🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
چرا؟
تن های این خیابان تنهاست
چرا؟
یک کوچه دورتر از روستا، شهر می میرد
چرا؟
صندلی های این اتوبوس سرما خورده اند چرا؟
این روزها سرما سرِما کلاه گذاشته است
و شاید یک ویرانگی دردناک ما را رنج می دهد
یک ویرانگی
شبیه موهای یک سیاه پوست
شبیه یک پوست سیاه
و هنوز هم خودش نمی داند
تاریخ او را به کدام سمت پرتاب می کند
فکر می کنم
پرتاب یک سنگ زمانی به هدف خورد
که
تاریخ نوشته نشد
و پرتاب یک بمب زمانی نگاشته شد
که
تاریخ نوشته شد
تاریخ همیشه بین بودن و نبودن پرتاب می شود
مثل آدم هایی که هرگز پرتاب نشدند
این روزها سرما سرِما کلاه گذاشته است
و یک انگشت از ده انگشت آدمی کلاهبردار است
اشاره به شست نیست
اشاره به اشاره است
همیشه بد انتخاب می کند
روی کودکان خیابانی دست می گذارد
روی کسانی دست می گذارد که فکرشان کوتاه است
اما غم هایشان بلند است
بلند است
شانس منِ شاعر
بخت شمای کارگر
اما نه به اندازه ی قله ی هیمالیا
به اندازه ی کوهپایه ای در دامان دماوند
بیا
نزدیک تر بیا
فهم خودمانی که چهره ات به آریان ها می خورد
نزدیک بیا تا با هم دورشویم
تا از هم دور شویم!
بهانه ای برای هم نشینی نیست
این جا آدم وقتی جای دیگرش درد می کند
جای سالم اش را جایگزین می کند
نمی شود زندگی را سالم سرپا نگه داشت
وقتی پدر، نان را بد می فهمد
نمی شود سالم حرف زد
وقتی مادر عقده های مهرش را گم کرده است!
عابدین پاپی(آرام)
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
شهریور 30, 1401
صندلی های این اتوبوس سرما خورده اند چرا؟
این روزها سرما سرِما کلاه گذاشته است
و شاید یک ویرانگی دردناک ما را رنج می دهد
درود جناب پاپی گرانقدر
🌷🌷🌷
پاسخ
بستن فرم