🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آهی کشید مردِ فقیری، که کاش من
بودم غلام درِگهِ شاهی به روزگار
پیری شنید گفته ی او را در انجمن
خندید و گفت نکته بر آن مردِ جان فکار
گفتا : شنیده ای که صدای دُهُل ز دور
خوش باشد وُ بشوی کر، بود کنار؟
شاهان به قصرِ خویش، فقیرِ رفاقتند
آنجا ریا بود که به اشکالِ بی شمار
نا رفته، دین ز تو گیرند و معرفت
گبری کنی به نزدِ گدایانِ جیره خوار
اینجا، به خونِ جگر می خوری تو نان
آنجا که خونِ خلقِ خدا را ، چه بیقرار
نی نی، به نانِ پاکِ خدا داده خوش بِزی[1]
وین فکرِ نابجا که به جایی دگر گذار
نازم همی به آنکه دل از سیم زَر بشُست
جانم فدای مردمِ بی نانِ روزه دار
[1]. زی مخفف زندگی ست
15 ساله بودم که این قطعه را سرودم
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (7):