ درِ خانه ی دلبر جُرم است
    کام دل تا نستاندی تو چرا می گذری؟

    درود استاد طارق ارجمند
    بسیار زیباست تمامی بند بند این غزل و همین یک بیت خود دارای معانی و مفاهیم بکر و ارزشمندی ست
    درود بر شما
    پاینده باشید
    🌹🌹🌹❤️❤️❤️👏👏👏

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 6, 1402

      سلام برهان عزیزم

      سپاس از مهر نگاهت

      در پناه خدا🌱🌹🙏🌹🌱

  4. علی زمان خانمحمدی

    اردیبهشت 6, 1402

    هزاران درودتان باد استاد ارجمند

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 6, 1402

      سلام و درود

      سپاس از مهر نگاهتان

      در پناه خدا🌱🌹🙏🌹🌱

  5. سیدمحمدرضا لاهيجی

    اردیبهشت 6, 1402

    سؤال دوستی از حقیر در باب کهن سرایی و پاسخ حقیر

    محمّدحسن جان!

    کهن مرزی و کهن عرضی نه روندِ کهنگی دارد و نه برآیندِ کهنسالی، نه نسخهٔ کلامِ منسوخ‌ است و نه لقمهٔ اندیشه در دهانِ قرضیِ منقرض گذاشته و می‌گذارد!

    محمّدحسن جان!

    در ادبستانِ کهن بوم و برِ وطنِ پارسی ضرب‌آهنگِ قلبی به طولِ تاریخ پیوسته می‌زند که باب‌ُالشعر، یگانه افتخارش به کهن اشعار رودکی و حافظ و خیّام و نظامی و فردوسی و پروین و… ست و مدیون و مؤمن به ملاحتِ جمال و کمالِ بی مثالِ شاهکارسرایانِ بی رقیبی‌ست که تا ابد بی کیِ کهنسالی و کهنگی جوانند و گنجور و منشورِ قندِ پارسی!

    محمّدحسن جان!

    آنچه در شعر موازی با شکلِ اِشکال‌ست نه کهن رویی و کهن گویی که دو و چندگانگی زبانِ بیرونی و درونی شعرست و مترداف شدن با قال نویسیِ افقی‌عمودی و فقرِ رسامی و رساییِ اثر!

    محمّدحسن جان!

    بدان عزیزم! کهن‌ذاتیِ شعر هرگز اسبابِ پس‌رفت و ناخوانایی آن نبوده، نیست و نخواهد بود چراکه از آدات و وسایل کهن‌گویی داشتنِ دستِ پُرِ لغات و آگاهی از غنایِ معانی فاخرست و آنچه چهرهٔ معصومِ کهنِ بدون رتوش و دور از خدشه را عاقبت بخیر می‌کند یکانگی و وحدت زبان از مطلعِ شعر تا امضا پایانِ است!

    حرف آخر محمّدحسن جان!

    زیبنده و فریبنده است کهن به نفعِ عصرِ حاضر و مجاورِ معاصر مصادره به مطلوب و از تجاربِ کهن دیری برای شعرِ در شریانِ امروز سود جُسته شود تا شاید اگر خدا بخواهد دُری سفته شود

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    جوهر و قریحه‌ات چون آب
    زلال و در اعتدال باد!

    سیدمحمدرضالاهیجی
    ساکوتی.هند

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 6, 1402

      سلام و درود بر جناب دکتر لاهیجی گرامی

      به جرأت می گویم شما از حکم گزاران شعر و ادب کشور هستید چرا؟
      دانش ادبی شما اگر بر برخی پوشیده است بر حقیر روشن و مبرهن است.
      شما به علت تلاش و سخت کوشی و به یمن حافظه ی قوی نه تنها در امر پزشکی نابغه هستید بلکه بواسطه ی مطالعات فراوان متون ادبیات فارسی از صاحب‌نظران می باشید.
      هر کس مایل باشد که در ادبیات رشد کند باید به حرف استاد گوش فرا داده و جور او را با جان دل بکشد.
      سپاس از شما به خاطر کامنت بسیار عالی تان

      در پناه خدا 🌱🌹🙏👌👌👌👌👌👌🙏🌹🌱

  6. پروانه آجورلو

    اردیبهشت 6, 1402

    سلام جناب خراسانی
    زیباست👏🌺

    • طارق خراسانی

      اردیبهشت 6, 1402

      سلام دختر بزرگوارم

      سپاس از مهر نگاهتان

      در پناه خدا 🌱🌹🌹🙏🌹🌹🌱

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا