🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
میخوام بال پرازمو وا کنم
دلم باز سمت تو پر میکشه
میخوام کوزۀ عشقو خالی کنم
نگاهم خیالت رو سر میکشه
تو از قلعۀ قصهها اومدی
که تنهاییامو نوزاش کنی
که از مرز افسانهها بگذری
با این روح دیوونه سازش کنی
برای یه ناباور بیخدا
حضور تو پایان تردید بود
تو شبهای بیزار کفر و جنون
ظهورت سرآغاز توحید بود
میون دو خط شعر راهی شدم
شروعم مسیر نگاه تو بود
چراغونی انتهای شبم
طلوع دو چشم سیاه تو بود
توی آخرین کوچۀ سرنوشت
با رؤیای تو خونهمو ساختم
به عشقت دوباره ورق ریختم
ولی بدتر از هر دفه باختم
برای رسیدن به دنیای تو
زمین و زمانو به هم دوختم
همه آرزوهامو آتیش زدم
میون همون شعلهها سوختم
بازم فصل پاییزه و یاد تو
هنوزم منو جونبهلب میکنه
یکی پشت دیوار تنهاییاش
بدون تو روزاشو شب میکنه
دیگه باید از این جنون بگذرم
اگه قلب خسته امونم بده
غرورم میگه آخرین فرصته
یکی زندگی رو نشونم بده
#شهناز_رجب_زاده
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
آبان 20, 1400
سلام و احترام مهربانو
زیبا بود
البته استفاده از حروف ربطتان زیاد بود
با تشکر و پوزش من باب جسارتم
🌹🌹👏
پاسخ
آبان 21, 1400
درود بیکران بانوی گرانقدر
بسیار زیبا و دلنشین و ژرف می سرایید
قلمتان سبز ،اندیشه والای شما زلال ابدی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
بستن فرم