🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 یار دیرین من

(ثبت: 267673) بهمن 22, 1402 

دیشب در خلیج خاطره حیران بودم و در گرداب خیال شبیه قایقی سرگردان . به گوشه‌ای آرمیده بودم، ‌بی‌حوصله ، باد بوی تو را به سوی من می‌آورد. ناگهان دیدمت که در مقابلم ، روی کاناپه نشسته‌ای، با سر و وضعی آراسته و مرتب. لحظاتی گذشت، دستم را گرفتی سوار اتومبیل شدیم و به راه افتادیم .

از شهر خارج شدیم و به همان دشت وسیع و دور از هیاهو که در سالها ی دور گردشگاهمان بود رسیدیم .تپه‌های سرسبز و خلوت و با طراوت از دور مشاهده می شدند. آب روشن و صاف از جویبار قشنگ میان آن دشت با شکوه می‌گذشت. چشم اندازش چون بهشت برین بود . سبزه‌ها و بوته های گوناگون حکایت از شادمانی و جوانی داشت. همه جا شادی و شعف به چشم می‌خورد. در کنار جویبار که مملو از پونه و شقایق بود با هم قدم زدیم. آوازهای شور انگیز پرندگان ترانه ساز از کنار و گوشه‌ی دشت به گوش می‌رسید. هوا پاک و سرشار از نشاط بود. لحظه‌ها لبریز بودند از سرور و آرامش. از میان سایه‌های دلنواز درختان و خودنمایی گلهای رنگارنگ می‌گذشتیم. باد دلنواز که می‌وزید بوی عطر شکوفه ها را به استقبالمان می اورد. و بعد در سراسر زمین پراکنده می‌کرد. نسیم جان پرور با عطوفت تمام دست بر صورتمان می‌کشید. شادی و انبساط تمام پیکرم را دربر گرفته بود. به هیچ چیز نمی‌اندیشیدم. هیچ نگرانی و تکدری در خاطرم نبود. از شادمانی و خوشحالی سر از پای نمی‌شناختم. مسرور و مست شده بودم …….
یکباره صدای بوق اتومبیل همسایه مرا از فکر و خیال شیرین بیرون آورد و صدای هم همه‌ی کسانی که از آن پیاده می‌شدند و در کوچه بگو مگو داشتند این سکوت را درهم شکست.
دیدم که تو نیستی . معلوم شد این همه خیالی بیش نبود. ……کاش از دنیای توهم بر نمی گشتم ! تا مجبور نباشم در ازدحام دشواری ، اضطراب و زجر تدریجی زندگی کنم.

… ✍️ الف رها (ابوالحسن انصاری)

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):