🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 صبح روسیاه!

(ثبت: 268746) فروردین 11, 1403 
صبح روسیاه!

صبح روسیاه!
داستانک

کجا میری بابا؟
پدرم مشغول بود و جلوی آینه ای  رنگ و رو رفته نشسته و در حال مرتب کردن لباسهای جدیدش بود. لباسهایی که سالی فقط یک بار میپوشید
برگشت و نگاهی مهربان به من انداخت و با مهربانی گفت : مریم جان سریع حاضر شو که تو  رو هم ببرم .
ذوق کردم و با خوشحالی چادرم را سرم کردم.
ای روزگار…. یادش بخیر…
نزدیک به هفتاد سال از آن لحظه و آن خاطرات قشنگ گذشته است
پدرم یکی از معدود افراد شهر بود که سواد داشت و به همین دلیل بسیار مورد احترام مردم بود. یادم میاد که مردم به بهانه های مختلف و در شب نشینیهای خود از پدرم دعوت میکردند تا برایشان حافظ بخواند. اصلا دعوا بود سر پدرم . جوانی با سواد و بسیار خوش قیافه که در آن روزگار کمیاب بود!
مرا بسیار دوست میداشت چون بعد از چند پسر آرزوی دختر داشت و من آرزوی پدرم بودم
بس که زیبا بود در تعزیه های محرم هم همیشه نقش علی‌اکبر را داشت .
ولی خب من هم خوشحال بودم و هم ناراحت! خوشحال که علی اکبر شده و همیشه به دیگران فخرفروشی میکردم و ناراحت چون بالاخره در آخر توسط حیدراقا که نقش شمر را بازی میکرد شهید میشد.
نزدیکهای محرم بود و طبق معمول شور و شوقی بود بین مردم. علی اکبر و شمر و عباس و همه یکی دوبار  تمرین میکردند قبل از عاشورا .
پدرم از جلو آینه بلند شد و مرا که چادر به سر انتظار میکشیدم بغل کرد و با هم رفتیم که به  تمرین تعزیه برسیم.
یادم نیست که چه ماجرایی شد که برای پدرم یک سفر ناگهانی به مشهد امام رضا پیش آمد.
من خیلی بیتابی میکردم. پدرم هم بیتاب دوری من بود. از چشمانش معلوم بود. دوری از دختری که آرزوی دیرینه‌ش بود به هرحال فقط صحنه‌ای تار و مبهم از خداحافظی اون روز در خاطرم هست.
دوری از پدر برای من شاید هفتاد سال طول کشید!
چند روز بعد خانه‌مان غلغله بود . بچه بودم اما یادم هست که گریه بود و عزا. عموهایم از همه مردمی که خانه ما بودند ناراحت تر بودند .
یادم هست که چندبار کلاه هایشان را از سر بر داشتند و محکم بر زمین کوبیدند و دوباره و دوباره و من گیج بودم و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده.یک نفر گفت برادرشان مرده که اینکار را میکنند…
محرم که شد ، علی‌اکبر غیبت داشت ! و همه بدنبال علی اکبر بودند

برای من اما تعزیه دوبرابر دلگیر بود.
خصوصا مراسم “صبح روسیاه”
سحر روز بعد از عاشورا قبل از طلوع خورشید همه کشته های کربلا رو دور حسینه میچرخاندن و حیدرآقا با شمشیر شمر بالای سر کشته‌ها شمشیرش را میچرخاند و مردم گریه و زاری میکردند .
چقدر اما اینبار  این صبح روسیاه‌تر بود.
علی‌اکبر اینبار واقعا زنده نبود…
بعدها گفتند پدرم در سفر به مشهد که اتفاقا درآن زمان دچار یک بیماری همه‌گیر بوده بر اثر همان بیماری فوت کرده و همانجا به خاک سپرده شده
و برای من خاطره آن خداحافظی آخر و آن صبح لعنتی روسیاه همچنان باقی‌ست.

پایان
ماجد(بر اساس خاطره واقعی مادرم)

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا