🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 لبخند تلخ (داستانکی بر اساس یک خاطره واقعی)

(ثبت: 256085) بهمن 21, 1401 
لبخند تلخ (داستانکی بر اساس یک خاطره واقعی)

احساس خستگی میکردم. پاهام نای راه رفتن نداشت. به اطراف نگاه کردم تا جایی را برای نشستن پیدا کنم. اینجا مسیرش طوری بود که باید حتما یه مقداری رو پیاده میرفتم. چشمم به پارکی افتاد که نزدیک میدون رسالت بود و تصمیم گرفتم چند دقیقه اونجا بشینم و خستگی در کنم. تا ازین ور خیابون بخوام برم اونور خیابون سرسام گرفتم بسکه صدا بود. صدای بوق صدای موتور و …چقدرم این حوالی عوض شده بود. چقدر تهران بزرگ شده و البته پر سرصداتر و آلوده تر. بالاخره رسیدم و روی نیمکتی نشستم و همونطور که توی سرم هزار تا فکر چرخ میخورد به جلو خیره شدم. چقدر این محل آشنا بود برام. ناخوداگاه کبوتر خیالم به پرواز درآمد و رفت به سالها قبل که همین نزدیکی جایی همین حوالی کنار میدون رسالت با حسین نشسته بودیم و حرف میزدیم…
گفتم: حسین به چی فکر میکنی؟ پک غلیظی به سیگار زد و گفت: هیچی همینطوری. گفتم: فکر میکردی یه روز با هم بیایم تهران گفت: خب ما خیلی جاها با هم رفتیم اینم روش خندیدم و گفتم: اما اینجا تهرونه. تهرون تهرون که میگن همینجاستا. لبخند ریزی زد و گفت: آره خب.
جواباش کوتاه بود و پک هاش بلند! پرسیدم: چیزی شده که به من نمیگی؟ گفت: چیزی هم هست که به تو نگم. گفتم: هست دیگه که اینجوری تو خودتی. دوباره لبخند زد از همون لبخندایی که دل منو میبرد. گفتم: حتما دلت تنگ شده برا کسی هان؟ زیر چشمی نگام کرد و گفت: نه بابا ما رو چه به دلتنگی. گفتم: حسین هیچکس ندونه من که میدونم فلب تو اندازه گنجیشکه. حتما دلتنگ منیر شدی. بلند خندید و گفت اونکه بععله گفتم: خب پس برگردیم و خندیدم. گفت مجید دلم برا دخترام تنگ شده. دوس داشتم الان اینجا بودن گفتم: خب معلومه باید تنگ بشه. من که منم الان دوس داشتم جفتشونو بغل کنم و اون لپای خوشگلشونو بکنم با دندون تو که جای خود داری بعد با کمی بدجنسی ادامه دادم خب حالا دلت برا کدوم بیشتر تنگ شده؟ بهم نگاهی کرد و گفت: مجید یه چیزی میخوام برات اعتراف کنم. وسط حرفش دویدم و گفتم آخ جون اعتراف من میمیرم برا اعتراف لبخندی زد و ادامه داد: بعد از آیدا که قرار بود خدا بهمون بچه دومو بده خیلیا که منو میدیدن میگفتن خدا بهت پسر بده که جنستون جور بشه و منم چیزی نمیگفتم ولی واقعیتش این نبود و من دلم بازم دختر میخواست. سیگاری آتیش زدم و توی چشماش زل زدم و با اشتیاق پرسیدم واقعا؟ به شوخی گفت تو که پسر داری چی میفهمی که دختر چیه؟ گفتم: درسته خودم ندارم ولی میدونم دختر چه نعمتیه. سرشو تکون داد و ادامه داد: آره برخلاف خیلیا من دوست داشتم دومی هم دختر بشه و وقتی فهمیدم دختره انگار دنیا رو بهم داده بودن. گفتم:حتما غر غر هم زیاد شنیدی و خندیدم. ادامه داد آره بابا خیلیا غر غر کردن ولی اصلا برام مهم نبود و از اینکه خدا صبا رو بهم داد واقعا خوشحال شدم. گفتم: آره بابا یادمه و ادامه دادم حسین یادته اونروز که خونه شما بودیم و بچه ها توی حیاط بودن از پنجره نگاشون میکردی و حواست نبود؟ منم چند بار صدات کردم نفهمیدی؟ نگام کرد و گفت کی؟ گفتم: بابا همون روز که فندک زیرت گرفتم و نفهمیدی و زدم زیر خنده. حسین زد رو پشتم و بلند خندید و گفت آره یادم اومد. گفتم: من از همون روز فهمیدم که چقدر عاشقانه دختراتو دوس داری. روی نیمکت جابجا شد و گفت: آره و اینهمه برات حرف زدم که جواب اون سوالتو بگیری و دیگه نپرسی دلت برا کدوم بیشتر تنگ شده. همونطور نشسته بغلش کردم و گفتم شوخی کردم بابا من که میدونم حس تو به دخترات چیه. گفت: مجید من روزایی رو با خودم تصور میکنم که صبا و آیدا بزرگ شدن و هر کدوم یه طرفم ایستادن و قدشون از من زده بالا و برای خودشون کسی شدن و منم با ذوق نگاشون میکنم. گفتم ایشالله عزیزم ایشالله و تا اونوقت شک نکن که منم دختر دار شدم. از روی نیمکت بلند شد خندید و گفت بریم؟ …
چهره زیباش با پوست سفید و قیافه خاص ش هنوز جلو چشممه. با خنده هایی که انگار هیچوقت برای من کهنه نمیشدن. انگار زمان رو گم کرده بودم. به اطراف نگاه کردم اما حسینی ندیدم که دنبالش برم.
دستمالی از جیبم درآوردم. صورتم کاملا از اشکام خیس شده بود. رهگذرها با نگاه های یواشکی منو نگاه میکردن. با خودم گفتم چه زود اینهمه سال گذشت. چقدر زود. انگار همین چند لحظه پیش بود که حسین عزیزم با چشمایی که برق میزد از دختراش برام میگفت. بچه هایی که حتما الان برای خودشون خانومی شدن. از روی نیمکت بلند شدم .آه بلندی کشیدم و برگشتم دوباره اطراف رو نگاه کردم و با خودم گفتم چی میشد تو هم الان بودی؟ لبخند تلخی زدم و به راهم ادامه دادم…

سرگشته و حیران
خیره ماندم به برگهای بی رمق
که در باد سرد پاییزی
تلو تلو خوران بر زمین می افتند
ودر تنگنای سینه ,
تنگ در آغوش میکشم
خیال زیبایش را
و اشک میبارم و اشک میبارم
برای آن کس که نیست…

 

ماجد پاییز 1401
(تقدیم به دوست عزیزم حسین رضاییان که سال 85 در جوانی به رحمت حق رفت.یادش گرامی)

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا