![رضا محمدصالحی](https://sherepaak.com/wp-content/uploads/2019/01/avatar_158.jpg)
🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
میرفت همانی که امان ِحرمش بود
مردی که شبیه پدرِ محترمش بود
می رفت که بر برکه ی بی تاب بتابد
ماهی که فلک چله نشین درمَش بود
نخلی که تناورتر از او نیست در این باغ
بیگانه نمک گیر عطا و کرمش بود
می رفت و برادر نگران ِخم ِ ابروش
خواهر نگران از سفر ِلاجرمش بود
خواهر نگران بود … برادر نگران بود
در خیمه ولی جور ِعطش بارگران بود
این راه اگر چه رهِ دشوار و مَهاب است
باید برود، چون جگر عشق کباب است
شاید برساند به حَرم جرعه ای از آب
تا تَرکند از عشق ، لب کودک بی تاب
از سلسله ی نور مگر آب دریغ است
اینقدرکه در حاشیه ی علقمه تیغ است !
قدّی چه رفیع و سرِزلفی چه پریشان
این سرو چه میخواهد از این رودِ خروشان
در شعله اگر سوخته بال و پرِ جمعی
در معرکه ی عشق فروزان شده شمعی
لب های به هم دوخته از سوز عطش را
در آب ِچنان آینه چون دید ، سرش را –
چرخاند به سمت حرم و سوی برادر
پوشید از آن جانب و سوی نظرش را
افتاد به یاد ِ لب ِعطشان رقیه
آن غنچه ی تفتیده ز هُرم شررش را
می خواست که باران شود آهسته ببارد
انداخت اگر مَشک و عنان و سپرش را
درخون که تپید آینه،خورشید عیان کرد
در غربت این منظره، چشمانِ ترش را
خورشید که بر روی زمین خم شده باشد
از داغ برادر، که شکسته کمرش را –
یعنی دگر از آب و برادر خبری نیست
شمس آمد و آورده کمی از قمرش را
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (12):