🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 ای سفر رفته، ندانی که چه آمد به سرم

(ثبت: 1784) خرداد 31, 1395 

1
ای که در بُردن دل حضرتِ استاد، تویی
گر نشد با لب پُرخنده… به بیداد، تویی
تیر عشقی زده بر سینه ی مُرداد، تویی

غمِ دل دارم و دانم که غم آباد ، تویی
مَبَر از یاد مــرا ای که مــرا یاد ، تویی

2
پیش چشمِ هنرم دلبر و والا صنمی
چشم غوغاگر تو گفت که غوغا صنمی
همه دانند تو را، وَه که چه زیبا صنمی!!

شادی از مهر و وفا آید و تـنها صَنمی
کز جفا هم بکند خاطر من شاد، تویی

3
به دلِ عاشق و دیوانه بگفتم:« تو بسوز
شب سردی ست، خبر هیچ نباشد از روز
شعله ی عشقی و بر سینه عاشق بفروز

ظلمات است در این ورطه و شمعی که هنوز
آتشش شعشعه ای می کند ایجاد ، تویی

4
محفلی رفتم و دیدم همه ی سیم تنان
نکته ها بود و به هر نکته دلم چرخ زنان
جالب این بود که در صحبت شیرین سخنان

در میــان ِ سـخـنِ محـفـلِ شیرین دَهـنـان
هرکجا صحبت عشق آمده ، فرهاد ، تویی

5
ز سفر؟!، هیچ مگویید مگویید، که دید
دیده ی غمزده ام خون جگر را، چو شنید
دلبرم قصد سفر کرده… امانم بِبُرید

تا خبر از طرف ِ یار ِ سفر کرده رسید
اشکهایی که ز چشمان من افتاد ، تویی

6
در فراقت به سحر، خون شده اشکِ بَصَرم
ای سفر رفته، ندانی که چه آمد به سرم
بس کنم ناله و بگذار بگویم: « به برَم

به گمانـم به سَرِ راز و نـیـازِ سَحَـرم
بوی یاری که رسید ازنفسِ باد ، تویی»

7
سالها می رود و سخت اسیرم، ای چشم
چون گلی ترس از آن تشنه بمیرم ، ای چشم
چه کنم؟ تا که مراد از تو بگیرم ای چشم

بغض کردم که بباری به کویرم، ای چشم
آنـکه از تشنگی ام مـی کند آزاد ، تویی

8
گفته ای در قفسی، همنفسم، وین راز است
ای فدای تو، تو را بوسه ی من آواز است
عشق دانی که پَرِ قدرتِ هر پرواز است

ای دل از سینه چرا پَر نکشی ، دَر باز است
قُمـــریِ در قـفس و عـاشق ِ صیـاد ، تویی

9
طارقم ، عاشق و دیوانه و همواره که مست
شعر زرین تو را کرده مخمس، وین هست
یادگاری ز من و باده ی چشمت ، زین دست

ای بـنـازم نَفَست، کـز سَحَـرِ روزِ السـت
هر صدایی که زعشقی زده فریاد ، تویی

10
بس کن این هجر ، کزآن سخت فتادم از پا
دلِ دیوانه، تو را خواسته ای ماه ، بیا
دودِ آهم شده از سینه به خورشید، درآ

حـاجتم را ز تو خواهم ، بِسِتان دادِ مـــرا
گرچه آنکس که کند غارت و بیداد ، تویی

11
عاشقم ، ای گل من، از تهِ دل می گویم
بی تو از شب به سحر ناله کنان می مویم
گر گناهی ست به دامن ز تو آن می شویم

اشک ِ من خـیــز و فروشوی غبـار از رویــم
که در این عرصه ، به جاری شدن استاد ، تویی

12
بس کن این ناله تو امروز، چرا بس نکنی؟
بس کن آتش، تو میفروز، چرا بس نکنی؟
بس کن این راهِ غم اندوز، چرا بس نکنی؟

حامد این نامهء جانسوز چرا بس نکنی؟
وه که بر نشئهء این قافیه معتاد ، تویی

مخمس با تضمین از غزل زیبای جناب دکتر حامد زرین قلمی
(بصورت بداهه)
8 خرداد 1394
پ . ن
خدا رحمت کند آتنای نازنینم را … آن عزیز از دست رفته  غیر مستقیم امر به سرایش این مخمس بر غزل زیبای جناب دکتر حامد زرین قلم داشت.