یک نسل همه در خَطِ تکرار دویدند
در سایهی بحرانی دیوار دویدند
هی پُک به نخِ زندگی خویش زدند و
تا جان برسد تا تَه سیگار دویدند
چندین نفر از صبح، به دنبال کمی نان
با پای برهنه کف بازار دویدند
مجروح رسیدند به کاشانه، ولی باز
در کوچهی بیبهرهی اجبار دویدند
هر بار بلا آمد و سیلاب روان گشت
برخاستهها از گِل آوار، دویدند
جمعی هنرآموزِ خوش اندیشِ تهی دست
تا خشک نشد جوهر خودکار دویدند
آن عدّهی بیمایه و بیمار و تکیده
تا دکّهی در بستهی عطار دویدند
جمعیت زائیدهی اقلیم تأسّف
از طرزِ نگاه گَلهای هار دویدند
در پشت سر ملّت ما خاطرهها سوخت
مرد و زنِ این خطّه به ناچار دویدند
« معین حجت »