🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
داستانی تأمل برانگیز به قلم عمران صلاحی:
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار میدادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتوگو میکردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحتتر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را نگاه میکرد و نگران بود که زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار!!!!
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (8):
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (13):
اسفند 21, 1394
بسیار عالی بود
پاسخ
اسفند 21, 1394
سلام و مهر
سپاسگزارم/
پاسخ
اسفند 22, 1394
سلام عسلم
زیبا بود
مرحبا
پاسخ
اردیبهشت 22, 1395
خیلی خوب بود
نه
خیلی خیلی خوب بود
پاسخ
بستن فرم